بل
با نامی که برای رمانش برگزیده داستان را در یک خط فشرده بیان می کند . داستان
درباره کاترینا بلوم است و آبروی رفته اش .
ما
از جایی با ماجرا همراه می شویم که کاترینا بلوم به پلیس مراجعه می کند و به قتل
یک خبرنگار اعتراف می کند و در کمال تعجب اعلام می کند هیچگونه پشیمانی نسبت به
کاری که کرده احساس نمی کند و از همین جا به دنیای بلوم پرتاب می شویم . داستان
خیلی سر راست است . بلوم چند روز قبل به جرم پناه دادن به یک سارق مسلح فراری
بازداشت می شود و چند روز بعد بازجویی و آزاد می شود ولی در این بین اتفاقاتی رخ
می دهد که آبروی او را می ریزد و او را بسوی یک جنون آنی و قتل سوق می دهد .
کاترینا
در یک مهمانی با مردی آشنا می شود و برای شب به خانه می بردش و صبح فردا مرد از
خانه می رود . دست بر قضا مرد مجرم از آب در می آید و کاترینا هم بالطبع شریک جرم
اش . در جریان بازجویی عوامل زیادی دست به دست هم می دهد که عمل کاترینا یک حرکت
با نقشه و از پیش تعیین شده جلوه کند ، مثلا کمرویی و گوشه گیری کاترینا و یا دعوت
و حضور ناخوانده مجرم تحت تعقیب . قضایا به شکل بی سابقه ای دست به دست هم می دهند
تا بلوم از دید پلیس مظنون اصلی جلوه کند و همدست و شریک جرم . چند تن از مهمانها
که قرار بود پارتنر رقص شان را با خود بیاورند موفق به این کار نمی شوند و ناچار
به کافه ای می روند و با دو نفر دوست می شوند و آنها را با خود به مهمانی می برند
که یکی از آنها آقای مجرم است .
تا
اینجای کار همه چیز بر طبق روالی عادی و معمولی پیش رفته و هیچ مورد غریبی به چشم
نمی خورد تا اینکه پای روزنامه ها به قضیه وارد می شود . کنکاش در زندگی کاترینا
آغاز می شود و هر لحظه و ثانیه جزئیات جدیدی به دست می آید و یک رقص ساده و به دنبالش
عشق ورزی دو نفر که تازه با هم آشنا شده اند تبدیل می شود به مسئله ای پیچیده که
حتی در سیاست و ایدئولوژی هم ریشه می دواند . پای پدر و مادر و برادر کاترینا به
مسئله باز می شود . از تمایلات کمونیستی پدرش تا ارتباط مادرش با نوازنده کلیسا و
خوردن شراب محراب ، همه و همه دلیل و نشانه ای می شود برای مجرم بودن و نیت مند
بودن کاترینا . تفتیش زندگی و عادات کاترینا تا خصوصی ترین جنبه های زندگی اش جلو
می رود . در روزنامه ها از دوستان و ارتباطات وی سخن به میان می آید و در جایی که
او حرفی نمی زند و نمی خواهد رازی را فاش کند ، مثلا نام فردی را که با او ارتباط
دارد بر ملا کند از عنوان " آقای مهمان " برای او استفاده می شود تا
هنوز مجالی برای تهاجم به زندگی خصوصی کاترینا باقی بماند و او نتواند از زیر این
بمباران خلاصی یابد .
از
سویی دیگر زندگی خصوصی کاترینا هم جنبه دیگری از زندگی کثیف و نفرت آور روزمره را
پدیدار می کند . کاترینا خدمتکار خانه های متمولین است و در ظاهر رفتاری متناسب و
ظاهرالصلاح با او می شود ولی در باطن این رفتار موجه صرفا کفی است که کثافت های
زیرش را از دید پنهان می کند . آقای مهمان یکی از همین به ظاهر محترم هاست که
پنهان از زنش چشمش شدیدا به دنبال کاتریناست . از همین نیت سوء کمک او برای خرید
آپارتمان کاترینا و پیشکش کردن کلید ویلا بیرون می آید . ولی کاترینا که محافظه
کاریهای جنسی خاص خودش را دارد و از سر همین هم هست که مدام در روزنامه ها مذمت می
شود و سلایقش به جرم دموده بودن ریشخند می شود ، اما کسی توجهی نمی کند در اجتماع
گرگ صفت ، آیا کاترینا می تواند آرمانهای آزادی جنسی را تمام و کمال به اجرا
بگذارد ؟ در جامعه ای که افراد بالادستش اینچنین فرهنگ و نجابت را قی می کنند و
هرزگی پیشه می کنند آیا اصولا می شود رادیکالیسم جنسی پیشه کرد و مغبون و متضرر
نشد ؟
توتگیس
همان خبرنگاری است که کاترینا در ابتدای داستان به قتلش رسانده . بُل مدام با پل
زدن به عقب و جلو تلاش می کند تا ما را همه ابعادماجرا آشنا کند و به قول معروف
جایی را مغفول نگذارد . توتگیس بلوم را جزئی از تاریخ معاصر می داند . این حرف
معنای زیادی دارد و یکی از آنها این است که کاترینا با پناه دادن و احتمالا مشارکت
در فرار یک مجرم ، " ردای انسانی " خود را از تن به در آورده و از حقوق
انسانی خود تهی شده است . او حالا صرفا یک اسم در تاریخ است که برای کنکاش اش حتی
می توانی استخوانهایش را هم از قبر بیرون بکشی و مطالعه اش کنی . بلوم از مرز
انسان جهان روزمره خارج شده و به جهان تاریخ پیوسته . حالا دیگر امیال و آبروی او
اهمیتی ندارد ، آنچه مهم است عبرت بشر است ، تاریخ است که باید روان باشد تا
"بشریت " به پیش برود و فتح الفتوح کند . توتگیس با کاترینا مثل یک شئ
رفتار می کند و برای شناخت تاریخچه اش تا نزد مادر بیمارش می رود . دکتر به او
شدیدا هشدار می دهد که مادر کاترینا درمان سختی را پشت سر می گذارد و هرگز نباید
هیجان زده شود ولی گوش توتگیس بدهکار نیست ، حتی مقررات حفاظتی بیمارستان را هم
برای دیدار او دور می زند – چه اهمیتی دارد ، بشر در الویت است – با او مصاحبه می
کند و او از شدت هیجان می میرد .
نکته
دیگر در این رمان آن چیزی است که در اصطلاح اخلاق روزنامه نگاری خوانده می شود .
آنچه می بینیم جای خالی این اخلاق است که با مصلحت سنجی به نفع افکار عمومی پر شده
. خبرنگاران به سادگی جملات بلوم را تحریف می کنند و دلیل قاطعی هم برایش دارند :
بلوم مجرم است و از این حرفها غرض دارد ، پس چه بهتر که نیت واقعی او آشکار شود و
چه کسی بهتر از خبرنگار برای این افشاگری .
کاترینا
در پایان بعد از مصاحبه ای با توتگیس صرفا در صددترتیب ملاقات دیگری با اوست تا
دلیل این هجمه را بفهمد ولی خبرنگار بی شرم او را به رختخواب فرا می خواند و
کاترینا در جنونی آنی او را می کشد .
داستان
درباه کاترینا بلوم است ، آبرویی که از او ریخته شده . گرچه می فهمیم که او از همه
چیز خبر داشته و متهم را به ویلای آقای مهمان فراری داده ولی آیا او مستحق چنین
برخوردی بوده ؟ ... این سوال همراه ما می آید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر