فرض کنید خانمی در سن چهل و اندی سالگی ازدواج میکنه، و علیرغم اینکه بیماره و کلی داروی جور واجور مصرف میکنه تصمیم میگیره از شوهرش که 7-8 سالی از خودش بزرگتره بچه دار بشه. خوب، از مقدمه برمیاد که نتیجه چیه. بچه ناقص به دنیا میاد. از کمر به پایین فلج، ریه و سیستم گوارش ناقص که مجبوره با لوله غذا بخوره، نابینا و ...
حالی 4-5 سالی از تولد بچه گذشته. مادر که حالا در آستانه 50 سالگیه عاشقانه از بچه معلولش مواظبت میکنه. صبح و شب نداره. مدام وقتش رو پای این بچه گذاشته. میشه گفت زندگیش رو تمام و کمال وقف این بچه کرده. اونقدر عاشقانه با این بچه حرف میزنه و تر و خشکش میکنه که حتی آدم سرد و بی احساسی مثل من رو منقلب میکنه.
واقعا در قبال همچنین آدمی چه دیدی باید داشت؟ باید به ماجراجوییش برای تجربه حاملگی و بچه داشتن علیرغم ریسکش فکر کرد یا این رفتار تماما ایثارگرانه اش در قبال این بچه معلول؟ باید تحسینش کرد یا سرزنش؟ آیا اصلا میشه اسم این کار امروزش رو عشق گذاشت یا صرفا عذاب وجدانه؟
اینجور وقتها و در چنین مواجهه هایی آدم وادار به قضاوت میشه. نمی تونی کنار بنشینی و صرفا نظاره کنی و هیچ موضعی نداشته باشی. قضاوت نکن این جور وقتها شعار تهوع آوریه که گوینده اش به حقیرانه ترین شکل تلاش داره که با گفتنش اخلاق و وجدانش رو به یکسری روابط پوچ اجتماعی و ژست های روشنفکری معامله کنه.