۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

میراث شمقدری

چند روز پیش بود که فیلم میراث آلبرتا ساخته حسین شمقدری را روی یوتیوب دیدم . جدای از خوب و بد بودن فیلم ، نکته ای در فیلم نظرم را جلب کرد . فیلم قصه مهاجرت دانشجویان دانشگاه شریف است . نشان می دهد که نخبگان و رتبه های بالای کنکور چطور وطن را ترک می کنند و برای تحصیل زندگی به خارج ، عمدتا آمریکا و کانادا می روند . لُب کلام شمقدری این است : "به جای رفتن بمانید و وطنتان را بسازید" که "آن طرف خبری نیست" که "از سر جو گرفتن نروید" و .... البته این ها را با لایه ای از مثلا بی طرفی (طبق تعاریف روی نت) ارائه می دهد و به قولی دستی به سر و گوش حرفش می کشد . مثلا دختر جوگیری را جلوی دوربینش می نشاند که معتقد است که در غرب همه به هم لبخند می زنند و به معنای واقعی کلمه "نایس" هستند . شمقدری تلاش دارد که بگوید بجای اینکه بروید آنطرف ، بمانید اینجا و مثل مهندسهایی که توی فیلمش نشان می دهد موفق شوید . می خواهد بگوید که آنهایی که رفتند یک مشت بچه قرتی بودند که رفتند و کلیپ سوسن خانوم شد میراثشان (اشاره به کلیپ بچه های دانشگاه آلبرتا) و آنهایی که غیرت کردند و ماندند آباد کردند و سد سیاه بیشه ساختند و این شد میراثشان (در کنارش حقوق های 4-5 میلیونی هم گرفتند) و خلاصه هم دنیایشان آباد شد و هم آخرتشان .
جدای از کاریکاتوری که شمقدری کشیده نکته جالب اینجاست که این فیلم به بهترین نحو می تواند دلیل مهاجرت فزاینده از ایران را تبیین کند . به عبارت دیگر شمقدری ناخواسته منشا تمام مشکلات را بازتولید می کند و دقیقا به منبع مشکل اشاره می دهد . 
به عنوان کسی که 20 نفر از 25 نفر همدوره‌ای دانشگاهش مهاجرت کردند ، بر حسب جامعه آماری خودم ، به جرات می توانم بگویم که بچه هایی که می روند به خوبی می دانند که آنطرف چه مشکلاتی در انتظارشان است . اگر شرایط امروز و رشد لحظه ای قیمت ارز را هم اضافه کنید می فهمید که ریسک رفتن ، علی الخصوص برای طبقات متوسط و رو به پایین چقدر زیاد است . از سوی دیگر همه قبل از رفتن اطلاعات کاملی از اوضاع بازار کار و شرایط مهاجرت و ... دارند و کمتر کسی است که مثل دخترک ساده لوح فیلم آنطرف را همه جوره "نایس" بداند . اما با این وجود می روند . با همه مشکلات می روند ، خیلی هایشان ، مثل دوستان من زندگی توی پر قویشان را اینجا ول می کنند و می روند آنطرف و توی خانه های 20 متری زندگی می کنند و به نسبت خودشان سختی می کشند . شاید دلیلش را مشکلات اقتصادی و آینده و از این مسائل بدانید ، من می گویم نه ، دلیل اصلی این نیست . شاید بگویید آزادی ، من این را هم منشا اصلی نمی دانم ، چرا که خیلی از ماها به همین شرایط هم خو کرده ایم .
نمی خواهم این دلایل را کم اهمیت جلوه بدهم ، حتما آنها هم موثرند اما من موضوع را به چیز دیگری ربط می دهم . ما در جامعه ای زندگی می کنیم که مدام دسته بندی می شویم ، مدام قضاوتمان می کنند ، سریعا در الگوهای از پیش تعیین شده قرارمان می دهند و برایمان حکم صادر می کنند . این خصلت همگانی است و همه ما به صرف رشد کردن در ایران بخشی از آن را به همراه داریم . اما این دسته بندی وقتی به سطح رابطه دولت-مردم می رسد مثل سلاحی خطرناک قابلیت آسیب رسانی پیدا می کند . دسته بندی ها منجر به درجه بندی شهروندها می شود . یک نظام ارزشی واحد ، بی آنکه از من و شما بخواهد به رسمیت اش بشناسیم ، شما را می سنجد و بعد متناسب با نتیجه سنجش برای شما حقوقی تعیین می کند . این می شود که خیلی از ماها تجربه "درجه دو" بودن را پیدا می کنیم . یاد می گیریم که چگونه باید با تحقیر شدن کنار بیاییم . پس در وهله اول رفتن و کندن از اینجا برایمان از مهمترین ریسک ، یعنی "بیگانگی" تهیست . ما در جامعه خودمان هم خیلی وقتها بیگانه بوده ایم پس همین موضوع چند قدمی ما را در تصمیم به رفتن پیش می برد .
از سوی دیگر آنسوی این مرزها جایی است که بیگانگی معنا می یابد . پس اگر در خاک خودت بیگانه ای - جایی که نباید اینگونه باشی - خارج از خاک خودت واقعیت بیگانگی و درجه دو بودن را بهتر می پذیری و دردش را بهتر تحمل می کنی .
شمقدری با دسته بندی که می کند . با حکمی که صادر می کند ، درست به اصل هدف می زند . مشکل دقیقا همین نگرش تک بعدی است که ماها را با خوی غریبه بار می آورد که سر بزنگاه راحت همه چیز را ول می کنیم و مثل هر غریبه دیگری زود دل می کنیم . شمقدری آلبرتایی ها را بابت سوسن خانوم تکفیر می کند و راهیان نوری ها را بابت کارشان تقدیس . از این دید مطلق ، از این نگاه قاضی ، از این نگرش خارجی به انسان چه بدست می آید؟ چرا باید توقع داشت کسی که همه چیزش به این راحتی و از ورای یک زاویه دید خاص دیده می شود ، بماند و سوژه امثال شمقدری -که عنان جامعه را در دست دارند- باشند؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

نگاهی به رمان رویای تبت

مهرداد به اصرار مادرش شعله را قال گذاشته و چندی دیگر با زنی دیگر سر سفره عقد می نشیند . سرگشتگی و کلافگی شعله محملی می شود برای ما که به گفتگوی ذهنی اش با شعله در سراسر کتاب گوش دهیم و از این رهگذر با سه زن آشنا شویم : فروغ ، شیوا و شعله .
شیوا و همسرش جاوید جزء قشر روشنفکر جامعه هستند و اهل بحث و کتاب . عقاید چپی دارند و می خواهند دنیا را دگرگون کنند . هر هفته در خانه شان دوستان دور هم جمع می شوند و از سیاست و اجتماع می گویند . رابطه جاوید و شیوا خوب است ، نه از جنس عشق های آتشین دم دستی ، نوعی رابطه مبتنی بر احترام بینشان حاکم است و تلاش دارند مثل دو نفر آدم بالغ و صاحب فکر با هم رفتار کنند . جاوید در طول داستان خیلی پر حرفی می کند انگار اگر لحظه ای عقاید و شعارهایش را تکرار نکند همه از خاطرش خواهد رفت ، جاوید به یکسری حرفها و عقاید چسبیده و جدا از اینکه اینها چقدر در زمان حاضر موضوعیت دارند تکرارشان می کند ، تکراری که در مقاطعی زننده و تهوع آور می شود . جاوید در طول قصه آرام آرام دچار استحاله ارزشی می شود ، دست از آرمانهای تند چپی اش بر می دارد و آرام آرام با فرهنگ لیبرالی خو می کند ، درست است که تا پایان سعی دارد طوری جلوه کند که انگار کماکان بر سر اصولش ایستاده و پا پس نکشیده . اما شیوا در سراسر قصه یکی است و عوض نمی شود ، همیشه آرام و صبور و متین است . در تمام رفتارش می توان انعکاس پایه های فکری اش را دید ، حتی آنجا که دلسوزی می کند اجازه نمی دهد حریم هایی که گرد خودش کشیده نقض شود . شیوا نیازی به تحول ندارد چون همیشه حد وسط را مراعات کرده ، تند و کند نرفته و در آرمانگرایی و شعار هم افراط نکرده ولی ...
شعله خواهر شیواست . مهرداد ، مرد زندگی اش ، نتوانسته تا آخر خط با او بیاید و به حرف مادرش عمل کرده و با زن دیگری ازدواج کرده . شعله برای فراموش کردن درد فقدان مهرداد به راههای مختلف اندیشیده ، گاهی می خواسته خودش را در جشن عروسی شان آتش بزند و گاهی خواسته ماشین عروس را به آتش بکشد . شعله وا خورده و افسرده در سراسر داستان در جستجوی راهی برای فراموش کردن مهرداد است . گرچه در ظاهر ، حتی برای خودش هم مهرداد تمام شده اما ناخودآگاهش مثل سایه مهرداد را پاییده و گاهی علامتی در دور و اطرافش – مثلا ماشینی به رنگ ماشین مهرداد – این میل و اشتیاق را به دنیای ذهن خودآگاه او پیوند می زند . شعله در جستجوی این اکسیر فراموشی دست و پا می زند ، گاه در خانه شیوا و گاه در ماشین مرد ناشناسی که مانند او دل در گرو کسی دیگری دارد . رابطه بین شعله و مرد آرام در یک نوع خلاء احساسی اتفاق می افتد . مرد آرام از شعله می خواهد که برای یکدیگر صرفا سنگ صبور و وسیله برای التام باشند ، به قول فیلم شبهای روشن ، " بی عشق " . اما این رابطه آرام آرام از سوی هر دو جنبه های هوس آلود مادی پیدا می کند ، نگاهی ، لمس دستی و یا حرفی می تواند سمبلی از این غریزه نادیده انگاشته باشند تا آنکه شبی شعله خود را برای ضیافت تن می آراید و نزد مرد آرام می رود ، اما بر خلاف شعله که مهرداد را با مرد آرام تاخت زده ، عشق قدیمی مرد آرام پیروز می شود و او خاطره آن عشق را حفظ می کند . شعله دوباره پس زده می شود .
فروغ مادر خوانده جاوید است . نازایی او باعث می شود که شوهر اولش محمد علی طلاقش دهد و بعد مجبور به ازدواج با پدر جاوید می شود ولی مهر محمد علی از دلش بیرون نمی رود و چشمش هنوز به دنبال اوست . پدر جاوید برایش حکم غریبه ای را دارد که صرفا می خواهد بدنش را تصرف کند ، حال آنکه فکر و ذهنش جای دیگری است . این عشق ممنوع تا به آنجا پیش می بردش که با محمد علی در باغی قرار می گذارد . جاوید که از سر قرار رفتنش با خبر است پدرش را خبر می کند . سر قرار پدر جاوید مچشان را می گیرد ، محمد علی فروغ را جلو می اندازد و از ترس خودش را خراب می کند ولی هنوز پس از سالها فروغ دل از او نکنده . حتی آن منظره خفت بار توی باغ را در ذهنش رفع و رجوع کرده تا مبادا تصویر خاطره محمد علی خدشه دار شود .
سه زن و سه عشق : این همه ماجرای این رمان است . فروغ در عشقش خار و خفیف می شود ، شعله سر می خورد و شیوا ؟ . سوال اینجاست : آیا عشق شیوا ، جاوید است ؟ ، آیا در پس این زندگی پر تفاهم عشقی نهفته است ؟
پاسخ این سوال را باید در صادق جستجو کرد . صادق جزء گروه جاوید و شیوا بوده ، یکی از هم چپ های آرمانگرا ، منتها کمی متفاوت ، با گرایشهای عرفانی و عمیق ، با " رویای تبت " با آدمهای هم پیاله اش هم تفاوتهایی داشته ، مثلا مثل جاوید پرحرف نبوده و خیلی در مورد شعارهایش روده درازی نمی کرده . آرام بوده و در جستجوی یک منبع آرامش ابدی . با کمی گرایشهای ماجراجویانه و فراری از تکرار و رفتن راههای هزاران بار رفته . صادق به زندان افتاده و در اوایل داستان آزاد می شود . در سراسر داستان یک نوع محبت و نگرانی در روابط این دو بهم می بینیم . می بینیم که شیوا چطور روی جزء جزء حرکات صادق دقیق می شود و چطور صادق پرستشگرانه شیوا را نظاره می کند . یک عشق افلاطونی ظریف میان شیوا و صادق وجود دارد که بعید به نظر می رسد مرزهای خیال را بپیماید و جنبه جسمی بیابد . ولی این عشق شیوا را آرام آرام متحول می کند . اگر جاوید را سرخوشی پول و رفاه استحاله می کند ، شیوا با اکسیر عشقی ظاهرا قدیمی زنده می شود و جان دوباره می یابد و از حصار و چهارچوب های قراردادی زندگی با جاوید خلاص می شود .
فصل پایانی داستان واقعا زیباست . کمتر پیش می آید یک رمان اینقدر غیر طبیعی – شاید غیر معقول – ولی زیبا تمام شود . معمولا در داستان ها واقعیت است که زیبایی می آفریند ، زیبایی که ممکن است طعمی تلخ و یا شیرین داشته باشد ولی اینجا نه . اینکه در شبی شیوای مست ، جلوی چشم همسرش ، عشقش را به صادق در غالب راز قدیمی سفر به تبت – علاقه قدیمی صادق – فاش بگوید و بعد صادق دستش را به آغوش بکشد ، بی شک پایان داستان نیست – که جاوید قطعا نمی گذارد ماجرا در اینجا تمام شود – ولی چه اهمیت دارد ، کاراکترهای اصلی ما رشدشان را کرده اند و از حالا به بعد دیگر ماجراهای "خاله زنکی" حاکم خواهند بود . نه ، اینکه جاوید بعد از این ابراز عشق چه می کند در متن رمانی که تا به حال خواندیم جایی ندارد ، چراکه جاوید خیلی پیش از اینها با تن دادن به ابتذال و روزمرگی خودش را از ماجرا بیرون انداخته و حالا واکنش اش خیلی اهمیت ندارد .
تنها می ماند معمای مرد آرام شعله . چه کسی ر بهتر از صادق برای کاراکتر مرد آرام سراغ دارید ؟ . صادق در خودداری اش از عشق شعله به نوعی شایستگی برای عشق شیوا می رسد . اینبار عکس ضرب المثل اتفاق می افتد : صادق نقد را ول می کند و نسیه ای ارزشمند در دسترس اش قرار می گیرد . شعله باز هم می بازد ، او هنوز یاد نگرفته که برای بدست آوردن باید رها کنی ، عاشق اهل حبس و محدود کردن نیست . عشق یعنی همرنگ شدن ، یعنی انتظار ، یعنی کاری که شیوا کرد .
سه زن ، سه عشق . کدامیک درست است ؟ کار شیوا و یا فروغ و یا شعله . شیوا و فروغ انگار سکون و آرامش دارند ولی شعله ؟ آیا او هم چنین وضعیتی دارد ؟ . کاری که فروغ می کند را آیا می توان نوعی فداکاری دانست ؟ . نوعی بخشش بزرگ منشانه در برابر مردی که حقارت را به حد اعلی رساند و حتی حاضر شد او را برای مردن پیش بیندازد با صبر و عشق افلاطونی شیوا یکی است ؟ ... داستان هنوز شما را رها نمی کند .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

مهاجرت

تابستان 90 کابوس وار گذشت . تقریبا هر جمعه با بقیه هم ورودی ها جایی جمع می شدیم و رفتن یکی را غمگینانه جشن می گرفتیم . 17 نفر طی سه ماه از ما کندند و رفتند و به 3 نفر دیگری پیوستند که قبلا رفته بودند . از جمع 25 نفره دوره ما به جز من فقط 4 نفر باقی ماندند . 5 نفری که آخرین نفر را تا فرودگاه بدرقه کردیم و بعد در مسیر بازگشت ، در سکوتی آزاردهنده ، خاطرات مشترک این جمع 25 نفره ، از تمام کلاسها ، اردوها ، بازدیدها ، خنده ها و دعواها به جای همه مرور کردیم . ما ماندیم و یک سوال بی جواب : "چرا این جمع باید به این روز می افتاد؟" 
جواب دادن به این سوال شاید خیلی ساده و یا خیلی مشکل باشد . ساده است که هر کدام از ما که می خواهیم مهاجرت کنیم ، یا شما که مهاجرت کرده اید ، دلیلی داریم . از مشکلات اقتصادی گرفته ، تا نبود آزادی و ... . اما گهگاه مواردی پیش می آید که اثر این دلایل را کم رنگ می کند و آدم را وا می دارد تا عمیق تر و دقیق تر شود . سحر یکی از آن موارد بود . آخرین مسافر جمع 25 نفره ما تا به امروز ، هم دوره ای دانشگاه و دوستی صمیمی .
اوضاع سحر برای من هنوز غیر قابل درک است . سحر شرایط مالی خوبی داشت ، در شغلی مرتبط با رشته اش در شرکت برادرش با حقوق خوب مشغول به کار بود . روابط اجتماعی مناسب داشت ، با پسری درخور و شایسته سر و سری داشت و خلاصه در ظاهر امر چیزی کم و کسر نداشت . گهگاه در جمعها از برخوردها و کمبود آزادی می نالید اما به معنایی که خیلی از ما در آن جمع 25 نفره سیاسی بودیم ، سحر سیاسی نبود . از سویی دیگر دختری به شدت معاشرتی بود و اغلب بانی قرار و مدارهای جمعی ما می شد و دور هم جمعمان می کرد . صادقانه بگویم ، تا پشت در فرودگاه هم حس می کردم سحر را خوب می شناسم اما وقتی که با چشمان گریان از آغوش مادرش جدا شد و با هم دست دادیم ، توی چشمانش سحر دیگری را دیدم که با آن دختر قبلی فرق داشت . دختری بود که علیرغم اینکه خودش خوب می دانست در درس و این رشته عاقبت روشنی ندارد می رفت که درس بخواند . دختری که علیرغم وابستگی هایش داشت با قیچی همه چیز را می برید و می رفت ، داشت پسری را که آنقدر عاشقانه از او صحبت می کرد را ول می کرد و می رفت . زندگی در پرقویش را ول می کرد و به جایی می رفت که به هر حال رفاه خانه اش را نداشت و حتی ، شاید مضحک بدانید اما هوای تهران را داشت ول می کرد و به سوی هوای منفی فلان درجه اسلو می رفت .
سحر آن سحر سابق نبود . از لای پارتیشن ها که رد شد ، کوله پشتی بزرگ نارنجی رنگش برای من مسجل کرد که دارد می رود ، که عوض شده ، که چیزی  درش جابجا شده . اما چرا؟
پاسخش را چند ماه بعد از لابه لای پیکسل های تصویرش در اُوو داد : "اونجا حس می کردم یه دستی داره به طرف یه چیزی ، یه آینده ای هلم میده . آینده بدی نبود اما همین که جبر بود ، که تنها گزینه بود به همم می ریخت . می خواستم برم یه جایی که زوری حتی خوشبخت هم نشم ، که انتخاب داشته باشم ، بتونم یه موقع هایی ول کنم همه چی رو ، یه موقع هایی بدبخت باشم . همش خوشبخت بودن خوشبختی نیست" ، اینها را که می گفت ، گیرم نه با عین همین لغات ، یاد فیلم کنعان و کاراکتر ترانه علیدوستی افتادم : "می خوام وقتی از خونه میرم بیرون کسی منتظرم نباشه" .
شما را نمی دانم اما این عدم فردیت من را هم اذیت می کند . البته چاله چوله های زندگی من اینقدر عمیق اند که خیلی فرصت نمی کنم نگران این حل شدنم ، حل شدن زوری ام ، توی جمع باشم . جمعی که از خانواده شروع میشود و به جامعه ختم . راستش من هم نگران این "نقش" شدنم هستم ، نقش پسر خانواده ، دوست ، شوهر ، پدر و ... . من هم دلم می خواهد جایی باشم که بتوانم هرازچندگاهی از همه چیز سوا شوم ، توی خودم بروم ، تنها باشم به معنای مطلق کلمه . بتوانم از نقش های اجتماعی ام ولو برای اندکی خلاص باشم ، از دویدن ثانیه به ثانیه برای آینده خلاص شوم و و و و

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

آزادی ، نسخه ایرانی

آزادی در اروپا از یک آبشخور فکری-فلسفی معین و تحت شرایط اجتماعی و فکری مشخصی متولد شد . در طی چند قرن اخیر آزادی در اروپا آرام آرام با فرهنگ اروپایی ممزوج شد و مرتبا در معرض پالایش و تصفیه قرار گرفت و نتیجه این شد که انسان اروپایی در فرهنگش عنصر آزادی را به همراه دارد و طی فرآیند اجتماعی شدن آزادی را در قامت "ارزش" فرا می گیرد . از اینرو جمله ای مثل آنچه ولتر گفت : "من با تو مخالفم اما جانم را می دهم تا تو حرفت را بزنی" ، وقتی در متن ارزشی انسان اروپایی قرار می گیرد و در محدوده هویت تاریخی او تفسیر می شود واجد معناست و از حد شعار فراتر می رود .
در ایران اما اوضاع به گونه ای دیگر رقم خورده است . در وهله اول هرگز آبشخور فکری اروپایی آزادی در ایران (حداقل مانند آنچه که در غرب وجود داشته) موجود نبوده . ثانیا ، از وقتی انسان ایرانی به مبانی فکری غرب دسترسی یافته مدت زمان زیادی نمی گذرد . ثالثا ، در همین مدت اندک هم شرایط سیاسی و اجتماعی ابدا اجازه نداده که آزادی راهی را که در اروپا رفت طی کند ، یعنی از بطن فکری اش به جامعه پمپاژ شود و آرام آرام در فضای فرهنگی جامعه ته نشین شود تا انسان ایرانی هم به سان همنوع اروپایی اش آزادی را بشکل ارزش درک کند . 
انسان ایرانی همواره آزادی را در زمینه ای "ابزاری" درک کرده است . آزادی بیش از ارزش ، وسیله ای بوده برای فرار فساد حاکمان که با دیواره ای از اختناق حفاظتش می کردند . به عبارتی ، آزادی بیان ، به عنوان مثال ، از اینرو محترم شمرده شده که با آن می شود پَته حاکم فاسد مستبد را روی آب ریخت و دستش را رو کرد و بساطش را برچید . مواجهه ابزاری با آزادی ، هویت آنرا نه مانند انسان اروپایی ، که بشکلی خاص برای ایرانی شکل داده .
اما مراد از این سطور چه بود؟ 
اولین معضل برای ایرانی (علی الخصوص از نوع روشنفکرش) توهم درک ارزشی آزادی و مفاهیمی از این دست است . ایرانی به واسطه زیستن اش در شرایطی خاص عملا از تجربه تاریخی ، فضای فرهنگی و جامعه پذیری ویژه ای که در اروپا جریان دارد محروم است ، پس علی الاصول فهم ارزشی و ناب از آزادی ندارد . اما مبانی غربی را خوانده و تصویری از کمال آن اندیشه را در ذهن دارد . حال این تصویر با برداشت ابزاری خودش متناقض می نماید . اولین واکنش در چنین شرایطی به احتمال فراوان اصالت دادن به همان تصویر است ، آنچه به زبان ساده می توان "شعار" نامید . روشنفکر ایرانی جمله ولتر را در مقدمه کتابش ، ابتدای سخنرانی اش و ... می آورد اما به جبر شرایط نمی تواند درونی درکش کند و این می شود که توهم پذیرفتنش را بر می گزیند و شعاری تکرارش می کند و حتی به خودش وانمود می کند که آنرا ارزشی گرامی می داند .
اما تفاوت شرایط ایران و اروپا جاهای دیگری هم دردسر ساز می شود . بگذارید مثالی بزنم : بعد از سال 84 برای تمام گروههای دانشجویی مستقل برگزاری تریبون های آزاد دشوار شده بود . مجوزی برای این دست برنامه ها صادر نمی شد و مشخص بود که هرگونه فعالیتی حتما تعلیق ، توبیخ و ممنوع الورودی برای دست اندرکاران برنامه به همراه دارد . در یکی از این برنامه های پرریسک ، تعدادی از اعضای بسیج دانشجویی وقت برای صحبت گرفتن خواستند . برای همه واضح بود که این صرفا نقشه ای است برای اتلاف وقت میتینگی که با هزینه زیاد برای بسیاری برگزار شده بود . تصمیم دشواری بود ، انتخاب بین حرف ولتر یا اجازه حرف زدن ندادن به مخالف ...
آن روز "آزادی به سان ارزش" گوی سبقت را از آزادی ابزاری ربود . اما این سوال برای همه باقی ماند : آیا آن برنامه برگزار نشده بود تا فضای سنگین حاکم بر دانشگاه را بشکند؟ ، آیا به آن هدف رسیدیم یا گذاشتیم صدای مستبدین توی دانشگاه بیشتر طنین انداز شود؟ این سوالات توی سر خیلی ها جاری بود . حتی در سر آنهایی که "به ندای ارزشهایشان گوش داده بودند" ، اما حتی آنها هم شادی عمل به ارزش را در خود حس نمی کردند . چرا؟ 
جواب من روشن است . چون ارزشی وجود نداشته . آن بندگان خدا هم آزادی را در چهارچوب ابزاری فهمیده بودند . همچون من ، شما و هر ایرانی ای که در این اتمسفر اجتماعی رشد کرده . منتها شعار ، یا بهتر بگویم ، میل به آرمان باعث شده بود خود واقعی شان ، محیط اجتماعی ، شرایط و محدودیت ها را نبینند و نتیجه کار این بشود که شد .