۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

مهاجرت

تابستان 90 کابوس وار گذشت . تقریبا هر جمعه با بقیه هم ورودی ها جایی جمع می شدیم و رفتن یکی را غمگینانه جشن می گرفتیم . 17 نفر طی سه ماه از ما کندند و رفتند و به 3 نفر دیگری پیوستند که قبلا رفته بودند . از جمع 25 نفره دوره ما به جز من فقط 4 نفر باقی ماندند . 5 نفری که آخرین نفر را تا فرودگاه بدرقه کردیم و بعد در مسیر بازگشت ، در سکوتی آزاردهنده ، خاطرات مشترک این جمع 25 نفره ، از تمام کلاسها ، اردوها ، بازدیدها ، خنده ها و دعواها به جای همه مرور کردیم . ما ماندیم و یک سوال بی جواب : "چرا این جمع باید به این روز می افتاد؟" 
جواب دادن به این سوال شاید خیلی ساده و یا خیلی مشکل باشد . ساده است که هر کدام از ما که می خواهیم مهاجرت کنیم ، یا شما که مهاجرت کرده اید ، دلیلی داریم . از مشکلات اقتصادی گرفته ، تا نبود آزادی و ... . اما گهگاه مواردی پیش می آید که اثر این دلایل را کم رنگ می کند و آدم را وا می دارد تا عمیق تر و دقیق تر شود . سحر یکی از آن موارد بود . آخرین مسافر جمع 25 نفره ما تا به امروز ، هم دوره ای دانشگاه و دوستی صمیمی .
اوضاع سحر برای من هنوز غیر قابل درک است . سحر شرایط مالی خوبی داشت ، در شغلی مرتبط با رشته اش در شرکت برادرش با حقوق خوب مشغول به کار بود . روابط اجتماعی مناسب داشت ، با پسری درخور و شایسته سر و سری داشت و خلاصه در ظاهر امر چیزی کم و کسر نداشت . گهگاه در جمعها از برخوردها و کمبود آزادی می نالید اما به معنایی که خیلی از ما در آن جمع 25 نفره سیاسی بودیم ، سحر سیاسی نبود . از سویی دیگر دختری به شدت معاشرتی بود و اغلب بانی قرار و مدارهای جمعی ما می شد و دور هم جمعمان می کرد . صادقانه بگویم ، تا پشت در فرودگاه هم حس می کردم سحر را خوب می شناسم اما وقتی که با چشمان گریان از آغوش مادرش جدا شد و با هم دست دادیم ، توی چشمانش سحر دیگری را دیدم که با آن دختر قبلی فرق داشت . دختری بود که علیرغم اینکه خودش خوب می دانست در درس و این رشته عاقبت روشنی ندارد می رفت که درس بخواند . دختری که علیرغم وابستگی هایش داشت با قیچی همه چیز را می برید و می رفت ، داشت پسری را که آنقدر عاشقانه از او صحبت می کرد را ول می کرد و می رفت . زندگی در پرقویش را ول می کرد و به جایی می رفت که به هر حال رفاه خانه اش را نداشت و حتی ، شاید مضحک بدانید اما هوای تهران را داشت ول می کرد و به سوی هوای منفی فلان درجه اسلو می رفت .
سحر آن سحر سابق نبود . از لای پارتیشن ها که رد شد ، کوله پشتی بزرگ نارنجی رنگش برای من مسجل کرد که دارد می رود ، که عوض شده ، که چیزی  درش جابجا شده . اما چرا؟
پاسخش را چند ماه بعد از لابه لای پیکسل های تصویرش در اُوو داد : "اونجا حس می کردم یه دستی داره به طرف یه چیزی ، یه آینده ای هلم میده . آینده بدی نبود اما همین که جبر بود ، که تنها گزینه بود به همم می ریخت . می خواستم برم یه جایی که زوری حتی خوشبخت هم نشم ، که انتخاب داشته باشم ، بتونم یه موقع هایی ول کنم همه چی رو ، یه موقع هایی بدبخت باشم . همش خوشبخت بودن خوشبختی نیست" ، اینها را که می گفت ، گیرم نه با عین همین لغات ، یاد فیلم کنعان و کاراکتر ترانه علیدوستی افتادم : "می خوام وقتی از خونه میرم بیرون کسی منتظرم نباشه" .
شما را نمی دانم اما این عدم فردیت من را هم اذیت می کند . البته چاله چوله های زندگی من اینقدر عمیق اند که خیلی فرصت نمی کنم نگران این حل شدنم ، حل شدن زوری ام ، توی جمع باشم . جمعی که از خانواده شروع میشود و به جامعه ختم . راستش من هم نگران این "نقش" شدنم هستم ، نقش پسر خانواده ، دوست ، شوهر ، پدر و ... . من هم دلم می خواهد جایی باشم که بتوانم هرازچندگاهی از همه چیز سوا شوم ، توی خودم بروم ، تنها باشم به معنای مطلق کلمه . بتوانم از نقش های اجتماعی ام ولو برای اندکی خلاص باشم ، از دویدن ثانیه به ثانیه برای آینده خلاص شوم و و و و

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر