رضا کلافه بود . مادرش دختر انتخابی اش را وتو کرده بود . کلافگی اش هم بیش از استیصال از سر این بود که استدلال مادرش را خودش هم قبول داشت و همین تصمیم گرفتن را برایش سخت می کرد . مادرش گفته بود : "زن خوشگل مالِ مردمه" ، گفته بود اگه پس فردا با این دختر بخوای تو خیابون قدم بزنی باید با هزار نفر درگیر بشی که چرا به زنت نگاه کردند .
رضا سیگار پشت سیگار می کشید و حرف میزد . از اوضاع جامعه می گفت ، از هرزگی مردم ، از آمار طلاق ، از خیانت و ... می گفت و پک میزد . از طرف دیگر عاشق دختر شده بود . از مشخصات زنانی که می گفت توی خیابان طعمه هرزگی مردان می شوند می شد فهمید که خانم از وجنات و فرم هیکل و مابقی مخلفات چیزی کم ندارند . می گفت که دختری مثل این دیگر گیرش نمی آید اما حیف ...
اوضاع رضا به فکرم انداخت . فکر به جامعه ای که به راحتی در ذهن افرادش چشم چرانی و هرزگی را امری عادی و "عرفی" جلوه می دهد و همینکه فرد عرف جامعه را می پذیرد وادار به هزینه دادن می شود . رضا باید از دختر مورد علاقه اش بگذرد تا همرنگ جماعت شود و آسیب کمتری ببیند . از سوی دیگر این هزینه ای که رضا می دهد توقعی را در او باز تولید می کند . او از این پس چشم چرانی را حق غیر قابل گذشت خود می داند ، چرا که برای دیگران چنین حقی را قائل شده و پایش ایستاده و هزینه داده . چرخه معیوب هرزگی حق به جانب به این ترتیب مدام و مدام تکرار می شود . رضا و رضاها روز به روز عقده ای تر می شوند و روز به روز بیشتر به جان جامعه می افتند تا تاوانی را که داده اند پس بگیرند . زن خوشگل از یکسو عقده آنهاست و از سوی دیگر مایه بدبختی شان . این می شود که با یکنوع مازوخیسم این زخم روحی را مدام دستکاری می کنند و ذره ذره مریض تر می شوند .
جمله رضا هنوز توی گوشم تکرار می شود : "نمی گیرمش ولی می دونم تا آخر امر مثل سگ باید پشیمون باشم" .
خیلی قشنگ می نویسی تعجب می کنم چرا وبلاگ کم نظری درای
پاسخحذفممنون دوست عزیز. همین تعداد کم واقعا قوت قلبه
حذف