چند وقت پیش در جمعی یکی از افراد تعریف می کرد که جدیدا بعضی از صاحب خانه ها برای تمدید قرارداد با مستاجر ، رسما تقاضای رابطه با زن و دختر او را دارند . جدا از اینکه این موضوع تا چه حد می تواند همه گیر باشد ، تصورش از آن شب به بعد راحتم نمی گذاشت . اینکه یک فرد تا چه حد می تواند تحقیر شود واقعا دردناک است . چند هفته ای گذشت و ذهنم کم و بیش درگیر این قضیه بود که خبرش را خواندم : " برای هر خانواده ایرانی 1000 متر زمین رایگان " .
نمی دانم اسم این حرکت را چه می شود گذاشت . شاید لفظ تحقیر آنقدر بار معنایی نداشته باشد که بتواند توصیفش کند . در مملکتی که خیلی از خانواده ها از اجاره یک آپارتمان 40-50 متری ناتوانند و برای بدست آوردنش باید تن فروشی کنند دادن چنین وعده هایی غیر از توهین به شعور ملت چیز دیگری نیست . می دانم که جنس چنین حرفهایی جز یک مشت وعده پوپولیستی چیز دیگری نیست ولی واقعیت مطلب این است که پوپولیسم هم حد و حدودی دارد و یک رهبر ، ولو پوپولیست ترینش ، نمی تواند بی توجه به مرزهای تحمل شعور عموم جامعه حرفی بزند . ولی بر سر جامعه ما چه آمده که اینچنین مردم نفهم فرض می شوند ؟ ، همین چندی پیش بود که مساله 20 هزار تومان پس انداز در ماه را مطرح کردند که قرار بود پس از 20 سال رقمی حدود 100 میلیون توامن جمع شود . این یعنی جریان حاکم مردم را حتی از یک حساب ساده ریاضی هم ناتوان می بیند و با او اینچنین توهین آمیز برخورد می کند .
*اخیرا کتاب "زندگی ، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فالاچی را می خواندم . در یکی از بخشهایش هم صحبت یک پزشک جوان ویتنامی می شود ، آنهم در شرایطی که جنگ ویتنام هنوز ادامه دارد . پزشک حرف غریبی می زند : " مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد . وقتی نایاب باشد به حساب می آید و وقتی زیاد و فراوان شود دیگر به حساب نمی آید . " و بعد اضافه می کند : "گه گاه به خودم می گویم : خیلی هنر کردم که تا حالا زنده مانده ام . واین حرفی است که اغلب مردم ویتنام به خود می زنند . رنج برای من یک حس کاملا طبیعی است و ما در برابر رنج و عصبانیت ناراحت نمی شویم ، ما فقط سعی می کنیم با آن زندگی کنیم . به دانسینگ ها می رویم و می رقصیم و فکر می کنیم به ما چه مربوط است چه کسانی مرده اند و یا خواهند مرد . "
امروز حس و حال این دکتر ویتنامی را کاملا درک می کنم . مفاهیمی چون عزت نفس و تحقیر از معانی مطلقشان برایم خالی شده اند و فقط وقتی سیلی هایی از جنس بالا به صورتم می خورد دردش را حس می کنم . برایم همین که ته ذهنم اندک دردی از این حس حقارت باقی مانده کافی است ، گاه گاه به خودم می گویم : "همین که یک ذره انسان مانده ام کافی است" و فکر می کنم این فکری است که شاید خیلی ها با خود می کنند . نمی دانم ، فکر می کنم آب کم کم دارد از سرمان می گذرد ، که اگر بگذرد می شویم کره شمالی که به مردمش قبولانده اند شما در بهشت زندگی می کنید ، ولو اینکه از گرسنگی علف بخورید !
نمی دانم اسم این حرکت را چه می شود گذاشت . شاید لفظ تحقیر آنقدر بار معنایی نداشته باشد که بتواند توصیفش کند . در مملکتی که خیلی از خانواده ها از اجاره یک آپارتمان 40-50 متری ناتوانند و برای بدست آوردنش باید تن فروشی کنند دادن چنین وعده هایی غیر از توهین به شعور ملت چیز دیگری نیست . می دانم که جنس چنین حرفهایی جز یک مشت وعده پوپولیستی چیز دیگری نیست ولی واقعیت مطلب این است که پوپولیسم هم حد و حدودی دارد و یک رهبر ، ولو پوپولیست ترینش ، نمی تواند بی توجه به مرزهای تحمل شعور عموم جامعه حرفی بزند . ولی بر سر جامعه ما چه آمده که اینچنین مردم نفهم فرض می شوند ؟ ، همین چندی پیش بود که مساله 20 هزار تومان پس انداز در ماه را مطرح کردند که قرار بود پس از 20 سال رقمی حدود 100 میلیون توامن جمع شود . این یعنی جریان حاکم مردم را حتی از یک حساب ساده ریاضی هم ناتوان می بیند و با او اینچنین توهین آمیز برخورد می کند .
*اخیرا کتاب "زندگی ، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فالاچی را می خواندم . در یکی از بخشهایش هم صحبت یک پزشک جوان ویتنامی می شود ، آنهم در شرایطی که جنگ ویتنام هنوز ادامه دارد . پزشک حرف غریبی می زند : " مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد . وقتی نایاب باشد به حساب می آید و وقتی زیاد و فراوان شود دیگر به حساب نمی آید . " و بعد اضافه می کند : "گه گاه به خودم می گویم : خیلی هنر کردم که تا حالا زنده مانده ام . واین حرفی است که اغلب مردم ویتنام به خود می زنند . رنج برای من یک حس کاملا طبیعی است و ما در برابر رنج و عصبانیت ناراحت نمی شویم ، ما فقط سعی می کنیم با آن زندگی کنیم . به دانسینگ ها می رویم و می رقصیم و فکر می کنیم به ما چه مربوط است چه کسانی مرده اند و یا خواهند مرد . "
امروز حس و حال این دکتر ویتنامی را کاملا درک می کنم . مفاهیمی چون عزت نفس و تحقیر از معانی مطلقشان برایم خالی شده اند و فقط وقتی سیلی هایی از جنس بالا به صورتم می خورد دردش را حس می کنم . برایم همین که ته ذهنم اندک دردی از این حس حقارت باقی مانده کافی است ، گاه گاه به خودم می گویم : "همین که یک ذره انسان مانده ام کافی است" و فکر می کنم این فکری است که شاید خیلی ها با خود می کنند . نمی دانم ، فکر می کنم آب کم کم دارد از سرمان می گذرد ، که اگر بگذرد می شویم کره شمالی که به مردمش قبولانده اند شما در بهشت زندگی می کنید ، ولو اینکه از گرسنگی علف بخورید !
خود کرده را تدبیر نیست
پاسخحذف