۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

تغییر

شب. کنار دریا. دود سیگار و قلیان و آتشی که پیش پایمان روشن است با هم قاطی شده. دوربین جمع را دور می زند. چند تا دختر و پسر با کاپشن و پتو بر دوش دور آتش جمع شده اند و شب را صبح می کنند. روی من ثابت می ماند، فیلمبردار می پرسد: "تو چی، اگه زنت بهت خیانت کنه چکار می کنی؟" در آستانه 19 سالگی هستم، سال اول دانشگاه. در قیافه ام یکجور سرخوشی غریب موج می زند. شاید مال این است که سال بالایی ها توی جمع خودشان راهم داده اند. کنار یکی دو نفر دیگر از هم ورودی هایم چمباتمه زده ام و دستهایم را روی آتش گرم می کنم. "می کشمش!". این را که می گویم جمع با لحن مسخره ای می گوید: "اوووووووو". یکی دو نفر از دخترهایی که نمی شناسمشان نخودی می خندند. نمی دانم، شاید مستند. آن زمان مسلمان بودم و دور و بر "مسکرات" نمی چرخیدم. یکی دیگر با لبخندی مسخره به پسری که احتمالا دوست پسرش است رو می کند و چیزی در گوشش زمزمه می کند. دوربین هنوز روی من است. فیلمبردار می گوید: "این امل بازیا چیه پسر، اومدی دانشگاه، فکرتو باز کن" جمع می خندد. قیافه ام خیلی جوان است، خیلی بچه تر از این صورت "بیبی فیس" کنونی ام. اما فرم و حس توی صورتم خیلی آشناست. ترکیبی از خشم و خجالت و میل به فرار.
.
شب است. توی پارکی در تهران. یکی دو ماه قبل از آمدنم از ایران. سیگار می کشم و منتظرم تا ساقیمان بیاید و بتوانیم لبی تر کنیم و از روزهای آخر بودنمان در ایران کنار هم لذت ببریم. یکی از بچه ها سوالی مطرح می کند. "اگه زنت بهت خیانت کنه چکار می کنی؟" می گویم: "موقعیت خیلی انتزاعیه، می دونی که من هیچوقت کسی رو نداشتم که حالا بخوام تو موقعیت خیانت قرار بگیرم" جمع اصرار می کند که جواب بدهم: "خب، احتمالا ازش خواهش می کنم که دیگه خیانت نکنه" جمع می گوید: "اووووووووووو" پرسشگر می گوید: "نه جدی. طلاقش میدی فقط یا نه اذیتش می کنی؟" می گویم: "جدی گفتم. شده التماسش می کنم که دیگه اینکارو باهام نکنه" می گوید: "حرفت مفته" می گویم: "شاید، گفتم که موقعیت انتزاعیه. ولی به هر حال الان اینطوری فکر می کنم" 
.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

ملتهای خوشبخت تاریخ ندارند

"ملت های خوشبخت تاریخ ندارند". اولین بار این جمله آلبر کامو را روی یک پوستر دیدم. به متنی که این جمله از آن جدا شده بود دسترسی نداشتم و طبعا نمی دانستم و نمی دانم که کامو چرا و برای چه این جمله را گفته بود اما این جمله همیشه گوشه ذهنم بود و خیلی مواقع به اش فکر می کردم. خیلی سال بعد از روزی که این جمله را دیدم، سر یکی از کلاسهای دانشگاه، در بحثی بر سر تاریخ، وقتی تلاش داشتم که برای بیهودگی کشتی گرفتن و سر کله زدن با حوادث تاریخی استدلال کنم، این جمله از مغز به زبانم آمد. آن روز اکثریت کلاس به این حرف و آنچه که قبل و بعدش گفتم خندیدند و استاد هم با نگاهی عاقل اندر سفیه و نیمچه لبخندی گوشه لبش حرفهایم را گوش می داد که یعنی زودتر خفه شو و بذار به کارمون برسیم. آن روز گذشت و من مثل همیشه به خودم بابت لاطائلاتی که گفتم سرکوفت زدم و حتی خودم هم نفهمیدم که چرا آن روز ناخودآگاه این جمله از دهانم پرید. امروز اما بعد از 1 سال از آن روز کذایی فهمیدم که این جمله چندان هم بی ربط نبوده.
بحث امروز درباره تاریخ توسعه در اروپا بود، با تاکید روی آلمان. استاد طوری 500 سال اخیر را به گند کشید که لفظی بهتر از آفتابه گرفتن به ذهنم نمی رسد که بتوانم توصیفش کنم. این 500 سال اخیر همانطور که همه می دانند از رنسانس شروع می شود و خیلی حوادث مهم دیگر، اختراع چاپ، انقلاب صنعتی، اصلاح دینی، انقلاب فرانسه و ... را شامل می شود. (البته بحث بدلیل کمی وقت قبل از جنگ جهانی دوم متوقف شد و نمی دانم اگر به هیتلر می رسید چه می شد) منظور اینکه برای ماهایی که به مدل ریش و لباس کوروش و داریوش شونصد سال پیش افتخار می کنیم اینها اتفاقاتی است که می تواند افتخار کشمان کند. استاد اما هر برهه را قهوه ای می کرد و کلاس هم یکپارچه همراهی اش می کرد. (این هم خودش نکته ای است، پرویز پیران یکی از استادانم بود که چون توی کلاسش درباره تاریخ ایران کمی تند رفته بود و به قولی به اسب شاه گفته بود یابو کارش با دانشجوها به فحش و فحش کشی رسید!) همه اینها را گفتم که برسم به 5 دقیقه آخر کلاس امروز. اینهایی که می نویسم ترجمه یادداشت هایی است که کم و زیاد از صحبت هایش برداشتم:
"ماها [آلمانی ها] الگو نیستیم. نه الگوی شما [ماهایی که از گوشه و کنار دنیا آنجا بودیم] که الگوی خودمان هم نیستیم. مدام به عقب نگاه کردیم، مدام خواستیم یک اشتباه را اصلاح کنیم اما اشتباه دیگری کردیم، مدام نگاهمان به قبل بود، توی تاریخ دنبال راه چاره بودیم، اما احمق بودیم، و هستیم! تاریخ گردی مثل زباله گردی است، حتی اگر چیز بدردبخوری هم تویش پیدا کنی نباید یادت برود که این زباله است، کثیف است، قبلا استفاده شده، دورریز یک آدم دیگر است، ارزش ندارد، فقط باید استفاده اش کنی، باید بازیافتش کنی، نباید به‌اش اهمیت بدهی، آشغال است، فقط وقتی بدرد می خورد که از آن یک چیز جدید، چیزی که هیچ ربطی، هیچ ربطی به قبلش ندارد بسازی، یک چیز برای خودت، خود الان خودت بسازی. آشغال فقط بدرد بازیافت می خورد ...

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

ارتباط

تا زمانی که در ایران بودم آدم درونگرا و گوشه گیری بودم که با گوشه گیری ام خو گرفته بودم. ارتباطاتم محدود بود و در همان محدودها هم یکسری موضوعات ثابت برای حرف زدن داشتم. از اوضاع و احوال دوستان مشترک شروع میکردم، با بحث سیاسی ادامه می دادم و با صحبت کردن از برنامه های آینده خودم و طرف مقابل تمامش می کردم. می آمدم به خلوت خودم و دور و بریها هم دیگر اخلاق من دستشان آمده بود و فقط وقتی سراغ من می آمدند که می دانستند برای بیرون آمدن از پیله ام آماده ام. اما از وقتی اینجا آمده ام اوضاع زمین تا آسمان فرق کرده. اولا حالا من آدم درونگرایی هستم که می خواهد درونگرا نباشد! می خواهد معاشرت کند و سبک زندگی اش را تغییر دهد تا شاید، شاید بتواند از ملالی که از دستش مملکتش را گذاشت و در رفت خلاص شود. دوما مشکل زبان دارم. اطرافیانم آدمهایی هستند که هر یک چند زبان بلدند و در برقراری ارتباط با هم مشکلی ندارند اما من یک زبان انگلیسی نصفه و نیمه دارم که از حرف زدنم خودم هم حالت تهوع می گیرم چه برسد به اینها! سوما کاملا از استراتژی مکالمه ای که داشتم خلع سلاح شده ام. دوست مشترکی نیست که در باره اش حرف بزنیم، آینده من هم به تخم هیچکدامشان نیست که بخواهند وقتشان را با آن تلف کنند و سیاست هم برای اینها آن معنی را که برای من دارد، ندارد. این می شود که وقتی توی جمعی می روم (با این استدلال که بالاخره باید خودم را از اوضاع خلاص کنم!) مثل ابله ها بقیه را تماشا می کنم، وقتی می خندند می خندم، وقتی با دقت گوش می کنند با دقت گوش می کنم و وقتی سوالی ازم می پرسند با شرمندگی ده بار درخواست تکرار می دهم تا بفهمم طرفم چی می گوید و با مصیبت به سوال 5 خطی اش یک کلمه جواب می دهم. خلاصه کلام اینکه اوضاع بدجور تراژیک شده...

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

ایران و دموکراسی، آیا ممکن است؟!

در جامعه شناسی سیاسی اصطلاحی هست بنام فرهنگ سیاسی. قصد تعریفش را ندارم که گوگل این روزها از هر استادی در تدریس بهتر عمل می کند، پس از میان چندین و چند منظر به این بسنده می کنم که فرهنگ سیاسی بن مایه شکل دهنده کنش های سیاسی مردمان یک جامعه است. با این وصف آیا فرهنگ سیاسی ما ایرانیان، فارغ از دولتها و حکومتهایی که بر ما حاکمند و حتی به دور از تاثیر پذیری از منش این قدرتهای حاکم، به عبارتی خود خود جوهر فرهنگ سیاسی ایرانی (اگر با مسامحه اصطلاح جوهر را در موردش بکار بگیریم) به ما ایرانیان اجازه می دهد به مفاهیمی چون: کنش سیاسی (بنا به تعریف کنشی عقلانی و معطوف به هدف)، آزادی بیان، آزادی اندیشه، تکثرگرایی، شایسته سالاری، سلطه بروکراسی عقلایی و نهایتا دموکراسی نزدیک شویم. به نظر من خیر!
ما در بطن فرهنگمان، در لا به لای المانهای ارزشی مان بنیانهایی داریم که رسما و علنا در برابر این مفاهیم قد علم می کنند. تکرار می کنم که در لا به لای ارزشهایمان و نه ضد ارزشها. مثال می زنم. خود سانسوری را اگر بزرگترین مانع آزادی بیان بدانیم، تا جایی که نقطه اوج دیکتاتوری ها بعضا در داستانهای تخیلی چنین تصویر می شوند که فرد خودش در بطن خودش فکرش را قیچی می کند، این خودسانسوری آیا از جانب فرهنگ ما بعضا ترویج نمی شود؟ چندین بار شنیده ایم که باید به احترام بزرگتر یکسری حرفها را نزد، باید یکسری حرفها را نگه داشت مبادا فلانی موسپید، فلان مادر و پدر برنجند. آیا این خودسانسوری نیست؟ آیا چون من -خود من حقیقی- این را که برای حفظ احترام باید یکسری حرفها را نزنم و این حفظ احترام برایم مقبولیت درونی به همراه دارد -که عملا دارد- باید عملم را طوری تعریف کند که جایی با خود سانسوری تلقی نکند؟ قهرا خیر. من در حال یک خودسانسوری رضایتبخش هستم و آنرا ارزش می دانم. این بحث را می شود به برخی دیگر از المانهای فرهنگی مان تعمیم داد، اینکه کنش سیاسی که در دل تعریفش عقلانیت، به معنای انتخاب ابزار منطقی برای دستیابی به هدف را به همراه دارد در ایران امروز ما مبتنی بر فرد انجام می شود (یعنی تیپ آرمانی کنش سنتی ماکس وبر، هر چه او گفت من می کنم) آیا نشان از این ندارد که ماها در دل فرهنگی بزرگ شدیم که مرجعیت محوری از عناصر اساسی آن است؟ و هست بازهم از این مثال ها. 
در نظریاتی که به اصطلاح علل عقب ماندگی ایران را بررسی می کنند گروهی چون محمدرضا جلایی پور معتقد به "مدرنیته بدقواره" در ایران هستند و در برابرشان مدرنیته را در ایران "مدرنیته ایرانی" می دانند با مختصات و معیارها و مشخصات "خاص خودش". گمانم دارم به دسته دومی ها نزدیک می شوم. مدرنیته ما همین شکلی است، حتی اگر دوستش نداشته باشیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

استمرار کشدار وضعیت به تخمم!

من هیچ وقت آدم خوشحالی نبودم. حتی قبل ترها، آن روزهایی که "لوطی" زنده بود و من انتری بود که لوطیش زنده بود، هم من آدم خوشحالی نبودم. آدمی نبودم که بابت زنده بودنم، بابت نفس کشیدنم، بابت حضورم از لوطی، شما بخوانید خدا، نیرو، انرژی، کائنات یا هر زهرمار دیگری که اسمش را می گذارید متشکر باشم. بالعکس، مدتها آدم ناراحتی بودم. بابت بودنم دوقورت و نیم از هستی طلبکار بودم. خودم را وارث دردهای زمینی می دانستم که از بهشت برین درش پرتاب شده بودم. می دانید که چه می گویم، دردهای زمینی، دردهای نداشتن، دردهایی از جنس خواستن و نرسیدن. حتما همه شما که این خزعبلات را می خوانید از این جنس دردها داشته اید. اختلافی اگر بینمان باشد در حاصل جمع این داشتن ها و نداشتن هاست. اینکه داشته هایت بر خواسته هایت بچربد یا نه، مال من که نچربید. بگذریم، لوطی مرد و من ناراحت بودم. اوضاع عوض نشده بود. دردها سرجایش بود با این تفاوت که امیدی به نجات نبود. اما روزگاری رسید، نمی دانم دقیقا کی، نمی دانم در پس کدام اتفاق، لحظه ای نگاهم عوض شد، مثل قصه سیزیف که داستانش را برایتان گفتم، ثانیه ای به سنگ پشت سرم که داشت غلط می خورد و پایین می رفت خیره شدم و گفتم: "به تخمم". از آن پس دیگر ناراحت نبودم. قطعا خوشحال هم نبودم چون خوشحال بودن را نیاموخته بودم. زندگی از آن پس علی السویه شد، به قول مرحوم مهدی سحابی دیگر ارزش جوش و جلا زدن نداشت. آن وضعیت چندی است که کش آمده. همه چیز، خوب و بد ربطی به تخم های مبارک پیدا می کنند و ارزششان به پلک زدنی صفر می شود، نه مثبت و نه منفی. فقط دلم برای ابله هایی می سوزد که فکر می کنند حالا که طول و عرض جغرافیایی جایی که پاهایم را در آن اینور و آنور می کشم عوض شده من خوشحالم. خیر الاغ جان، خیر...

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

جنگ!

برای یکسری مفاهیم و واژه ها آویزان شدن به تعاریف رایج، به یکسری متر و معیارهای مشخص نتایج تهوع آوری به دنبال دارد. مفاهیمی مثل نسل کشی، مثل کشتار و حتی مثل جنگ. مثلا 150 هزار نفر در سوریه کشته می شوند و این کشتار جمعی نیست. در همان جا اما بعد از اینکه 700-800 نفر- مقدار کشته های چند روز در طول دوسال جنگ- توسط سلاحهای شیمیایی کشته می شوند اسمش می شود کشتار جمعی. در روآندا هوتوها شروع به آدمی کشی کرده بودند اما انگار همه منتظر بودند که کنتور کشته ها بچرخد و بچرخد و نهایتا وقتی 800 هزار نفر کشته شدند اسمش شد نسل کشی. در همان نزدیکی، در زئیر توتسی های فراری از روآندا روزها را با گرسنگی، تجاوز و تحقیر به شب رساندند اما اینها جزء آمار نسل کشی حساب نشدند، فقط چون نفسشان می آمد و می رفت و هیچ کس به مغزش هم خطور نکرد که اینها با اینهمه مصیبتی که دیده اند تا پایان عمر باید مثل مرده متحرک سرکنند. 
مسخره است. خیلی از ماها، از ماهایی که قمپز روشنفکری در می کنیم، خواسته مان این است که گلوله ای در سوریه شلیک نشود (بماند که خیلی هایمان هم به کم شلیک شدن قانعیم) و اسم این را می گذاریم صلح! بعد از این صلح اما کاری نداریم که جنگ تا کی برای آوارگان، برای آسیب دیده ها و برای آنها که عمرشان را باختند تا آرزویی را تحقق دهند، ادامه دارد. تعریفمان از جنگ کمی است؛ جنگ یعنی شلیک گلوله، همین و بس.
*همیشه از حاتمی کیا بدم می آمده. با این حال جمله ای دارد در از کرخه تا راین از زبان علی دهکردی، در جواب به خواهرش (هما روستا) که می گوید: "از جنگ هم کثیفتر کلمه ای هست؟" که من حق تر از آن تابحال نشنیده ام:
"بله، صلح"

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

آرمانگرایی

آرمانگرایی چیزی بیش از شنیدن آواز دهل از دور نیست. هرچه بیشتر به سویش بروی، هرچه بیشتر کمالگرا باشی و صفر یا صد به دنیایت بنگری بیشتر و بیشتر فرصت "زندگی کردن" را از دست میدهی. مثل موردی که برای من پیش آمد. اوایل بیست سالگیم بود. برای منی که از فضای بسته خانه و مسیر ابدی خانه-مدرسه به تازگی خلاص شده بودم و آزادی بیشتری را بواسطه رفتن به دانشگاه تجربه می کردم فرصتی بود تا زندگی کنم، تجربیات تازه کسب کنم، سعی و خطا کنم و به قول فلاسفه تجربیات زیسته ام را زیاد کنم. درست همان دوران بود که به این فلسفه معتقد شدم که زندگی را باید در عرض زیست و نه در طول. به این حرف که قصه انسان و لذت، قصه آب دریا و ظرف ماست، که هرچه ظرفت را بزرگ کنی لذتت افزون می شود، ایمان آورده بودم. آن روزها می خواستم در خود فرو بروم، بدانم، بخوانم و به قول معروف ظرف درونم را آنقدر حجیم کنم که هر ثانیه نفس کشیدنم لذت سالها لذات حیوانی آدمهایی که آن دوران به تقلید از صادق هدایت رجاله می نامیدمشان را بمن تزریق کند. آن سالها گذشت. خواندم و خواندم، مثل یک مرتاض خودم را از آنچه سن و سالم اقتضا می کرد محروم کردم. و همواره منتظر بودم که با ظرف درونی بزرگ به مهمانی دنیا بروم و دلی از عزا در آورم. اما...
آن سالها رفته و دنیا، دنیای مادی، دنیای 4 بعدی طول، عرض، ارتفاع و زمان به من فهماند که چقدر خر بودم، که هیچ دو ثانیه ای ارزش مساوی ندارند، که لذت تابعی پیچیده است که هیچوقت شکلش شبیه آن کاسه احمقانه ای که من می خواستم با آن به دریای لذات بروم نیست. که چقدر خالی ام، که چقدر مایوسم، که امروز چقدر از خوانده هایم عق ام می گیرد، که که که و هزاران تا از این که ها ثانیه به ثانیه توی سرم ردیف می شوند و یک چیز را به یادم می آورند، این آرمان، این ایده آل زندگی را از من دزدید.