تنهایی سهل و ممتنع ترین مفهوم زندگی من است. برای منی که همه چیز زندگیم را با منطق خشک و ذهنیت عقلانی حسابگر پیش می برم این دوگانگی غریب است. از یک طرف هر وقت جمعی، خلوت دو نفره ای، محفلی، بگو بخندی می بینم از خودم می پرسم:"چرا من نه؟" ، "چرا من اینجا نیستم؟" ، "فرق من با اینها چیه؟" ، "از کجا این تفاوت شروع شد؟" ، "چطوری توی زندگی من خزید؟" ، "چطور رشد کرد و همه جا را در وجودم گرفت؟" و هزاران سوال از این دست. یک خودخوری ممتد و کشدار که گهگاه تا روزها ادامه پیدا می کند.
اما از طرف دیگر واقعیت این است که این تنهایی بقدری آرامش بخش است، بقدری رها و آزادم می کند که حتی حاضر نیستم لحظه ای زندگی بدون آن را تجربه کنم. حتی گهگداری بدم نمی آید این روابط نصفه و نیمه خانواده و دوستی را رها کنم و از شر مضراتشان رها شوم. از طرف دیگر تنها بودن یک حس استقلال بی نهایت به آدم می دهد. این ذهنیت انتزاعی که یکجایی توی یکی از قصه های هدایت خواندمش بدجوری کیفورم می کند: "اینکه تنهای تنها باشی و هر لحظه که خواستی از شر بقیه عمرت راحت شوی، بی آنکه نگران باشی پدرت، مادرت، زن و بچه ات، دوست دخترت و ... چه بلایی بعد از تو سرشان می آید". این استقلال حتی در برابر مرگ فقط و فقط از دل تنهایی است که بیرون می آید.
در یک کلام تنهایی منبع یک قدرت بی نهایت است، قدرتی که دستیابی به اش از مسیری دردناک می گذرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر