مهرداد به اصرار مادرش شعله را قال گذاشته و چندی دیگر با زنی دیگر سر سفره عقد می نشیند . سرگشتگی و کلافگی شعله محملی می شود برای ما که به گفتگوی ذهنی اش با شعله در سراسر کتاب گوش دهیم و از این رهگذر با سه زن آشنا شویم : فروغ ، شیوا و شعله .
شیوا و همسرش جاوید جزء قشر روشنفکر جامعه هستند و اهل بحث و کتاب . عقاید چپی دارند و می خواهند دنیا را دگرگون کنند . هر هفته در خانه شان دوستان دور هم جمع می شوند و از سیاست و اجتماع می گویند . رابطه جاوید و شیوا خوب است ، نه از جنس عشق های آتشین دم دستی ، نوعی رابطه مبتنی بر احترام بینشان حاکم است و تلاش دارند مثل دو نفر آدم بالغ و صاحب فکر با هم رفتار کنند . جاوید در طول داستان خیلی پر حرفی می کند انگار اگر لحظه ای عقاید و شعارهایش را تکرار نکند همه از خاطرش خواهد رفت ، جاوید به یکسری حرفها و عقاید چسبیده و جدا از اینکه اینها چقدر در زمان حاضر موضوعیت دارند تکرارشان می کند ، تکراری که در مقاطعی زننده و تهوع آور می شود . جاوید در طول قصه آرام آرام دچار استحاله ارزشی می شود ، دست از آرمانهای تند چپی اش بر می دارد و آرام آرام با فرهنگ لیبرالی خو می کند ، درست است که تا پایان سعی دارد طوری جلوه کند که انگار کماکان بر سر اصولش ایستاده و پا پس نکشیده . اما شیوا در سراسر قصه یکی است و عوض نمی شود ، همیشه آرام و صبور و متین است . در تمام رفتارش می توان انعکاس پایه های فکری اش را دید ، حتی آنجا که دلسوزی می کند اجازه نمی دهد حریم هایی که گرد خودش کشیده نقض شود . شیوا نیازی به تحول ندارد چون همیشه حد وسط را مراعات کرده ، تند و کند نرفته و در آرمانگرایی و شعار هم افراط نکرده ولی ...
شعله خواهر شیواست . مهرداد ، مرد زندگی اش ، نتوانسته تا آخر خط با او بیاید و به حرف مادرش عمل کرده و با زن دیگری ازدواج کرده . شعله برای فراموش کردن درد فقدان مهرداد به راههای مختلف اندیشیده ، گاهی می خواسته خودش را در جشن عروسی شان آتش بزند و گاهی خواسته ماشین عروس را به آتش بکشد . شعله وا خورده و افسرده در سراسر داستان در جستجوی راهی برای فراموش کردن مهرداد است . گرچه در ظاهر ، حتی برای خودش هم مهرداد تمام شده اما ناخودآگاهش مثل سایه مهرداد را پاییده و گاهی علامتی در دور و اطرافش – مثلا ماشینی به رنگ ماشین مهرداد – این میل و اشتیاق را به دنیای ذهن خودآگاه او پیوند می زند . شعله در جستجوی این اکسیر فراموشی دست و پا می زند ، گاه در خانه شیوا و گاه در ماشین مرد ناشناسی که مانند او دل در گرو کسی دیگری دارد . رابطه بین شعله و مرد آرام در یک نوع خلاء احساسی اتفاق می افتد . مرد آرام از شعله می خواهد که برای یکدیگر صرفا سنگ صبور و وسیله برای التام باشند ، به قول فیلم شبهای روشن ، " بی عشق " . اما این رابطه آرام آرام از سوی هر دو جنبه های هوس آلود مادی پیدا می کند ، نگاهی ، لمس دستی و یا حرفی می تواند سمبلی از این غریزه نادیده انگاشته باشند تا آنکه شبی شعله خود را برای ضیافت تن می آراید و نزد مرد آرام می رود ، اما بر خلاف شعله که مهرداد را با مرد آرام تاخت زده ، عشق قدیمی مرد آرام پیروز می شود و او خاطره آن عشق را حفظ می کند . شعله دوباره پس زده می شود .
فروغ مادر خوانده جاوید است . نازایی او باعث می شود که شوهر اولش محمد علی طلاقش دهد و بعد مجبور به ازدواج با پدر جاوید می شود ولی مهر محمد علی از دلش بیرون نمی رود و چشمش هنوز به دنبال اوست . پدر جاوید برایش حکم غریبه ای را دارد که صرفا می خواهد بدنش را تصرف کند ، حال آنکه فکر و ذهنش جای دیگری است . این عشق ممنوع تا به آنجا پیش می بردش که با محمد علی در باغی قرار می گذارد . جاوید که از سر قرار رفتنش با خبر است پدرش را خبر می کند . سر قرار پدر جاوید مچشان را می گیرد ، محمد علی فروغ را جلو می اندازد و از ترس خودش را خراب می کند ولی هنوز پس از سالها فروغ دل از او نکنده . حتی آن منظره خفت بار توی باغ را در ذهنش رفع و رجوع کرده تا مبادا تصویر خاطره محمد علی خدشه دار شود .
سه زن و سه عشق : این همه ماجرای این رمان است . فروغ در عشقش خار و خفیف می شود ، شعله سر می خورد و شیوا ؟ . سوال اینجاست : آیا عشق شیوا ، جاوید است ؟ ، آیا در پس این زندگی پر تفاهم عشقی نهفته است ؟
پاسخ این سوال را باید در صادق جستجو کرد . صادق جزء گروه جاوید و شیوا بوده ، یکی از هم چپ های آرمانگرا ، منتها کمی متفاوت ، با گرایشهای عرفانی و عمیق ، با " رویای تبت " با آدمهای هم پیاله اش هم تفاوتهایی داشته ، مثلا مثل جاوید پرحرف نبوده و خیلی در مورد شعارهایش روده درازی نمی کرده . آرام بوده و در جستجوی یک منبع آرامش ابدی . با کمی گرایشهای ماجراجویانه و فراری از تکرار و رفتن راههای هزاران بار رفته . صادق به زندان افتاده و در اوایل داستان آزاد می شود . در سراسر داستان یک نوع محبت و نگرانی در روابط این دو بهم می بینیم . می بینیم که شیوا چطور روی جزء جزء حرکات صادق دقیق می شود و چطور صادق پرستشگرانه شیوا را نظاره می کند . یک عشق افلاطونی ظریف میان شیوا و صادق وجود دارد که بعید به نظر می رسد مرزهای خیال را بپیماید و جنبه جسمی بیابد . ولی این عشق شیوا را آرام آرام متحول می کند . اگر جاوید را سرخوشی پول و رفاه استحاله می کند ، شیوا با اکسیر عشقی ظاهرا قدیمی زنده می شود و جان دوباره می یابد و از حصار و چهارچوب های قراردادی زندگی با جاوید خلاص می شود .
فصل پایانی داستان واقعا زیباست . کمتر پیش می آید یک رمان اینقدر غیر طبیعی – شاید غیر معقول – ولی زیبا تمام شود . معمولا در داستان ها واقعیت است که زیبایی می آفریند ، زیبایی که ممکن است طعمی تلخ و یا شیرین داشته باشد ولی اینجا نه . اینکه در شبی شیوای مست ، جلوی چشم همسرش ، عشقش را به صادق در غالب راز قدیمی سفر به تبت – علاقه قدیمی صادق – فاش بگوید و بعد صادق دستش را به آغوش بکشد ، بی شک پایان داستان نیست – که جاوید قطعا نمی گذارد ماجرا در اینجا تمام شود – ولی چه اهمیت دارد ، کاراکترهای اصلی ما رشدشان را کرده اند و از حالا به بعد دیگر ماجراهای "خاله زنکی" حاکم خواهند بود . نه ، اینکه جاوید بعد از این ابراز عشق چه می کند در متن رمانی که تا به حال خواندیم جایی ندارد ، چراکه جاوید خیلی پیش از اینها با تن دادن به ابتذال و روزمرگی خودش را از ماجرا بیرون انداخته و حالا واکنش اش خیلی اهمیت ندارد .
تنها می ماند معمای مرد آرام شعله . چه کسی ر بهتر از صادق برای کاراکتر مرد آرام سراغ دارید ؟ . صادق در خودداری اش از عشق شعله به نوعی شایستگی برای عشق شیوا می رسد . اینبار عکس ضرب المثل اتفاق می افتد : صادق نقد را ول می کند و نسیه ای ارزشمند در دسترس اش قرار می گیرد . شعله باز هم می بازد ، او هنوز یاد نگرفته که برای بدست آوردن باید رها کنی ، عاشق اهل حبس و محدود کردن نیست . عشق یعنی همرنگ شدن ، یعنی انتظار ، یعنی کاری که شیوا کرد .
سه زن ، سه عشق . کدامیک درست است ؟ کار شیوا و یا فروغ و یا شعله . شیوا و فروغ انگار سکون و آرامش دارند ولی شعله ؟ آیا او هم چنین وضعیتی دارد ؟ . کاری که فروغ می کند را آیا می توان نوعی فداکاری دانست ؟ . نوعی بخشش بزرگ منشانه در برابر مردی که حقارت را به حد اعلی رساند و حتی حاضر شد او را برای مردن پیش بیندازد با صبر و عشق افلاطونی شیوا یکی است ؟ ... داستان هنوز شما را رها نمی کند .
شیوا و همسرش جاوید جزء قشر روشنفکر جامعه هستند و اهل بحث و کتاب . عقاید چپی دارند و می خواهند دنیا را دگرگون کنند . هر هفته در خانه شان دوستان دور هم جمع می شوند و از سیاست و اجتماع می گویند . رابطه جاوید و شیوا خوب است ، نه از جنس عشق های آتشین دم دستی ، نوعی رابطه مبتنی بر احترام بینشان حاکم است و تلاش دارند مثل دو نفر آدم بالغ و صاحب فکر با هم رفتار کنند . جاوید در طول داستان خیلی پر حرفی می کند انگار اگر لحظه ای عقاید و شعارهایش را تکرار نکند همه از خاطرش خواهد رفت ، جاوید به یکسری حرفها و عقاید چسبیده و جدا از اینکه اینها چقدر در زمان حاضر موضوعیت دارند تکرارشان می کند ، تکراری که در مقاطعی زننده و تهوع آور می شود . جاوید در طول قصه آرام آرام دچار استحاله ارزشی می شود ، دست از آرمانهای تند چپی اش بر می دارد و آرام آرام با فرهنگ لیبرالی خو می کند ، درست است که تا پایان سعی دارد طوری جلوه کند که انگار کماکان بر سر اصولش ایستاده و پا پس نکشیده . اما شیوا در سراسر قصه یکی است و عوض نمی شود ، همیشه آرام و صبور و متین است . در تمام رفتارش می توان انعکاس پایه های فکری اش را دید ، حتی آنجا که دلسوزی می کند اجازه نمی دهد حریم هایی که گرد خودش کشیده نقض شود . شیوا نیازی به تحول ندارد چون همیشه حد وسط را مراعات کرده ، تند و کند نرفته و در آرمانگرایی و شعار هم افراط نکرده ولی ...
شعله خواهر شیواست . مهرداد ، مرد زندگی اش ، نتوانسته تا آخر خط با او بیاید و به حرف مادرش عمل کرده و با زن دیگری ازدواج کرده . شعله برای فراموش کردن درد فقدان مهرداد به راههای مختلف اندیشیده ، گاهی می خواسته خودش را در جشن عروسی شان آتش بزند و گاهی خواسته ماشین عروس را به آتش بکشد . شعله وا خورده و افسرده در سراسر داستان در جستجوی راهی برای فراموش کردن مهرداد است . گرچه در ظاهر ، حتی برای خودش هم مهرداد تمام شده اما ناخودآگاهش مثل سایه مهرداد را پاییده و گاهی علامتی در دور و اطرافش – مثلا ماشینی به رنگ ماشین مهرداد – این میل و اشتیاق را به دنیای ذهن خودآگاه او پیوند می زند . شعله در جستجوی این اکسیر فراموشی دست و پا می زند ، گاه در خانه شیوا و گاه در ماشین مرد ناشناسی که مانند او دل در گرو کسی دیگری دارد . رابطه بین شعله و مرد آرام در یک نوع خلاء احساسی اتفاق می افتد . مرد آرام از شعله می خواهد که برای یکدیگر صرفا سنگ صبور و وسیله برای التام باشند ، به قول فیلم شبهای روشن ، " بی عشق " . اما این رابطه آرام آرام از سوی هر دو جنبه های هوس آلود مادی پیدا می کند ، نگاهی ، لمس دستی و یا حرفی می تواند سمبلی از این غریزه نادیده انگاشته باشند تا آنکه شبی شعله خود را برای ضیافت تن می آراید و نزد مرد آرام می رود ، اما بر خلاف شعله که مهرداد را با مرد آرام تاخت زده ، عشق قدیمی مرد آرام پیروز می شود و او خاطره آن عشق را حفظ می کند . شعله دوباره پس زده می شود .
فروغ مادر خوانده جاوید است . نازایی او باعث می شود که شوهر اولش محمد علی طلاقش دهد و بعد مجبور به ازدواج با پدر جاوید می شود ولی مهر محمد علی از دلش بیرون نمی رود و چشمش هنوز به دنبال اوست . پدر جاوید برایش حکم غریبه ای را دارد که صرفا می خواهد بدنش را تصرف کند ، حال آنکه فکر و ذهنش جای دیگری است . این عشق ممنوع تا به آنجا پیش می بردش که با محمد علی در باغی قرار می گذارد . جاوید که از سر قرار رفتنش با خبر است پدرش را خبر می کند . سر قرار پدر جاوید مچشان را می گیرد ، محمد علی فروغ را جلو می اندازد و از ترس خودش را خراب می کند ولی هنوز پس از سالها فروغ دل از او نکنده . حتی آن منظره خفت بار توی باغ را در ذهنش رفع و رجوع کرده تا مبادا تصویر خاطره محمد علی خدشه دار شود .
سه زن و سه عشق : این همه ماجرای این رمان است . فروغ در عشقش خار و خفیف می شود ، شعله سر می خورد و شیوا ؟ . سوال اینجاست : آیا عشق شیوا ، جاوید است ؟ ، آیا در پس این زندگی پر تفاهم عشقی نهفته است ؟
پاسخ این سوال را باید در صادق جستجو کرد . صادق جزء گروه جاوید و شیوا بوده ، یکی از هم چپ های آرمانگرا ، منتها کمی متفاوت ، با گرایشهای عرفانی و عمیق ، با " رویای تبت " با آدمهای هم پیاله اش هم تفاوتهایی داشته ، مثلا مثل جاوید پرحرف نبوده و خیلی در مورد شعارهایش روده درازی نمی کرده . آرام بوده و در جستجوی یک منبع آرامش ابدی . با کمی گرایشهای ماجراجویانه و فراری از تکرار و رفتن راههای هزاران بار رفته . صادق به زندان افتاده و در اوایل داستان آزاد می شود . در سراسر داستان یک نوع محبت و نگرانی در روابط این دو بهم می بینیم . می بینیم که شیوا چطور روی جزء جزء حرکات صادق دقیق می شود و چطور صادق پرستشگرانه شیوا را نظاره می کند . یک عشق افلاطونی ظریف میان شیوا و صادق وجود دارد که بعید به نظر می رسد مرزهای خیال را بپیماید و جنبه جسمی بیابد . ولی این عشق شیوا را آرام آرام متحول می کند . اگر جاوید را سرخوشی پول و رفاه استحاله می کند ، شیوا با اکسیر عشقی ظاهرا قدیمی زنده می شود و جان دوباره می یابد و از حصار و چهارچوب های قراردادی زندگی با جاوید خلاص می شود .
فصل پایانی داستان واقعا زیباست . کمتر پیش می آید یک رمان اینقدر غیر طبیعی – شاید غیر معقول – ولی زیبا تمام شود . معمولا در داستان ها واقعیت است که زیبایی می آفریند ، زیبایی که ممکن است طعمی تلخ و یا شیرین داشته باشد ولی اینجا نه . اینکه در شبی شیوای مست ، جلوی چشم همسرش ، عشقش را به صادق در غالب راز قدیمی سفر به تبت – علاقه قدیمی صادق – فاش بگوید و بعد صادق دستش را به آغوش بکشد ، بی شک پایان داستان نیست – که جاوید قطعا نمی گذارد ماجرا در اینجا تمام شود – ولی چه اهمیت دارد ، کاراکترهای اصلی ما رشدشان را کرده اند و از حالا به بعد دیگر ماجراهای "خاله زنکی" حاکم خواهند بود . نه ، اینکه جاوید بعد از این ابراز عشق چه می کند در متن رمانی که تا به حال خواندیم جایی ندارد ، چراکه جاوید خیلی پیش از اینها با تن دادن به ابتذال و روزمرگی خودش را از ماجرا بیرون انداخته و حالا واکنش اش خیلی اهمیت ندارد .
تنها می ماند معمای مرد آرام شعله . چه کسی ر بهتر از صادق برای کاراکتر مرد آرام سراغ دارید ؟ . صادق در خودداری اش از عشق شعله به نوعی شایستگی برای عشق شیوا می رسد . اینبار عکس ضرب المثل اتفاق می افتد : صادق نقد را ول می کند و نسیه ای ارزشمند در دسترس اش قرار می گیرد . شعله باز هم می بازد ، او هنوز یاد نگرفته که برای بدست آوردن باید رها کنی ، عاشق اهل حبس و محدود کردن نیست . عشق یعنی همرنگ شدن ، یعنی انتظار ، یعنی کاری که شیوا کرد .
سه زن ، سه عشق . کدامیک درست است ؟ کار شیوا و یا فروغ و یا شعله . شیوا و فروغ انگار سکون و آرامش دارند ولی شعله ؟ آیا او هم چنین وضعیتی دارد ؟ . کاری که فروغ می کند را آیا می توان نوعی فداکاری دانست ؟ . نوعی بخشش بزرگ منشانه در برابر مردی که حقارت را به حد اعلی رساند و حتی حاضر شد او را برای مردن پیش بیندازد با صبر و عشق افلاطونی شیوا یکی است ؟ ... داستان هنوز شما را رها نمی کند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر