۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

و این اخلاق لعنتی

فرض کنید خانمی در سن چهل و اندی سالگی ازدواج میکنه، و علیرغم اینکه بیماره و کلی داروی جور واجور مصرف میکنه تصمیم میگیره از شوهرش که 7-8 سالی از خودش بزرگتره بچه دار بشه. خوب، از مقدمه برمیاد که نتیجه چیه. بچه ناقص به دنیا میاد. از کمر به پایین فلج، ریه و سیستم گوارش ناقص که مجبوره با لوله غذا بخوره، نابینا و ...
حالی 4-5 سالی از تولد بچه گذشته. مادر که حالا در آستانه 50 سالگیه عاشقانه از بچه معلولش مواظبت میکنه. صبح و شب نداره. مدام وقتش رو پای این بچه گذاشته. میشه گفت زندگیش رو تمام و کمال وقف این بچه کرده. اونقدر عاشقانه با این بچه حرف میزنه و تر و خشکش میکنه که حتی آدم سرد و بی احساسی مثل من رو منقلب میکنه.
واقعا در قبال همچنین آدمی چه دیدی باید داشت؟ باید به ماجراجوییش برای تجربه حاملگی و بچه داشتن علیرغم ریسکش فکر کرد یا این رفتار تماما ایثارگرانه اش در قبال این بچه معلول؟ باید تحسینش کرد یا سرزنش؟ آیا اصلا میشه اسم این کار امروزش رو عشق گذاشت یا صرفا عذاب وجدانه؟ 
اینجور وقتها و در چنین مواجهه هایی آدم وادار به قضاوت میشه. نمی تونی کنار بنشینی و صرفا نظاره کنی و هیچ موضعی نداشته باشی. قضاوت نکن این جور وقتها شعار تهوع آوریه که گوینده اش به حقیرانه ترین شکل تلاش داره که با گفتنش اخلاق و وجدانش رو به یکسری روابط پوچ اجتماعی و ژست های روشنفکری معامله کنه.

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

یک دسته آدمها هستند که می دانند دنبال چه هستند. می دانند چه می خواهند و چه نمی خواهند. دسته دیگری هم هستند که نه می دانند چه می خواهند و نه می دانند چه نمی خواهند. این دو دسته خوشبختند. دسته اول از ثانیه ثانیه عمرشان استفاده می کنند و سوار بر یک ماشین آخرین مدل توی جاده موفقیت ویراژ می دهند. دسته دوم هم مثل سوسک توی کثافت دور و برشان غوطه می خورند و به قول معروف هیچ چیز به تخمشان هم نیست. کیف می کنند و از آن کثافت زندگی شان را می سازند.
بدبخت ها آنهایی هستند که نمی دانند چه می خواهند. سرگشته و حیران هستند. به هر علفی چنگی می زنند. دنبال تکیه گاهی، نقطه محکمی می گردند که زندگیشان را رویش بسازند. اما همین ها مثل روز برایشان روشن است که چه را نمی خواهند و به محض آنکه با آنچه ناخوشایندشان است مواجه می شوند، مثل زن حامله عق می زنند و فرار می کنند. همین است که همیشه در راه اند. فرار از این به آن. اینها بدبختند. اینها هیچ چیز از عمرشان نمی فهمند. از یکسری چیزها رنج می کشند اما چیزی ندارند که آرامشان کند، که دلشان را به اش خوش کنند. عمری را در انتظاری خرد کننده سپری می کنند و ناکام از دنیا می روند.
من عضوی از این گروه سوم هستم، بدبختانه...

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

آکادمی گوگوش و استریوتایپ های ذهنی ایرانی

ایام مزخرف نوروز و هجوم مهمان از در و دیوار مجبورم کرده که بر خلاف عادت زیاد تلویزیون نگاه کنم. در حالت عادی بیش از 1 ساعت در روز و آنهم 60 دقیقه بی بی سی سهم من از تلویزیون نیست اما این روزها به سلیقه مهمانان از راز گل سرخ جم گرفته تا آکادمی گوگوش من و تو را تماشا می کنم. از جمله اینها فینال همین آکادمی بود. نمی دانم شاید این قضاوت از سر علاقه بی حد و حساب من به موسیقی بلوز و علی الخصوص آهنگ سرمست رعنا فرحان باشد، اما خانمی که آهنگ سرمست را خوانده بود و نامش را نمی دانم به لحاظ صدا، رعایت اصول موسیقایی و نوع اجرا یک سر و گردن بالاتر از دیگران بود. بویژه اینکه خواندن در سبک بلوز دشواریهایی دارد که حتی موسیقی سنتی ایرانی (که احترام و علاقه زیادی به اش دارم) زیاد به آن دشواری نیست. اما چه می شود که این خانم حذف می شود و دیگری با صدا و ظرایف موسیقایی کمتر نسبت به او برنده میشود؟
ممکن است این تحلیل را یکجانبه، افراطی، ناپخته و ... بدانید. حق هم دارید، خیلی رویش اصراری ندارم. در کل فکر می کنم این رای بیشتر به روسری آن خانم بود تا خواندنش. هنوز هم به نظر می رسد کلیشه دختر آفتاب و مهتاب ندیده در سرهای ما ایرانیان قویتر از آن چیزی است که فکر می کنیم. لغات بسیط و کشداری مثل شرم، حیا، عفت، معصومیت و امثال اینها طوری توی سر ماها حک شده که هنوز فاصله داریم تا بتوانیم افراد را فارغ از این صفات انتسابی بی سر و ته و بی مبنا بسنجیم. این استریوتایپ ها آنچنان در سر ما جا خوش کرده اند که تصور اینکه بدون آنها دنیا را ببینیم دشوار است. در یک کلام ماها هنوز اسیر این تعبیرات هزارتو و هزاران معنا هستیم و تا رسیدن به یک عقلانیت سر راست فاصله ها داریم.

پ.ن: یک تحلیل پخته‌تر و منطقی‌تر در این زمینه را می توانید اینجا بخوانید

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

بیلاخی برای گوگل

این قدرت بدمذهب پدیده عجیبی است. خیلی مهم نیست که چه کسی به دستش میگیرد. مثل ویروس می ماند و به سرعت آلوده می کند. صاحبش سریعا به این نتیجه می رسد که حالا که صاحب قدرت است باید حالی به آنها که زیردستش هستند بدهد و بهشان بفهماند که دنیا دست کیست. این آدم قدرتمند اگر قدرت سیاسی در دستش باشد سانسور می کند، آدم زندانی می کند و دیگران را وادار به پاچه خواری و ریا و مجیز گفتن می کند و اگر ماهیت غیر سیاسی هم داشته باشد به نوع دیگری اعمال می شود. نمونه اش همین گوگل. چون پرطرفدار شده و پولدار و قدرتمند توقع دارد هر ساز ناکوکی که می زند بقیه باهاش برقصند. یکمرتبه راست می کند که گودر را محدود کند و گودرچی ها را بفرستد سراغ گوگل پلاس. هیچ کس هم نمی تواند جلودارش شود. کسی هم نمی گوید که به چه اجازه ای داری سلیقه ها را جهت می دهی. خب قدرت دارد. و حالا می خواهد قدرتش را بر ما معتادان به گوگل ریدر جاری کند. اما گوگل جان اینبار را کورخواندی. صنف ریدر بازها را نمی توان جهت داد، نمی توان مدیریت کرد. شنیدم که در روز اول عشوه آمدنت 500 هزار نفر سراغ فیدلی رفتند. بدجوری خوردی. نه؟

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

معضله احترام به عقاید دیگران

ورد زبان خیلی هایمان شده: "به عقایدشون احترام بذار" ، "اینم یه جور عقیدست و قابل احترام" ، "به عقاید دیگران توهین نکن" و ... همه مان می گوییم، اما این گفتن چقدر پز است و چقدر واقعی؟ چقدر در واقعیت ریشه دارد؟ اصلا چقدر درست است؟
احترام گذاشتن به عقاید دیگری در دو جا می تواند ریشه داشته باشد و بسته به هر یک نتایجی متفاوت دارد. اولین نگرش چیزی است که تحت عنوان پلورالیسم یا تکثر گرایی از آن نام می برند. منطقش ساده است: "حقیقت همچون آینه ایست که از آسمان به زمین افتاده و حالا هزاران هزار تکه شده و هر تکه در دست فردی است. پس هر چند همه ما فکر می کنیم که تکه ای که در دستان ماست حقیقت تام و تمام است اما واقعیت این است که هر کس کسری از حقیقت  را در اختیار دارد و هر کس به قدر خود محق است. پس چون من و شما هیچ یک مطلقا بر حق نیستیم باید به عقاید هم احترام بگذاریم و نمی توانیم بیش از سهممان از حقیقت لاف بزنیم و ادعا کنیم.
راستش این ورژن برای من خیلی سنگین است. نمی فهممش. اینکه فلان فیلسوف همان قدر بر حق باشد که فلانی با عقاید خرافی اش و این دو همانقدر بر حق باشند با آن گاوپرست در فلان نقطه دنیا و همه اینها کسری از حقیقت را داشته باشند هر چند منطقا پذیرفتنی است اما "تو کت من نمی رود". 
من ورژن دیگری را می پذیرم. مبنای این یکی اصل فرد گرایی است. من به عقاید تو، شخص تو، احترام می گذارم چون برای تو بعنوان یک "شخص" یا "فرد" احترام قائلم. در اصل من نه به عقاید که به فردیت توست که احترام می گذارم. اگر تو گاوپرستی و ساعتها توی ترافیک می مانی و دعا می کنی که گاو راهش را بکشد و از وسط خیابان کنار برود و یک هش نمی گویی مبادا حضرت گاو بهشان بر بخورد، من احترام می گذارم، مسخره ات نمی کنم چون به فرد تو احترام می گذارم، به آزادیت برای انتخاب گاو پرستی. اما اینها مانع نیست که گاو پرستی را در کلیتش نه تنها نقد بلکه با رکیک ترین تعبیرات مسخره کنم. پس برای من همه عقیده ها محترم نیستند. آدمها محترم اند و عقاید به صرف آویزان شدن به آدمها لختی از نقد من آسوده می شوند.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

فاکینگ فیسبوک

فیسبوک هر چی که هست به زندگی من یکی بدجوری گند زده. برای منی که به زور با یک نفر می جوشم و به هزار مکافات دو کلمه حرف می زنم شناختن افراد از دریچه یکسری نشانه ها انجام میشود. درست مثل کوری که در راهش علائمی در نظر می گیرد و با لمس آنها راه را پیدا می کند من هم تابحال دور و بری هایم را همین طور می شناختم. اینکه فلانی کوندرا می خواند، جان لنون گوش می دهد، اخیرا از کار رعنا فرحان خوشش آمده، از فلان رمان جدیدا چاپ شده حالش بهم خورده، در مورد فلان حرکت اعتراضی چه نظری دارد و ... همه چیزهایی بودند که جای گپ زدن و در کل ارتباط را برایم پر می کرد. اما...
این فیسبوک هیچی ندار همه چیز دنیا را برایم قر و قاطی کرده. درست مثل همان کوری هستم که جای اسباب و وسایل خانه اش را عوض کرده اند و حالا چپ و راست به در و دیوار می خورد. وقتی پروفایل کسی را که می خواهم بشناسمش چک می کنم جز گیجی و منگی چیز دیگری نصیبم نمی شود. طرف همزمان از شیلا و لیلا فروهر و فردی مرکوری خوشش می آید. یا هم کافکا می خواند و هم رمان صد من یغاز. کلا این لایک کردن بدجوری شاخک های شناختی مرا کج و کوله کرده. به نظرم باید فکری به حالش کرد. باید مکانیسمی وجود داشته باشد تا نگذارد هر ننه قمری هر چیزی را لایک کند. قبلش باید به سوالی چیزی در باره این بی صاحبی که دارد لایکش می کند جواب دهد. نمی دانم، شاید هم من دارم خیلی مشکل قدیمی و ریشه دارم را بزرگنمایی می کنم، یا نه، ملت ما بدجوری مرزهای مدرنیته را پشت سر گذاشته اند و پست مدرن زندگی می کنند. نظر شما چیه؟؟

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

من نمی جنگم، نمی جنگم، نمی جنگم!

آدمهای قوی، آنهایی که می جنگند تا حقشان را بگیرند، آنها که می ایستند تا محیط اطرافشان را تغییر دهند و به میل خود رام کنند، آنها که منشا اثر در زمانه خود هستند، آنها که در برابر ناملایمات اطراف خم به ابرو نمی آورند، آنها که حتی وقتی غم لشگر می انگیزد به برانداختن بنیادش بر می آیند.
من از این دسته نیستم. تا به حال به ذهنم هم خطور نکرده که بخواهم به تغییر محیط دور و برم دست به اقدامی بزنم. از نظر من حق گرفتنی نیست، اصلا اگر گرفتنی باشد حق نیست، حق باید باشد، باید مال من باشد تا حقم باشد، حقی که بخواهم برایش خودم را جر بدهم همان بهتر که نباشد. عمرا برای گرفتن حقم! نمی جنگم. همرنگ جماعت نمی شوم ولی آنقدر هم رنگم را جیغ نمی کنم که بین یک میلیون نفر توی چشم بیایم. راستش خیلی برایم مهم نیست چیزی را بهتر کنم. بهتر شدنی از دید من وجود ندارد، اگر بدتر نشود شاکرم. به زوال خودم خو کرده ام، فقط نمی خواهم به قول معروف "خرکی" اتفاق بیفتد. می خواهم با یک شیب آرام و بدون درد و خونریزی کلکم کنده شود. ثبات، محافظه کاری، احتیاط تمام آن چیزی است که وجود مرا تشکیل می دهد. ماجراجویی برایم حکم بازی رولت روسی دارد، احتمالا از هیجانش پیشکی سقط می شوم. برایم فرقی ندارد که "چه می شود"، در کل هرچه بشود بهتر نمی شود، پس نشدن به شدن ارجح است. در کل من نمی جنگم، نمی جنگم، نمی جنگم، میشینم یه گوشه، میگم به یورم!*

*از آهنگ "نمی جنگم"، گروه 127