من سالهاست که از قید و بند دین رها شده ام. هرچند هنوز رگه هایی از دین در من هست اما دستگاه ذهن و باورهایم کاملا از دین خالی شده و در زندگی روزمره ام نقش دین به کمرنگ ترین حد ممکن رسیده. اما، فارغ از اینکه دین
داشته باشی یا نه، آگاه باشی یا جاهل، از کدام سابقه و زمینه آمده باشی، بی خدا
بودن کار سختی است. سخت است چون توانایی فوق بشری می خواهد. دلی قرص و زانوانی
محکم می خواهد تا همیشه بشود به آنها تکیه کرد، که بشود آینده را ساخت، ساخت به سان
کوزه گری چیره دست و نه گلبازی سست و وامانده به نسیمی که فروبریزدش. بی خدایی سخت
است. دلی می خواهد استوار که هیچگاه و در پس هیچ طوفانی هوای معجزه و آمدن دستی
غیبی به سرت نزند. بی خدا بودن ایمان به بی خدایی می خواهد، ایمان به بی پناهی
انسان، ایمان به تنهایی در برابر همه خلقت. بی خدایی شجاعت اعتراف به ضعف و زبونی
می خواهد، شجاعت پذیرش همه محدودیت ها و یک کلام، شجاعت آتش زدن همه آرزوها و
آرمانهایی که روزانه به دنبالش می روی.
من همیشه وانمود به
بی خدایی می کنم، همیشه می گویم که اگر ذره ای در وجودم خدا باور است اثر رشد و
نمو در محیطی است که خدا را به زور در اعماق وجود من حک کرده و از این منظر عادتم
داده که خدا باور باشم. اما واقعیت این است که من خدا باورم. خدا باورم چون هنوز در این شرایط نامعین و غبار گرفته ای که دارم دلم به اینکه اتفاق های خوب می افتد امیدوار است.