۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

نگاهی به رمان تماماً مخصوص نوشته عباس معروفی

عباس در یکی از شلوغی های اوایل انقلاب عشقش پری را گم کرده و روز بعد که ماموران برای بردن و اعدام کردنش آمده اند سراسیمه پا به فرار گذاشته و از طریق مرز پاکستان به آلمان آمده . در آلمان هم در یک کارگاه سرامیک سازی کار می کرد و برای روزنامه ها مطالبی می نوشت تا همین چند سال پیش که دوستش دکتر برنارد زیر پایش نشست و او را مسئول شب هتلش کرد .
عباس سمبلی است از انسانهایی که یک حکومت برای سرپاشدنش قربانی می کند . یکی از همه آدمهایی که حق زیستن در کشورشان ازشان دریغ شده و حالا در خارج زندگی نه که فقط نفس می کشند و زنده اند . عباس در ایران یا چیزی نداشته ، یا اگر داشته کم داشته و سر آخر هم همان اندک را با زور از دستش ربوده اند . پدرش کارگر ساده جاده سازی بوده ، انسانی مهربان و در حد وسعش دریا دل . اما او زود می میرد و آنچه برای عباس باقی می گذارد خاطره گنگی از مهربانی هاست و صد البته یک کوه سیمان – سمبلی از زندگی ای که باید برای عباس می ساخته – که مقرری ماهانه اش است . مادر عباس با خیاطی اموراتشان را می گذراند و او هم همه کوشش را می کند تا مادر خوبی برای عباس باشد ولی عباس سر آخر عاقبت به خیر نمی شود .
اول چیزی که از او دریغ می شود فضایی آرام است که او و پری بتوانند در آن زندگی شان را بسازند . پری از همان روزهایی که عباس برای درس دادن به برادرش به خانه شان رفت و آمد می کند دل به عباس می بازد و عباس هم . ولی این خاک که انگار به بیماری ای سیری ناپذیر دچار شده پری را می دزدد . پری در یک تظاهرات از عباس جدا می افتد ، دستگیر می شود و آن طور که در پایان داستان می شنویم اعدام . این چه مرض لاعلاجی است که به جان این مملکت افتاده که جوانانش را این چنین مثله می کند ؟ ، پری که در ته گوری سرد گم می شود و عباس ، انگار که روحش را در جایی دیگر گم کرده باشد ، تهی و پوچ ، در آلمان جان می کند .
زندگی عباس در آلمان به معنای دقیق کلمه یک نوع روزمرگی کشنده است . او هر روز سر کار می رود و بعد از آنهم صرفا وقت می گذراند . اگر قبلا کتابی می خوانده و چیزی می نوشته حالا از همان حداقل ها هم خبری نیست و در اوقات فراغت از کار هم یا می خوابد و یا وقتش را پای تلویزیون تلف می کند . عباس هم مثل خیلی از مهاجران دیگر ، مثل حکمت و امثالهم انگیزه های یک زندگی پر ماجرا را از دست داده و حالا یک زندگی آرام در آپارتمانش را سفت چسبیده و صد البته خاطره پری که ثانیه به ثانیه پا به پایش می آید ، یک کابوس تمام نشدنی ، یک حسرت جانسوز برای آنی که اگر بود چه ها می کرد و چطور زندگی اش با پری ، با یک عشق تمام عیار ، می توانست زیر و رو شود . عشق پری مثل یک پیچک به راه نفس روحش پیچیده و رهایش نمی کند . بعد از پری زندگی اش آنچنان شقه شده که هیچ خیاطی نمی تواند این دو سر از هم جدا را بهم بدوزد ، حتی مادرش که یک عمر سنگ صبورش بوده و دردش را به جان خریده و حتی ژاله ، زن زیبایی که دل در گرو عباس دارد ولی انگار عشق پری سنگ محکی شده در روح عباس که عشق ها را با آن بسنجد و در هر فرصتی مثل زنگ در کله اش بکوبد : " نه پسر ، این اصل نیست " . اما از سوی دیگر خیالبافیهای عباس است که ثانیه به ثانیه پا به پایش می آید و نمی گذارد این روزمرگی به ورطه لجن آلود عامی شدن و به قول هدایت " رجالگی " بیفتد . عباس گرچه در آپارتمانش دارد می پوسد ولی هنوز بن مایه هایی در وجودش دارد که تنهایی اش را به رابطه سخیف ژاله نفروشد . هنوز در عباس چیزهایی هست که او را به یانوشکا برساند . دختر پیانو زن با آن قیافه غمناک اسطوره ای ، زیبایی یانوشکا در عین بی شباهتی بوی پری را می دهد ، شاید آن پیراهن با شماره 25 نمادی از این شباهت باشد . عباس و یانوشکا عاشق هم اند که یک لایه دیگر از رمان شروع می شود .
این لایه با خودکشی کریشن باوئر شروع می شود . کارمند هتلی که همکار عباس است و سگ های دکتر برنارد را تمیز و نگهداری می کند و ظرف می شوید و ... . مرد تنهایی که به تازه ازدواج کرده و بچه دار شده و از قضا روابط نسبتا خوبی هم با عباس دارد . یک روز صبح که عباس سر کار می رود مطلع می شود که او خود را حلق آویز کرده و پلیس او را به عنوان یک مظنون احتمالی در نظر می گیرد چرا که روز آخر کریشن تکه ای حشیش به عباس داده تا به قول خودش عباس با آن حال کند . لایه دوم رمان از همین جا که اتفاقا از لحاظ صفحه بندی ابتدای کتاب هم هست شروع می شود . عباس از یکسو توی رودر بایستی با دکتر برنارد گیر می کند و تن به سفر قطب شمال می دهد و از سوی دیگر با دخالت های گاه و بی گاه او در امور خصوصی اش مواجه است که انگار می خواهد او را به مرحله استیصال برساند . در سفر قطب عباس تا پای مرگ می رود ولی با نجات از مرگ سر زنده تر و امیدوار تر بر می گردد تا ادامه دهد و از لحظاتش حظ بیشتری ببرد اما انگار برنارد نمی خواهد . انگار پروژه ای در دست اجراست تا او را به آخر خط برساند تا عطای کار را به لقایش ببخشد و استعفا دهد . برنارد که انگار صرفا در پی حداکثر کردن سود خود از زندگی است عباس را آرام آرام به ورطه جنون می کشاند ، مشابه کاری که شاید با کریشن باوئر هم کرده و بعد با پلیس روی هم ریخته و ماستمالی اش کرده . اما عباس به لطف عشق یانوشکا دوام می آورد . ریسمان عشق را سفت می چسبد و به سان معجزه ای دیگر ، اینبار با جراحت احمد بن بن در اجتماع اطرافش غرق می شود و موفق می شود روی پای خودش بایستد . در دنیای خیالی خودش آرام آرام بیرون می آید و کجا بهتر از آغوش گرم و خوشبوی یانوشکا که درش خودش را غرق کند و از فلاکت رهایی یابد .
اما از بد حادثه عشق یانوشکا بدی هایی هم دارد . در هم پیچیدن های عاشقانه شان منجر به بوجود آمدن بچه ای در شکم یانوشکا می شود . این هم از محدودیت های حیات خاکی است که باید در پس هرخوشی و حلاوت منتظر لحظه ای هم باشی که از عسل زهر مار بیرون بزند و کامت را به گه بکشد . یانوشکا حامله است ولی آیا عباس آنقدر از زندگی خیری دیده که رضایت بدهد یکنفر دیگر به این حیات رقت بار دنیایی اضافه شود ؟ نه ، او که تا به حال سوخته و ساخته به این دلخوش بوده که لحظه ای عزراییل می آید و بعد خلاص ، خواب ابدی ، آرامش مطلق . اما حالا چطور می تواند به آن حالت برسد وقتی کسی هست که از لحظه ای خلسه او بوجود آمده و نمی داند چطور می خواهد در این جامعه رشد و نمو کند و به ثمر برسد ؟ چرا باید او که هنوز به قول برخی دوستانش نابالغ است پای کس دیگری را هم به این جهنم باز کند ؟ نه ، او رضا نمی دهد و یانوشکا را می فرستد تا سقط کند .
اما فاجعه دست از سر عباس بر نمی دارد . او که باید همراه یانوشکا می رفت به دلیل نگاههای سنگین مردم سر باز می زند و بعد هم خوابش می برد و فراموش می کند دنبالش برود و نتیجه آن می شود که یانوشکای ضعیف و بیمار تصادف می کند و می میرد .
عباس اسیر سرنوشت کریشن باوئر شده و حالا باید به سراغ پایانی مشابه او برود و خود را از درختی بیاویزد تا به این ملغمه رنج و درد پایان بدهد . عباس ته خطی رسیده که اگر هم تا به حال در آن دویده با انگیزه های گنگ و توهمات و خیالها بوده . مدتی رویای عشق پری ، مدتی علاقه شدید ژاله و در آخر هم یانوشکا . اما حالا که انگیزه ای نیست زیستن هم سخت است و عباس کار را تمام می کند .
زندگی تباه شده عباس و حکمت ، سرگشتگی ژاله و امثالهم و حتی موفقیت احمد بن بن ما را به فکر می برد که چرا این آدمها باید بیرون از خاک خودشان سر کنند . چرا آنها نباید سر خانه و زندگی شان باشد . چرا باید سیمانی که باید زندگی عباس را بسازد نخواسته نذر مسجد می شود ؟ چرا ژاله باید در جستجوی یک تکیه گاه اینهمه خفت و خواری را به جان بخرد و سعی کند خود را آویزان این و آن کند ؟ ، این نسل کجای راه را کج رفته که حالا اینچنین مجازات می شود ؟ ، این مرض " تماما مخصوص " چیست که به جان این مردم افتاده؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

آب که از سر بگذرد ...

چند وقت پیش در جمعی یکی از افراد تعریف می کرد که جدیدا بعضی از صاحب خانه ها برای تمدید قرارداد با مستاجر ، رسما تقاضای رابطه با زن و دختر او را دارند . جدا از اینکه این موضوع تا چه حد می تواند همه گیر باشد ، تصورش از آن شب به بعد راحتم نمی گذاشت . اینکه یک فرد تا چه حد می تواند تحقیر شود واقعا دردناک است . چند هفته ای گذشت و ذهنم کم و بیش درگیر این قضیه بود که خبرش را خواندم : " برای هر خانواده ایرانی 1000 متر زمین رایگان " .
نمی دانم اسم این حرکت را چه می شود گذاشت . شاید لفظ تحقیر آنقدر بار معنایی نداشته باشد که بتواند توصیفش کند . در مملکتی که خیلی از خانواده ها از اجاره یک آپارتمان 40-50 متری ناتوانند و برای بدست آوردنش باید تن فروشی کنند دادن چنین وعده هایی غیر از توهین به شعور ملت چیز دیگری نیست . می دانم که جنس چنین حرفهایی جز یک مشت وعده پوپولیستی چیز دیگری نیست ولی واقعیت مطلب این است که پوپولیسم هم حد و حدودی دارد و یک رهبر ، ولو پوپولیست ترینش ، نمی تواند بی توجه به مرزهای تحمل شعور عموم جامعه حرفی بزند . ولی بر سر جامعه ما چه آمده که اینچنین مردم نفهم فرض می شوند ؟ ، همین چندی پیش بود که مساله 20 هزار تومان پس انداز در ماه را مطرح کردند که قرار بود پس از 20 سال رقمی حدود 100 میلیون توامن جمع شود . این یعنی جریان حاکم مردم را حتی از یک حساب ساده ریاضی هم ناتوان می بیند و با او اینچنین توهین آمیز برخورد می کند .
*اخیرا کتاب "زندگی ، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فالاچی را می خواندم . در یکی از بخشهایش هم صحبت یک پزشک جوان ویتنامی می شود ، آنهم در شرایطی که جنگ ویتنام هنوز ادامه دارد . پزشک حرف غریبی می زند : " مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد . وقتی نایاب باشد به حساب می آید و وقتی زیاد و فراوان شود دیگر به حساب نمی آید . " و بعد اضافه می کند : "گه گاه به خودم می گویم : خیلی هنر کردم که تا حالا زنده مانده ام . واین حرفی است که اغلب مردم ویتنام به خود می زنند . رنج برای من یک حس کاملا طبیعی است و ما در برابر رنج و عصبانیت ناراحت نمی شویم ، ما فقط سعی می کنیم با آن زندگی کنیم . به دانسینگ ها می رویم و می رقصیم و فکر می کنیم به ما چه مربوط است چه کسانی مرده اند و یا خواهند مرد . "
امروز حس و حال این دکتر ویتنامی را کاملا درک می کنم . مفاهیمی چون عزت نفس و تحقیر از معانی مطلقشان برایم خالی شده اند و فقط وقتی سیلی هایی از جنس بالا به صورتم می خورد دردش را حس می کنم . برایم همین که ته ذهنم اندک دردی از این حس حقارت باقی مانده کافی است ، گاه گاه به خودم می گویم : "همین که یک ذره انسان مانده ام کافی است" و فکر می کنم این فکری است که شاید خیلی ها با خود می کنند . نمی دانم ، فکر می کنم آب کم کم دارد از سرمان می گذرد ، که اگر بگذرد می شویم کره شمالی که به مردمش قبولانده اند شما در بهشت زندگی می کنید ، ولو اینکه از گرسنگی علف بخورید !

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

جدال برای بختیار !

در یکی از دید و بازدیدهای عید بودیم که بحثی در مورد بختیار به راه افتاد . ظاهرا مستند شبکه من و تو در مورد وی شروع کننده بحث بود . خلاصه نتایج بحث به اینجا رسیده بود که بختیار بر خلاف تمامی مردم و روشنفکران موقعیت را دریافته بود و در برهه ای حساس خود را فدا کرده بود ، هرچند موفق نبود . همه جمع (به غیر از یکی دو نفر) متفق القول بودند که در شرایطی که مشکلات اقتصادی وقت توسط شریف امامی حل شده بود و بختیار هم آزادی سیاسی را به ارمغان آورده بود ، انقلاب بی معنی و در نتیجه اشتباه ملت و جامعه روشنفکری ایران بود که بختیار را تنها گذاشته بود و ناآگاهی از سوی جمع خصلت این دو گروه شناخته می شد .
من اما  چند روز درگیر تحقیقی در مورد "نظریه استبداد ایرانی" (هما کاتوزیان) بودم . این شد که داخل بحث شدم و سعی کردم از این منظر بحث کنم . از دید من (تحت تاثیر نظریه) انقلاب ایران ریشه در مسائل سیاسی و اقتصادی نداشت . انقلاب ایران بیش از این دلایل ریشه در خصومت کل جامعه (همه طبقات اعم از مرفه ، متوسط و کارگر) با رژیم داشت . این همان چیزی است که کاتوزیان می گوید ، یعنی در تاریخ ایران  حکومت های خودکامه که ریشه در هیچ یک از طبقات اجتماعی نداشتند و ورای جامعه می ایستادند ، باعث می شدند که آنچه "سیستم" نامیده می شود عملا وجود خارجی نداشته باشد و در فرد یا افرادی خلاصه شود . قانون در این کشور اغلب به معنای اروپایی اش وجود نداشته و اغلب حاکم خود قانون بوده است و همه چیز ، حتی املاک بزرگان و نزدیکانش ، متعلق به وی بوده است . پس شورش و اعتراض به جای آنکه متوجه ضعف و نقص خاصی باشد و هدفمند ، اغلب در برداشتن این حاکم خلاصه شده و شعار عمومی ما در مبارزاتمان در طول تاریخ "این برود هرچه شد شد" (به غیر از انقلاب مشروطه) بوده است. پس با این وصف اصلاحات در قاموس مبارزات سیاسی ما جایی نداشته است .
از طرف دیگر سوال این است که با چه معیاری روشنفکر آن دوران ناآگاه است؟ به بیان بهتر آگاهی بختیار از کجا آمده که روشنفکر ایرانی آن زمان بدان مراجعه نکرده؟ ، فکر می کنم این بهترین دلیل برای رد اشتباه روشنفکران است ، چرا که روشنفکر را عملا آگاهِ ناآگاه می داند . این نکته مبین این مساله است که ما اعضای "جامعه کلنگی" (به بیان کاتوزیان) مشخصاتی را با خود یدک می کشیم که در این بزنگاههای تاریخی عیان می شود . روشنفکر ما علیرغم همه مطالعه اش در برهه ای حساس آگاهی تاریخی اش را با آگاهی آموخته اش تاخت می زند و دک کردن حاکم خودکامه برایش از توسعه مملکت و ساختن راهی نو مهمتر می شود .
بله این مردم عوض نشده اند ، یعنی اتفاقی نیفتاده که بخواهد عوضشان کند . تا تاریخ بوده حاکمی ورافتاده ، حاکم بعدی در ماه رویت شده و بعد از مدتی حاکم قبلی شده شاه شهید و یا خدابیامرز . به نظرم غلط است که انتظار داشته باشیم که ملتی آگاهی چند هزارساله اش با خواندن چند کتاب و یکی دو سخنرانی کنار بگذارد . این رفتار مسلما تکرار می شود ، کمااینکه آنشب تکرار شد . من محکوم به جهل شدم ، چون گفتم مردم درست یا غلط فقط با برانداختن شاه راضی می شدند و بختیار تحت هیچ شرایطی شانسی برای عوض کردن این روال تاریخی نداشت . آنشب غیر مستقیم به من گفته شد که جامعه شناسی را رها کنم چون چیزی از آن نفهمیده ام .
جالب است . در آن مجلس همه ، من جمله من ، شاهد زنده‌ای برای نظریه کاتوزیان بودیم . همه ما مواردی داشتیم  که ریشه در یک نوع اندیشه غریب قدیمی موروثی داشت که بر عقلانیت مدرن ما سایه می انداخت ... 

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

امکان !

اگر بخواهم زندگی در ایران را در یک جمله خلاصه کنم می گویم : "زندگی برای امکان زندگی" . منطقم خیلی ساده است . خیلی از ماها که چشم در این خاک باز می کنیم ، کمتر دنبال هدفی ، آرزویی ، عشقی می دویم . سگ دو زدن هایمان بیشتر برای این است که امکان رخ دادن آن هدف ، آن آرزو ، آن عشق را ایجاد کنیم . مدرسه می رویم نه برای یاد گرفتن و رشد ، می رویم که امکان دانشگاه رفتن داشته باشیم . دانشگاه می رویم که امکان روابط آزادتر ، امکان استقلال ، امکان داشتن پرستیژ اجتماعی را حفظ کنیم . و این چرخه امکان ها ادامه دارد و در همه زندگی همراهمان می آید . مدام می دویم ، به قول کوندرا "زندگی جای دیگری است" . به دنیای شخصی مان به چشم یک کاروانسرا نگاه می کنیم که باید فقط در آن خستگی در کنیم و برای ادامه مسیر خود را مهیا کنیم تا به "آنجا" جایی که زندگی آنجاست برویم . همیشه ناراضی هستیم چون حس رفتن با ماست . سر استراحت و خوش بودن نداریم چون بعد راه مثل پتک توی سرمان کوبیده می شود و کاممان را تلخ می کند . این امکان های رنگ و وارنگی که بدست می آوریم به هم بافته می شوند و در قامت طنابی صد رنگ روحمان را به دار می کشند .
این چیزی را که بالا نوشتم را دوباره نخواندم و نمی خوانم . یک نوع جریان سیال ذهن بود در این ساعت های اول سال . این حس تلخ را خیلی سعی کردم اول سالی بیرون بریزم اما انگار نشد . به قول سیمین دانشور "مثل ماری در دلم چنبره زده" و ثانیه به ثانیه نیشم می زند . نمی دانم شماهایی که این را می خوانید چقدر به این موضوع فکر کرده اید و اگر کرده اید چقدر با این حرفها هم عقیده اید؟ ، این فقط جریان ذهن من بود از فاجعه ای که هر ثانیه درش اتفاق می افتد ، از حس مزخرفی که دارم . از حس اینکه این نزدیک 30 سال مطلقا در این حالت سپری شده . راستش از مجموعه امکانهایم عق ام می گیرد . حکم جهازی را دارد که مادر عروس از 20 سال قبل از ازدواج تهیه اش کرده باشد . همانقدر دِمُدِه و بی خاصیت ، همانقدر سوزاننده و ریش کننده جگر ....

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

پارادوکس زن خوشگل

رضا کلافه بود . مادرش دختر انتخابی اش را وتو کرده بود . کلافگی اش هم بیش از استیصال از سر این بود که استدلال مادرش را خودش هم قبول داشت و همین تصمیم گرفتن را برایش سخت می کرد . مادرش گفته بود : "زن خوشگل مالِ مردمه" ، گفته بود اگه پس فردا با این دختر بخوای تو خیابون قدم بزنی باید با هزار نفر درگیر بشی که چرا به زنت نگاه کردند . 
رضا سیگار پشت سیگار می کشید و حرف میزد . از اوضاع جامعه می گفت ، از هرزگی مردم ، از آمار طلاق ، از خیانت و ... می گفت و پک میزد . از طرف دیگر عاشق دختر شده بود . از مشخصات زنانی که می گفت  توی خیابان طعمه هرزگی مردان می شوند می شد فهمید که خانم از وجنات و فرم هیکل و مابقی مخلفات چیزی کم ندارند . می گفت که دختری مثل این دیگر گیرش نمی آید اما حیف ... 
اوضاع رضا به فکرم انداخت . فکر به جامعه ای که به راحتی در ذهن افرادش چشم چرانی و هرزگی را امری عادی و "عرفی" جلوه می دهد و همینکه فرد عرف جامعه را می پذیرد وادار به هزینه دادن می شود . رضا باید از دختر مورد علاقه اش بگذرد تا همرنگ جماعت شود و آسیب کمتری ببیند . از سوی دیگر این هزینه ای که رضا می دهد توقعی را در او باز تولید می کند . او از این پس چشم چرانی را حق غیر قابل گذشت خود می داند ، چرا که برای دیگران چنین حقی را قائل شده و پایش ایستاده و هزینه داده . چرخه معیوب هرزگی حق به جانب به این ترتیب مدام و مدام تکرار می شود . رضا و رضاها روز به روز عقده ای تر می شوند و روز به روز بیشتر به جان جامعه می افتند تا تاوانی را که داده اند پس بگیرند . زن خوشگل از یکسو عقده آنهاست و از سوی دیگر مایه بدبختی شان . این می شود که با یکنوع مازوخیسم این زخم روحی را مدام دستکاری می کنند و ذره ذره مریض تر می شوند . 
جمله رضا هنوز توی گوشم تکرار می شود : "نمی گیرمش ولی می دونم تا آخر امر مثل سگ باید پشیمون باشم" .

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

عوامل موفقیت وبلاگ های فارسی

یکی از دوستان برای یکی ارائه یکی از درسها موضوع "بررسی دلایل مشترک در موفقیت وبلاگهای فارسی" رو انتخاب کرده بود و روی چند تا از پر بیننده ها تحلیل محتوای مفصلی انجام داده بود . نتایج واقعا جالب بود :
1- جنسی نویسی (منظور صد البته نوشتن داستانهای سکسی نیست چون از موضوع تحلیل خارج بوده و بیشتر منظور اینه که نویسنده در مورد مسائل جنسی بنویسه)
2-کوتاه نویسی(البته این بخش رو خیلی دقیق موشکافی نکرده ولی سر جمع وبلاگهای کوتاه نویس موفق تر بوده اند)
3-دسترسی به شبکه های خوانندگان مجتمع(به طور مثال یک وبلاگ با متوسط 10 بازدیدکننده روزانه بعد از رفتن یکی از پست ها به بالاترین در یک روز 3000 بازدید کننده داشته!!!)
4-پایداری وبلاگ(اینکه قدمتش چند ساله)
5-جنسیت نویسنده!!!!!!(زن بودن نویسنده ظاهرا خیلی موثره)
البته تا 17 فاکتور رو بررسی کرده که من 5 تای اولش رو آوردم . خیلی منتظرم که نتایج کاملش رو ببینم ولی همین 5 تا خیلی چیزا رو نشون میده .

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

زیبا یا سکسی ، مساله این است !

انگلیسی زبان ها به خوبی این دو مفهوم را از هم جدا کرده اند . به این معنا که اگر به کسی بگویند زیبا شده ای ، مفهومی برآمده از تناسب های منطقی و برانگیزاننده حس زیبایی شناسی شان را مد نظر دارند و اگر بگویند : "اوه عزیزم چقدر سکسی شدی" مسلما مقصودشان این است که من در مقام یک مرد از جمالات شما حالی به حالی شده ام و به قول معروف : "دلم خواسته" . این تمایز واژگان راه را برای فرستادن سیگنال های مناسب در یک چهارچوب اجتماعی باز می کند و باعث می شود که فرد بتواند تصویر مناسب تری از خودش در آینه جامعه ببیند و مطابق با میلش این تصویر را دستخوش تغییر کند . پس اگر در یک پارتی خانم رئیس را در لباس و آرایش اغواگری دیدید می توانید بدون واهمه از ایجاد هر نوع سوء تفاهم هر پیشنهاد بی شرمانه ای را که می خواهید ارائه کنید و در صورت پسند خانم رئیس کامروا هم بشوید .
اما همین تمایز زبانی وقتی در دام هنجارها ، عرفها و اعتقادات می افتد ، مانند آنچه که در ایران رخ داده بشکل اعجاب آوری دچار دگردیسی می شود . واژه سکسی می باید که به نفع "نبایدهای تحمیلی" کنار برود . واژه زیبا تنها می ماند و باید بار هر دو معنی را به دوش بکشد . پس "چقدر زیبا شدی" ، می تواند هم به معنای این باشد که "you look so pretty" و هم می تواند سیگنالی باشد برای دعوت به رختخواب!
همین اشتراک در رفت و برگشت های اجتماعی دچار انعکاس های غریب تری هم می شود . مثلا یک نوع آرایش اروتیک مد روز می شود . به شکل مضحکی می توان موقعیتی را تصور کرد که خانم عفیفه ای به سبب تبعیت از مد زیبایی (از دید زیبایی شناسانه) خود را مانند یک "لعبت جنسی" می آراید و علیرغم میلش سیگنالهای بی شرمانه دریافت می کند . بالعکس ، خانمی در یک مهمانی به دنبال پارتنر می گردد اما آرایش زیبا (و البته غیر اروتیکش) او را بسوی هدف راه نمی نمایاند . در این رفت و برگشت ها با مردانی هم مواجه ایم که این مرز را گم می کنند . مثلا به خواستگاری دختری می روند که فکر می کنند آفتاب و مهتاب ندیده است و تیپ آرایشش را مد تلقی می کنند ، حال آنکه آن آرایش یک خواست شخصی و نیت مند است و بالعکس .
گاه فقدان یک واژه ، که در پستوهای هنجار و ارزش و اعتقاد خاک می خورد ، موقعیت های مضضحک می آفریند ...