۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

آب که از سر بگذرد ...

چند وقت پیش در جمعی یکی از افراد تعریف می کرد که جدیدا بعضی از صاحب خانه ها برای تمدید قرارداد با مستاجر ، رسما تقاضای رابطه با زن و دختر او را دارند . جدا از اینکه این موضوع تا چه حد می تواند همه گیر باشد ، تصورش از آن شب به بعد راحتم نمی گذاشت . اینکه یک فرد تا چه حد می تواند تحقیر شود واقعا دردناک است . چند هفته ای گذشت و ذهنم کم و بیش درگیر این قضیه بود که خبرش را خواندم : " برای هر خانواده ایرانی 1000 متر زمین رایگان " .
نمی دانم اسم این حرکت را چه می شود گذاشت . شاید لفظ تحقیر آنقدر بار معنایی نداشته باشد که بتواند توصیفش کند . در مملکتی که خیلی از خانواده ها از اجاره یک آپارتمان 40-50 متری ناتوانند و برای بدست آوردنش باید تن فروشی کنند دادن چنین وعده هایی غیر از توهین به شعور ملت چیز دیگری نیست . می دانم که جنس چنین حرفهایی جز یک مشت وعده پوپولیستی چیز دیگری نیست ولی واقعیت مطلب این است که پوپولیسم هم حد و حدودی دارد و یک رهبر ، ولو پوپولیست ترینش ، نمی تواند بی توجه به مرزهای تحمل شعور عموم جامعه حرفی بزند . ولی بر سر جامعه ما چه آمده که اینچنین مردم نفهم فرض می شوند ؟ ، همین چندی پیش بود که مساله 20 هزار تومان پس انداز در ماه را مطرح کردند که قرار بود پس از 20 سال رقمی حدود 100 میلیون توامن جمع شود . این یعنی جریان حاکم مردم را حتی از یک حساب ساده ریاضی هم ناتوان می بیند و با او اینچنین توهین آمیز برخورد می کند .
*اخیرا کتاب "زندگی ، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فالاچی را می خواندم . در یکی از بخشهایش هم صحبت یک پزشک جوان ویتنامی می شود ، آنهم در شرایطی که جنگ ویتنام هنوز ادامه دارد . پزشک حرف غریبی می زند : " مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد . وقتی نایاب باشد به حساب می آید و وقتی زیاد و فراوان شود دیگر به حساب نمی آید . " و بعد اضافه می کند : "گه گاه به خودم می گویم : خیلی هنر کردم که تا حالا زنده مانده ام . واین حرفی است که اغلب مردم ویتنام به خود می زنند . رنج برای من یک حس کاملا طبیعی است و ما در برابر رنج و عصبانیت ناراحت نمی شویم ، ما فقط سعی می کنیم با آن زندگی کنیم . به دانسینگ ها می رویم و می رقصیم و فکر می کنیم به ما چه مربوط است چه کسانی مرده اند و یا خواهند مرد . "
امروز حس و حال این دکتر ویتنامی را کاملا درک می کنم . مفاهیمی چون عزت نفس و تحقیر از معانی مطلقشان برایم خالی شده اند و فقط وقتی سیلی هایی از جنس بالا به صورتم می خورد دردش را حس می کنم . برایم همین که ته ذهنم اندک دردی از این حس حقارت باقی مانده کافی است ، گاه گاه به خودم می گویم : "همین که یک ذره انسان مانده ام کافی است" و فکر می کنم این فکری است که شاید خیلی ها با خود می کنند . نمی دانم ، فکر می کنم آب کم کم دارد از سرمان می گذرد ، که اگر بگذرد می شویم کره شمالی که به مردمش قبولانده اند شما در بهشت زندگی می کنید ، ولو اینکه از گرسنگی علف بخورید !

۱ نظر: