به هزار بدبختی از دست دیگرانی که مدام می خواستند سر از کار و زندگی و برنامه هایم برای آینده درآورند و آنهایی که میخواستند گوش مفتی پیدا کنند و جواب این سوالات را درش بگویند، خودم را خلاص کردم. از زیراندازی که فامیل رویش پلاس بودند تا جای ممکن دور شدم تا مبادا کسی هوس کند بیاید و با من خلوت کند. خودم را لب رودخانه رساندم. توی سایه درختچه ای کاپشنم را پهن کردم و هدفون به گوش دراز کشیدم و از بی موضوعی زل زدم به رودخانه. به امید اینکه زودتر پلکهایم سنگین شود و بخوابم بودم که دختری چادری آنسوی رودخانه روی سنگی نشست. من کاملا پشت درختچه استتار شده بودم و همین باعث شد در ماجرایی که اتفاق افتاد مزاحمتی نداشته باشم.
چند ثانیه بعد پسرکی که من به یمن صدای کر کننده موزیک صدای موتورش را نشنیده بودم پیدایش شد. لب آب آمد و به فاصله نیم متری دختر نشست. آرام دور و برش را پایید، خودش را نزدیک تر کرد و پیشانی دختر را بوسید. شرم سرخی توی صورت آفتاب سوخته و دهاتی هر دویشان نشست. بعد آرام دست زمختش را روی شانه مخالف دختر انداخت و به طرف خودش کشید. دختر حالا توی بغلش بود. سرش را روی شانه های پسر گذاشت. انتظار داشتم لبی به هم برسانند اما همه چیز با بوسه کوچکی روی گونه دخترک تمام شد. پسر رفت و دختر خاک چادرش را تکاند و با فاصله پشت سرش روانه شد.
راستش احساس خواستنی عجیبی از این صحنه در من نشست. عجیب از این لحاظ که همه چیز این میزانسن برای من نفرت انگیز بود. من از طبیعت روستایی، از صدای آب، آفتاب مستقیم، سبزی، جک و جانور و زق زق پرنده ها،از آن صورت های آفتاب سوخته، از آن دست های پینه بسته، از آن چادر، از لباس های گل و گشاد و رنگ به رنگ پسر، از آن موتور لگنی که حتما یکی دو روز دیگر زوارش در می رود، از آن حیا، از آن رفتار سکسی محتاط و ... متنفرم. اینها هیچکدام دلخواه من نبودند. اما چرا این حس عجیب در من خانه کرده؟ سادگی؟ نه، اینها از دید من سادگی نیستند. اینها تجملات سنت هستند، اغراق در المانهای سنتی.
از دید من ماها، حداقل ما جماعت ایرانی، یک نوستالژی تاریخی-ارثی از چنین منظره ای یکجایی در عمق روحمان داریم. گذشتگان ما که قطعا مثل ما بوده اند المان های محبوبشان را یکجایی توی اسپرم ها و تخمک هایشان جایگذاری کرده اند و امروز ما را بصورت دیفالت عاشق این صحنه های رقت انگیز کرده اند.
آره، این المانهای محبوبشون به قول تو همچین رفته تو اعماق وجودمون و دیپازیت شده که اگه H2SO4 18M گرم هم بریزی از وجودمون بیرون نمیره، البته میره ولی با سوختن درجه سه و هزار مصیبت, بعد از گذشتن دورانی که باید میفهمیدی...
پاسخحذفاین فرهنگمون (یا هر چیز دیگه ای که هس) همچین مارو پایبند یه سری مزخرفات مهمل کرده که وقتی بهش یکم از فاصله دورتر نگا میکنی میخوای گریه کنی،
از هر کوچکترین فرصتی استفاده میشه تا لذتی که حقته ببریو ازت دریغ بشه، یا حداقل با یه خاطرهِ ناآسوده انجامش بدی، یا از اون بدتر خر شدن و خوار شدنتو از صمیم قلب قبول کنی به امیدِ روزی که معلوم نیس کی بیاد،
شاید بشه اسمشو گذشت مازوخیسمِ تحمیلی که یه آدمِ آزادو تبدیل میکنه به یه آدم خودآزار همیشه حق به جانب، حالا اینکه یه نفر چطوری از شر این بیماری مزمن خلاص بشه بستگی به درکت دره و شرایطی که توش زندگی میکنی داره،
تلاش حداکثری انجام میشه که حتی المقدور یه "بز" به جامعه تحویل داده بشه
پی نوشت: من خودم یکی از اون بزای اصیل بودم (البته اگه هنوز نباشم) و کار خیلی مشکلیه که از این بزیت خلاص بشی, خیلی
"شاید بشه اسمشو گذشت مازوخیسمِ تحمیلی که یه آدمِ آزادو تبدیل میکنه به یه آدم خودآزار همیشه حق به جانب" . جمله درخشانی بود، واقعا لذت بردم . مرسی
حذف