۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

استدلال

مینا (ترانه علیدوستی): بذار بهت بگم. من صبح که از خواب پا می‌شم دلم می‌خواد کسی نباشه که باهام حرف بزنه. می‌خوام از خونه که می‌رم بیرون، کسی منتظر نباشه که برگردم. دلِ کسی تنگ نشه واسم. کسی من و نخواد. می‌خوام تنها باشم مرتضی. من نباید زنت می‌شدم. بچه بودم. اشتباه کردم. دو روز دیگه پا می‌شم نگاه می‌کنم می‌بینم پیر شدم. دستام خالیه. هیچی ندارم از خودم. اگه ولم نکنی برم دلم اینجا می‌پوسه مرتضی. (فیلم کنعان ساخته مانی حقیقی)

این دیالوگ خیلی غریبه. یه تاثیر عجیب و غیر قابل وصفی توش هست که از کل فیلم و حتی بعضا سینمای ایران مجزاش میکنه. استدلالی توی عمق این چند خط وجود داره که از خیلی صغری و کبری چیدن های منطقی و استقرا و قیاس کردن های فلسفی قویتره. انگار جایی توی روحت رو مخاطب قرار میده و مستقیم با اونه که صحبت میکنه. برای درکش نمیشه انتظار داشت که در لحظه عمل کنه، باید زمان بگذره، اونوقته که شروع میکنه توی روحت ته نشین شدن و رسوب کردن. فرم میگیره و از اون به بعد مثل یک شابلون حست رو قالب میزنه. بعد باید منتظر برسی که وقتش برسه. اونوقته که وقتی داری همه چی رو جور میکنی تا بری و یکی ازت میپرسه: چرا میخوای بری؟ شروع میکنی: بذار بهت بگم ...  و اونقدر گفته ات محکمه که انگار سکوت مطلق میشه و دیگه چیزی نمیشونی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر