۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

تغییر

شب. کنار دریا. دود سیگار و قلیان و آتشی که پیش پایمان روشن است با هم قاطی شده. دوربین جمع را دور می زند. چند تا دختر و پسر با کاپشن و پتو بر دوش دور آتش جمع شده اند و شب را صبح می کنند. روی من ثابت می ماند، فیلمبردار می پرسد: "تو چی، اگه زنت بهت خیانت کنه چکار می کنی؟" در آستانه 19 سالگی هستم، سال اول دانشگاه. در قیافه ام یکجور سرخوشی غریب موج می زند. شاید مال این است که سال بالایی ها توی جمع خودشان راهم داده اند. کنار یکی دو نفر دیگر از هم ورودی هایم چمباتمه زده ام و دستهایم را روی آتش گرم می کنم. "می کشمش!". این را که می گویم جمع با لحن مسخره ای می گوید: "اوووووووو". یکی دو نفر از دخترهایی که نمی شناسمشان نخودی می خندند. نمی دانم، شاید مستند. آن زمان مسلمان بودم و دور و بر "مسکرات" نمی چرخیدم. یکی دیگر با لبخندی مسخره به پسری که احتمالا دوست پسرش است رو می کند و چیزی در گوشش زمزمه می کند. دوربین هنوز روی من است. فیلمبردار می گوید: "این امل بازیا چیه پسر، اومدی دانشگاه، فکرتو باز کن" جمع می خندد. قیافه ام خیلی جوان است، خیلی بچه تر از این صورت "بیبی فیس" کنونی ام. اما فرم و حس توی صورتم خیلی آشناست. ترکیبی از خشم و خجالت و میل به فرار.
.
شب است. توی پارکی در تهران. یکی دو ماه قبل از آمدنم از ایران. سیگار می کشم و منتظرم تا ساقیمان بیاید و بتوانیم لبی تر کنیم و از روزهای آخر بودنمان در ایران کنار هم لذت ببریم. یکی از بچه ها سوالی مطرح می کند. "اگه زنت بهت خیانت کنه چکار می کنی؟" می گویم: "موقعیت خیلی انتزاعیه، می دونی که من هیچوقت کسی رو نداشتم که حالا بخوام تو موقعیت خیانت قرار بگیرم" جمع اصرار می کند که جواب بدهم: "خب، احتمالا ازش خواهش می کنم که دیگه خیانت نکنه" جمع می گوید: "اووووووووووو" پرسشگر می گوید: "نه جدی. طلاقش میدی فقط یا نه اذیتش می کنی؟" می گویم: "جدی گفتم. شده التماسش می کنم که دیگه اینکارو باهام نکنه" می گوید: "حرفت مفته" می گویم: "شاید، گفتم که موقعیت انتزاعیه. ولی به هر حال الان اینطوری فکر می کنم" 
.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

ملتهای خوشبخت تاریخ ندارند

"ملت های خوشبخت تاریخ ندارند". اولین بار این جمله آلبر کامو را روی یک پوستر دیدم. به متنی که این جمله از آن جدا شده بود دسترسی نداشتم و طبعا نمی دانستم و نمی دانم که کامو چرا و برای چه این جمله را گفته بود اما این جمله همیشه گوشه ذهنم بود و خیلی مواقع به اش فکر می کردم. خیلی سال بعد از روزی که این جمله را دیدم، سر یکی از کلاسهای دانشگاه، در بحثی بر سر تاریخ، وقتی تلاش داشتم که برای بیهودگی کشتی گرفتن و سر کله زدن با حوادث تاریخی استدلال کنم، این جمله از مغز به زبانم آمد. آن روز اکثریت کلاس به این حرف و آنچه که قبل و بعدش گفتم خندیدند و استاد هم با نگاهی عاقل اندر سفیه و نیمچه لبخندی گوشه لبش حرفهایم را گوش می داد که یعنی زودتر خفه شو و بذار به کارمون برسیم. آن روز گذشت و من مثل همیشه به خودم بابت لاطائلاتی که گفتم سرکوفت زدم و حتی خودم هم نفهمیدم که چرا آن روز ناخودآگاه این جمله از دهانم پرید. امروز اما بعد از 1 سال از آن روز کذایی فهمیدم که این جمله چندان هم بی ربط نبوده.
بحث امروز درباره تاریخ توسعه در اروپا بود، با تاکید روی آلمان. استاد طوری 500 سال اخیر را به گند کشید که لفظی بهتر از آفتابه گرفتن به ذهنم نمی رسد که بتوانم توصیفش کنم. این 500 سال اخیر همانطور که همه می دانند از رنسانس شروع می شود و خیلی حوادث مهم دیگر، اختراع چاپ، انقلاب صنعتی، اصلاح دینی، انقلاب فرانسه و ... را شامل می شود. (البته بحث بدلیل کمی وقت قبل از جنگ جهانی دوم متوقف شد و نمی دانم اگر به هیتلر می رسید چه می شد) منظور اینکه برای ماهایی که به مدل ریش و لباس کوروش و داریوش شونصد سال پیش افتخار می کنیم اینها اتفاقاتی است که می تواند افتخار کشمان کند. استاد اما هر برهه را قهوه ای می کرد و کلاس هم یکپارچه همراهی اش می کرد. (این هم خودش نکته ای است، پرویز پیران یکی از استادانم بود که چون توی کلاسش درباره تاریخ ایران کمی تند رفته بود و به قولی به اسب شاه گفته بود یابو کارش با دانشجوها به فحش و فحش کشی رسید!) همه اینها را گفتم که برسم به 5 دقیقه آخر کلاس امروز. اینهایی که می نویسم ترجمه یادداشت هایی است که کم و زیاد از صحبت هایش برداشتم:
"ماها [آلمانی ها] الگو نیستیم. نه الگوی شما [ماهایی که از گوشه و کنار دنیا آنجا بودیم] که الگوی خودمان هم نیستیم. مدام به عقب نگاه کردیم، مدام خواستیم یک اشتباه را اصلاح کنیم اما اشتباه دیگری کردیم، مدام نگاهمان به قبل بود، توی تاریخ دنبال راه چاره بودیم، اما احمق بودیم، و هستیم! تاریخ گردی مثل زباله گردی است، حتی اگر چیز بدردبخوری هم تویش پیدا کنی نباید یادت برود که این زباله است، کثیف است، قبلا استفاده شده، دورریز یک آدم دیگر است، ارزش ندارد، فقط باید استفاده اش کنی، باید بازیافتش کنی، نباید به‌اش اهمیت بدهی، آشغال است، فقط وقتی بدرد می خورد که از آن یک چیز جدید، چیزی که هیچ ربطی، هیچ ربطی به قبلش ندارد بسازی، یک چیز برای خودت، خود الان خودت بسازی. آشغال فقط بدرد بازیافت می خورد ...

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

ارتباط

تا زمانی که در ایران بودم آدم درونگرا و گوشه گیری بودم که با گوشه گیری ام خو گرفته بودم. ارتباطاتم محدود بود و در همان محدودها هم یکسری موضوعات ثابت برای حرف زدن داشتم. از اوضاع و احوال دوستان مشترک شروع میکردم، با بحث سیاسی ادامه می دادم و با صحبت کردن از برنامه های آینده خودم و طرف مقابل تمامش می کردم. می آمدم به خلوت خودم و دور و بریها هم دیگر اخلاق من دستشان آمده بود و فقط وقتی سراغ من می آمدند که می دانستند برای بیرون آمدن از پیله ام آماده ام. اما از وقتی اینجا آمده ام اوضاع زمین تا آسمان فرق کرده. اولا حالا من آدم درونگرایی هستم که می خواهد درونگرا نباشد! می خواهد معاشرت کند و سبک زندگی اش را تغییر دهد تا شاید، شاید بتواند از ملالی که از دستش مملکتش را گذاشت و در رفت خلاص شود. دوما مشکل زبان دارم. اطرافیانم آدمهایی هستند که هر یک چند زبان بلدند و در برقراری ارتباط با هم مشکلی ندارند اما من یک زبان انگلیسی نصفه و نیمه دارم که از حرف زدنم خودم هم حالت تهوع می گیرم چه برسد به اینها! سوما کاملا از استراتژی مکالمه ای که داشتم خلع سلاح شده ام. دوست مشترکی نیست که در باره اش حرف بزنیم، آینده من هم به تخم هیچکدامشان نیست که بخواهند وقتشان را با آن تلف کنند و سیاست هم برای اینها آن معنی را که برای من دارد، ندارد. این می شود که وقتی توی جمعی می روم (با این استدلال که بالاخره باید خودم را از اوضاع خلاص کنم!) مثل ابله ها بقیه را تماشا می کنم، وقتی می خندند می خندم، وقتی با دقت گوش می کنند با دقت گوش می کنم و وقتی سوالی ازم می پرسند با شرمندگی ده بار درخواست تکرار می دهم تا بفهمم طرفم چی می گوید و با مصیبت به سوال 5 خطی اش یک کلمه جواب می دهم. خلاصه کلام اینکه اوضاع بدجور تراژیک شده...

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

ایران و دموکراسی، آیا ممکن است؟!

در جامعه شناسی سیاسی اصطلاحی هست بنام فرهنگ سیاسی. قصد تعریفش را ندارم که گوگل این روزها از هر استادی در تدریس بهتر عمل می کند، پس از میان چندین و چند منظر به این بسنده می کنم که فرهنگ سیاسی بن مایه شکل دهنده کنش های سیاسی مردمان یک جامعه است. با این وصف آیا فرهنگ سیاسی ما ایرانیان، فارغ از دولتها و حکومتهایی که بر ما حاکمند و حتی به دور از تاثیر پذیری از منش این قدرتهای حاکم، به عبارتی خود خود جوهر فرهنگ سیاسی ایرانی (اگر با مسامحه اصطلاح جوهر را در موردش بکار بگیریم) به ما ایرانیان اجازه می دهد به مفاهیمی چون: کنش سیاسی (بنا به تعریف کنشی عقلانی و معطوف به هدف)، آزادی بیان، آزادی اندیشه، تکثرگرایی، شایسته سالاری، سلطه بروکراسی عقلایی و نهایتا دموکراسی نزدیک شویم. به نظر من خیر!
ما در بطن فرهنگمان، در لا به لای المانهای ارزشی مان بنیانهایی داریم که رسما و علنا در برابر این مفاهیم قد علم می کنند. تکرار می کنم که در لا به لای ارزشهایمان و نه ضد ارزشها. مثال می زنم. خود سانسوری را اگر بزرگترین مانع آزادی بیان بدانیم، تا جایی که نقطه اوج دیکتاتوری ها بعضا در داستانهای تخیلی چنین تصویر می شوند که فرد خودش در بطن خودش فکرش را قیچی می کند، این خودسانسوری آیا از جانب فرهنگ ما بعضا ترویج نمی شود؟ چندین بار شنیده ایم که باید به احترام بزرگتر یکسری حرفها را نزد، باید یکسری حرفها را نگه داشت مبادا فلانی موسپید، فلان مادر و پدر برنجند. آیا این خودسانسوری نیست؟ آیا چون من -خود من حقیقی- این را که برای حفظ احترام باید یکسری حرفها را نزنم و این حفظ احترام برایم مقبولیت درونی به همراه دارد -که عملا دارد- باید عملم را طوری تعریف کند که جایی با خود سانسوری تلقی نکند؟ قهرا خیر. من در حال یک خودسانسوری رضایتبخش هستم و آنرا ارزش می دانم. این بحث را می شود به برخی دیگر از المانهای فرهنگی مان تعمیم داد، اینکه کنش سیاسی که در دل تعریفش عقلانیت، به معنای انتخاب ابزار منطقی برای دستیابی به هدف را به همراه دارد در ایران امروز ما مبتنی بر فرد انجام می شود (یعنی تیپ آرمانی کنش سنتی ماکس وبر، هر چه او گفت من می کنم) آیا نشان از این ندارد که ماها در دل فرهنگی بزرگ شدیم که مرجعیت محوری از عناصر اساسی آن است؟ و هست بازهم از این مثال ها. 
در نظریاتی که به اصطلاح علل عقب ماندگی ایران را بررسی می کنند گروهی چون محمدرضا جلایی پور معتقد به "مدرنیته بدقواره" در ایران هستند و در برابرشان مدرنیته را در ایران "مدرنیته ایرانی" می دانند با مختصات و معیارها و مشخصات "خاص خودش". گمانم دارم به دسته دومی ها نزدیک می شوم. مدرنیته ما همین شکلی است، حتی اگر دوستش نداشته باشیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

استمرار کشدار وضعیت به تخمم!

من هیچ وقت آدم خوشحالی نبودم. حتی قبل ترها، آن روزهایی که "لوطی" زنده بود و من انتری بود که لوطیش زنده بود، هم من آدم خوشحالی نبودم. آدمی نبودم که بابت زنده بودنم، بابت نفس کشیدنم، بابت حضورم از لوطی، شما بخوانید خدا، نیرو، انرژی، کائنات یا هر زهرمار دیگری که اسمش را می گذارید متشکر باشم. بالعکس، مدتها آدم ناراحتی بودم. بابت بودنم دوقورت و نیم از هستی طلبکار بودم. خودم را وارث دردهای زمینی می دانستم که از بهشت برین درش پرتاب شده بودم. می دانید که چه می گویم، دردهای زمینی، دردهای نداشتن، دردهایی از جنس خواستن و نرسیدن. حتما همه شما که این خزعبلات را می خوانید از این جنس دردها داشته اید. اختلافی اگر بینمان باشد در حاصل جمع این داشتن ها و نداشتن هاست. اینکه داشته هایت بر خواسته هایت بچربد یا نه، مال من که نچربید. بگذریم، لوطی مرد و من ناراحت بودم. اوضاع عوض نشده بود. دردها سرجایش بود با این تفاوت که امیدی به نجات نبود. اما روزگاری رسید، نمی دانم دقیقا کی، نمی دانم در پس کدام اتفاق، لحظه ای نگاهم عوض شد، مثل قصه سیزیف که داستانش را برایتان گفتم، ثانیه ای به سنگ پشت سرم که داشت غلط می خورد و پایین می رفت خیره شدم و گفتم: "به تخمم". از آن پس دیگر ناراحت نبودم. قطعا خوشحال هم نبودم چون خوشحال بودن را نیاموخته بودم. زندگی از آن پس علی السویه شد، به قول مرحوم مهدی سحابی دیگر ارزش جوش و جلا زدن نداشت. آن وضعیت چندی است که کش آمده. همه چیز، خوب و بد ربطی به تخم های مبارک پیدا می کنند و ارزششان به پلک زدنی صفر می شود، نه مثبت و نه منفی. فقط دلم برای ابله هایی می سوزد که فکر می کنند حالا که طول و عرض جغرافیایی جایی که پاهایم را در آن اینور و آنور می کشم عوض شده من خوشحالم. خیر الاغ جان، خیر...

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

جنگ!

برای یکسری مفاهیم و واژه ها آویزان شدن به تعاریف رایج، به یکسری متر و معیارهای مشخص نتایج تهوع آوری به دنبال دارد. مفاهیمی مثل نسل کشی، مثل کشتار و حتی مثل جنگ. مثلا 150 هزار نفر در سوریه کشته می شوند و این کشتار جمعی نیست. در همان جا اما بعد از اینکه 700-800 نفر- مقدار کشته های چند روز در طول دوسال جنگ- توسط سلاحهای شیمیایی کشته می شوند اسمش می شود کشتار جمعی. در روآندا هوتوها شروع به آدمی کشی کرده بودند اما انگار همه منتظر بودند که کنتور کشته ها بچرخد و بچرخد و نهایتا وقتی 800 هزار نفر کشته شدند اسمش شد نسل کشی. در همان نزدیکی، در زئیر توتسی های فراری از روآندا روزها را با گرسنگی، تجاوز و تحقیر به شب رساندند اما اینها جزء آمار نسل کشی حساب نشدند، فقط چون نفسشان می آمد و می رفت و هیچ کس به مغزش هم خطور نکرد که اینها با اینهمه مصیبتی که دیده اند تا پایان عمر باید مثل مرده متحرک سرکنند. 
مسخره است. خیلی از ماها، از ماهایی که قمپز روشنفکری در می کنیم، خواسته مان این است که گلوله ای در سوریه شلیک نشود (بماند که خیلی هایمان هم به کم شلیک شدن قانعیم) و اسم این را می گذاریم صلح! بعد از این صلح اما کاری نداریم که جنگ تا کی برای آوارگان، برای آسیب دیده ها و برای آنها که عمرشان را باختند تا آرزویی را تحقق دهند، ادامه دارد. تعریفمان از جنگ کمی است؛ جنگ یعنی شلیک گلوله، همین و بس.
*همیشه از حاتمی کیا بدم می آمده. با این حال جمله ای دارد در از کرخه تا راین از زبان علی دهکردی، در جواب به خواهرش (هما روستا) که می گوید: "از جنگ هم کثیفتر کلمه ای هست؟" که من حق تر از آن تابحال نشنیده ام:
"بله، صلح"

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

آرمانگرایی

آرمانگرایی چیزی بیش از شنیدن آواز دهل از دور نیست. هرچه بیشتر به سویش بروی، هرچه بیشتر کمالگرا باشی و صفر یا صد به دنیایت بنگری بیشتر و بیشتر فرصت "زندگی کردن" را از دست میدهی. مثل موردی که برای من پیش آمد. اوایل بیست سالگیم بود. برای منی که از فضای بسته خانه و مسیر ابدی خانه-مدرسه به تازگی خلاص شده بودم و آزادی بیشتری را بواسطه رفتن به دانشگاه تجربه می کردم فرصتی بود تا زندگی کنم، تجربیات تازه کسب کنم، سعی و خطا کنم و به قول فلاسفه تجربیات زیسته ام را زیاد کنم. درست همان دوران بود که به این فلسفه معتقد شدم که زندگی را باید در عرض زیست و نه در طول. به این حرف که قصه انسان و لذت، قصه آب دریا و ظرف ماست، که هرچه ظرفت را بزرگ کنی لذتت افزون می شود، ایمان آورده بودم. آن روزها می خواستم در خود فرو بروم، بدانم، بخوانم و به قول معروف ظرف درونم را آنقدر حجیم کنم که هر ثانیه نفس کشیدنم لذت سالها لذات حیوانی آدمهایی که آن دوران به تقلید از صادق هدایت رجاله می نامیدمشان را بمن تزریق کند. آن سالها گذشت. خواندم و خواندم، مثل یک مرتاض خودم را از آنچه سن و سالم اقتضا می کرد محروم کردم. و همواره منتظر بودم که با ظرف درونی بزرگ به مهمانی دنیا بروم و دلی از عزا در آورم. اما...
آن سالها رفته و دنیا، دنیای مادی، دنیای 4 بعدی طول، عرض، ارتفاع و زمان به من فهماند که چقدر خر بودم، که هیچ دو ثانیه ای ارزش مساوی ندارند، که لذت تابعی پیچیده است که هیچوقت شکلش شبیه آن کاسه احمقانه ای که من می خواستم با آن به دریای لذات بروم نیست. که چقدر خالی ام، که چقدر مایوسم، که امروز چقدر از خوانده هایم عق ام می گیرد، که که که و هزاران تا از این که ها ثانیه به ثانیه توی سرم ردیف می شوند و یک چیز را به یادم می آورند، این آرمان، این ایده آل زندگی را از من دزدید.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

از قایقی خواهم ساخت تا من جرب المجرب

4-5 سال پیش بود. بدجوری تحقیر شده بودم. آنهم بدست یکی از حقیرترین آدمهایی که توی زندگی ام دیده ام. منتظر ماشین نماندم و از در پادگان بیرون زدم. از توی بیابانی راهم را کج کردم و به سوی جاده رفتم. سرم پر بود از افکار جورواجور. جنگی در سرم راه افتاده بود و کنترل آنچه که هر ثانیه توی مغزم می گذشت کاملا از دست من خارج بود. پاهایم را با آن پوتین های سنگین، زیر آفتاب داغ مرداد لخ لخ کنان می کشیدم تا خودم را به جاده برسانم، به خانه برسم، دوش بگیرم و وقتی اوضاع و شرایط آدمیزادی پیدا کردم در مورد حال و روزم و آنچه که داشت به سرم می آمد تصمیمی بگیرم. ناگهان جمله ای از لایه های ناخودآگاهم گذشت و بر زبانم جاری شد: "قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب، پشت دریا شهری است که در آن ...". راستش فرقی نمی کرد که در آن شهر خیالی چه باشد و چه نباشد، مهم این امید بود که بدانم پشت این دریای فاضلابی که درش دست و پا می زدم جایی باشد، امیدی باشد، تفاوتی باشد. به خانه که رسیدم روی اولین تکه کاغذی که پیدا کردم، یک نصفه برگه خط دار که پشتش شماره حساب نوشته بودم، با خط کج و کوله خودم شعر را نوشتم و روی دیوار اتاق چسباندم. به مرور سایر اشعاری را که روی در و دیوار اتاق با خط خوش نستعلیق و گرافیک های زیبا چسبانده بودم را کندم و تنها تزئین اتاقم شد همان نصفه کاغذ بد خط. برای مدتها توی دلم دوست و آشناهایی را که بدخطی و کاغذ مسخره ای را که شعر رویش نوشته شده بود را مسخره می کردند متهم به عدم درک می کردم. اینکه ارزش لحظه، ارزش کشف و شهودی که این تکه کاغذ حاصلش بود را نمی فهمند. اینکه ارزش جمله پشت دریاها شهری است را نمی دانند. اینکه ...
پس از آن روزها تصمیمم را برای رفتن و کندن از این منجلابی که درش بودم سفت و سخت گرفتم. برای ساختن آن قایق کذایی چند سال عمرم را گذاشتم، جان کندم و سختی کشیدم تا اینکه دیروز ویزایی را که فکر می کردم همان قایق عبورم از این خاک غریب باشد را گرفتم. ولی راستش یک جای کار می لنگد. چرا که مدتی است به هیچ شهری در پس این باتلاق باور ندارم. به هیچ بهشت خاکی ایمان ندارم. بهتر بگویم به هر بهشتی که من بتوانم جزئی از آن باشم باورم را از دست داده ام. امروز نزدیک یکسال و نیم از روزی که آن تکه کاغذ مقدس را از دیوار کنده ام می گذرد. بجایش شعری از حافظ را با فونت تیتر، درست مثل صفحه اول روزنامه، خشک و بی حس و روتین پرینت گرفته ام و به دیورا چسبانده ام: من جرّب المجرّب ، حلّت به الندامه

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

تلاش نافرجام برای بی‌خدا بودن

من سالهاست که از قید و بند دین رها شده ام. هرچند هنوز رگه هایی از دین در من هست اما دستگاه ذهن و باورهایم کاملا از دین خالی شده و در زندگی روزمره ام نقش دین به کمرنگ ترین حد ممکن رسیده. اما، فارغ از اینکه دین داشته باشی یا نه، آگاه باشی یا جاهل، از کدام سابقه و زمینه آمده باشی، بی خدا بودن کار سختی است. سخت است چون توانایی فوق بشری می خواهد. دلی قرص و زانوانی محکم می خواهد تا همیشه بشود به آنها تکیه کرد، که بشود آینده را ساخت، ساخت به سان کوزه گری چیره دست و نه گلبازی سست و وامانده به نسیمی که فروبریزدش. بی خدایی سخت است. دلی می خواهد استوار که هیچگاه و در پس هیچ طوفانی هوای معجزه و آمدن دستی غیبی به سرت نزند. بی خدا بودن ایمان به بی خدایی می خواهد، ایمان به بی پناهی انسان، ایمان به تنهایی در برابر همه خلقت. بی خدایی شجاعت اعتراف به ضعف و زبونی می خواهد، شجاعت پذیرش همه محدودیت ها و یک کلام، شجاعت آتش زدن همه آرزوها و آرمانهایی که روزانه به دنبالش می روی.
من همیشه وانمود به بی خدایی می کنم، همیشه می گویم که اگر ذره ای در وجودم خدا باور است اثر رشد و نمو در محیطی است که خدا را به زور در اعماق وجود من حک کرده و از این منظر عادتم داده که خدا باور باشم. اما واقعیت این است که من خدا باورم. خدا باورم چون هنوز در این شرایط نامعین و غبار گرفته ای که دارم دلم به اینکه اتفاق های خوب می افتد امیدوار است. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

لحظه تعیین کننده آینده

واقعیت تلخ این است که زندگی ماها بعد از لحظه وقوع است که شکل می گیرد. خوشی و ناخوشی، تلخی و شیرینی، شادی و غم و... اینها همه مفاهیم نسبی هستند که گذشت زمان شکلشان می دهد. چه بسا که گندترین لحظات زندگی را چند سال بعد با یک لبخند ابلهانه برای دیگران تعریف می کنیم و قاه قاه به اش می خندیم. یا بالعکس شیرین ترین لحظه زندگی طی یک حادثه، مثلا طلاق، تبدیل به یک اتفاق نحس و شوم می شود. واقعا پوچ است، پوچ و بی معنی. اینکه بدانی لحظه اصالت ندارد، زمان حال تعیین کننده نیست، گذشته ای وجود ندارد و فقط و فقط یک آینده مات و نامعلوم است که حال و گذشته را تعیین می کند. اندیشیدن به اش می تواند کل زندگی را به گند بکشد. اینکه بدانی این بوسه ای که الان داری با لذت از لبی می گیری می تواند تهوع آور ترین خاطره ات باشد، فقط باید زمان بگذرد. همه چیز یک نامعلومی کشدار است، گردی که روی همه چیز نشسته و روزی باد می بردش و رنگ زیرش را معلوم می کند، یا رومی، یا زنگی

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

نوستالژی

به هزار بدبختی از دست دیگرانی که مدام می خواستند سر از کار و زندگی و برنامه هایم برای آینده درآورند و آنهایی که میخواستند گوش مفتی پیدا کنند و جواب این سوالات را درش بگویند، خودم را خلاص کردم. از زیراندازی که فامیل رویش پلاس بودند تا جای ممکن دور شدم تا مبادا کسی هوس کند بیاید و با من خلوت کند. خودم را لب رودخانه رساندم. توی سایه درختچه ای کاپشنم را پهن کردم و هدفون به گوش دراز کشیدم و از بی موضوعی زل زدم به رودخانه. به امید اینکه زودتر پلکهایم سنگین شود و بخوابم بودم که دختری چادری آنسوی رودخانه روی سنگی نشست. من کاملا پشت درختچه استتار شده بودم و همین باعث شد در ماجرایی که اتفاق افتاد مزاحمتی نداشته باشم. 
چند ثانیه بعد پسرکی که من به یمن صدای کر کننده موزیک صدای موتورش را نشنیده بودم پیدایش شد. لب آب آمد و به فاصله نیم متری دختر نشست. آرام دور و برش را پایید، خودش را نزدیک تر کرد و پیشانی دختر را بوسید. شرم سرخی توی صورت آفتاب سوخته و دهاتی هر دویشان نشست. بعد آرام دست زمختش را روی شانه مخالف دختر انداخت و به طرف خودش کشید. دختر حالا توی بغلش بود. سرش را روی شانه های پسر گذاشت. انتظار داشتم لبی به هم برسانند اما همه چیز با بوسه کوچکی روی گونه دخترک تمام شد. پسر رفت و دختر خاک چادرش را تکاند و با فاصله پشت سرش روانه شد. 
راستش احساس خواستنی عجیبی از این صحنه در من نشست. عجیب از این لحاظ که همه چیز این میزانسن برای من نفرت انگیز بود. من از طبیعت روستایی، از صدای آب، آفتاب مستقیم، سبزی، جک و جانور و زق زق پرنده ها،از آن صورت های آفتاب سوخته، از آن دست های پینه بسته، از آن چادر، از لباس های گل و گشاد و رنگ به رنگ پسر، از آن موتور لگنی که حتما یکی دو روز دیگر زوارش در می رود، از آن حیا، از آن رفتار سکسی محتاط و ... متنفرم. اینها هیچکدام دلخواه من نبودند. اما چرا این حس عجیب در من خانه کرده؟ سادگی؟ نه، اینها از دید من سادگی نیستند. اینها تجملات سنت هستند، اغراق در المانهای سنتی. 
از دید من ماها، حداقل ما جماعت ایرانی، یک نوستالژی تاریخی-ارثی از چنین منظره ای یکجایی در عمق روحمان داریم. گذشتگان ما که قطعا مثل ما بوده اند المان های محبوبشان را یکجایی توی اسپرم ها و تخمک هایشان جایگذاری کرده اند و امروز ما را بصورت دیفالت عاشق این صحنه های رقت انگیز کرده اند.

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

جاودان سیزیف

سیزیف از این طریق که از همهٔ آن چه که ورای تجربهٔ مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایدهٔ عمیق تری نمی‌گردد، پیروز است. ... آلبرکامو
کامو روایتی از افسانه سیزیف می کند که به نظرم یکی از عمیقترین تفاسیر زندگیست. سیزیف هر بار که با بدبختی و مشقت سنگ را بالا می برد و در آخرین لحظه سنگ سر می خورد و بر می گردد، به قول معروف جوش و جلا نمی زند، دنبال سنگ نمی دود تا مگر بین راه متوقفش کند و دوباره به بالا هلش بدهد. برعکس. سیزیف لحظه ای تامل می کند و رسیدن سنگ را به پایین کوه نظاره می کند و بعد آرام و متین پایین برمی گردد تا کار را دوباره انجام دهد. کامو این تامل سیزیف را به "آگاهی" و ایستادن او ورای سرنوشت اش نسبت می دهد. اینکه سیزیف با این مکث نشان می دهد دربند پایان سرنوشت نیست، یعنی خود می داند که این تلاش زاده شده با اوست و تا آخر هم هست. هیچ نقطه پایانی نیست که سیزیف بخواهد سنگ را به مقصدش برساند و بعد آسوده شود. نه، آسودگی او از همین علم به پایان ناپذیر بودن این تلاش بیهوده حاصل می شود. ساده است، وقتی نقطه پایانی وجود ندارد راه خود منشا آرامش و لذت می شود. وقتی قرار نیست هیچ وقت برسی از رفتن لذت میبری اما وقتی مقصدی داری که همه آرامشت آنجاست، راه جز زجر و سختی چیزی ندارد. پس می توان گفت سیزیف خوشبخت است.
حالا حکایت ماست. مایی که فکر می کنیم با دانشگاه رفتن، با خوب درس خواندن، با کار نان و آب دار، با عاشق شدن، با ازدواج، با بچه دار شدن، با بازنشستگی، با پولدار شدن، با رفتن یا ماندن به آن نقطه پایان می رسیم. همه ما سیزیف هایی هستیم که حتی اگر سنگ را به قله هم برسانیم به سرپایینی بعدی می غلطد و قله ای دیگر سر راهمان می افتد. به همین سادگی است که زندگی مان به طرز ابلهانه ای سپری می شود و همیشه منتظریم تا خط پایان برسد، سنگ روی قله بنشیند تا سعادت ما آغاز شود ...

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

از حافظ تا هایزنبرگ 1

اگر با ادبیات عرفانی ایران سر و کار داشته باشید حتما ترکیب "حجاب تن" به گوشتان خورده است. تا به حال به دلیل شکل دادن به چنین ترکیبی فکر کرده اید؟ چقدر فکر می کنید حجاب معنی پوشش و پوشاننده دارد و چقدر به معنایش به معنای "پرده" معتقدید؟
اگر حجاب به معنای پرده باشد اشتراک جالبی با برخی اندیشه های فیزیکی معاصر پیدا می کند. ویژگی بارز پرده دوبعدی بودن آن است و به اصطلاح ریاضی پرده را می توان یک رویه دانست، فاقد حجم. خب حالا فرض کنید که بدن یک حجاب است، دو بعدی است و فاقد حجم. یعنی بدن پوسته نازکی است بدور آنچه که پشت آن قرار گرفته است. درست مثل نایلون نازکی که خیلی اوقات به دور وسایل کشیده می شود. در عرفان این حجاب را پیچیده شده به دور جان یا روح می دانند. حالا شاید می پرسید که خوب این چه ربطی که فیزیک معاصر دارد؟
می دانید که ما از اتم ساخته شده ایم. اگر قطر یک اتم یک کیلومتر فرض کنیم یک متر آن هسته اتم است و مابقی فضای خالی است که تعدادی الکترون در آن حرکت می کنند. به عبارت دیگر شاید قریب به تمام وجود ما خلاء است و ماده تقریبا مشابه همان نایلون کشیده شده به دور این خلاء است. در حقیقت ماده برای خلاء درونی ما همان حجاب است و بس...

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

تنهایی

تنهایی سهل و ممتنع ترین مفهوم زندگی من است. برای منی که همه چیز زندگیم را با منطق خشک و ذهنیت عقلانی حسابگر پیش می برم این دوگانگی غریب است. از یک طرف هر وقت جمعی، خلوت دو نفره ای، محفلی، بگو بخندی می بینم از خودم می پرسم:"چرا من نه؟" ، "چرا من اینجا نیستم؟" ، "فرق من با اینها چیه؟" ، "از کجا این تفاوت شروع شد؟" ، "چطوری توی زندگی من خزید؟" ، "چطور رشد کرد و همه جا را در وجودم گرفت؟" و هزاران سوال از این دست. یک خودخوری ممتد و کشدار که گهگاه تا روزها ادامه پیدا می کند.
اما از طرف دیگر واقعیت این است که این تنهایی بقدری آرامش بخش است، بقدری رها و آزادم می کند که حتی حاضر نیستم لحظه ای زندگی بدون آن را تجربه کنم. حتی گهگداری بدم نمی آید این روابط نصفه و نیمه خانواده و دوستی را رها کنم و از شر مضراتشان رها شوم. از طرف دیگر تنها بودن یک حس استقلال بی نهایت به آدم می دهد. این ذهنیت انتزاعی که یکجایی توی یکی از قصه های هدایت خواندمش بدجوری کیفورم می کند: "اینکه تنهای تنها باشی و هر لحظه که خواستی از شر بقیه عمرت راحت شوی، بی آنکه نگران باشی پدرت، مادرت، زن و بچه ات، دوست دخترت و ... چه بلایی بعد از تو سرشان می آید". این استقلال حتی در برابر مرگ فقط و فقط از دل تنهایی است که بیرون می آید.
در یک کلام تنهایی منبع یک قدرت بی نهایت است، قدرتی که دستیابی به اش از مسیری دردناک می گذرد...

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

و این اخلاق لعنتی

فرض کنید خانمی در سن چهل و اندی سالگی ازدواج میکنه، و علیرغم اینکه بیماره و کلی داروی جور واجور مصرف میکنه تصمیم میگیره از شوهرش که 7-8 سالی از خودش بزرگتره بچه دار بشه. خوب، از مقدمه برمیاد که نتیجه چیه. بچه ناقص به دنیا میاد. از کمر به پایین فلج، ریه و سیستم گوارش ناقص که مجبوره با لوله غذا بخوره، نابینا و ...
حالی 4-5 سالی از تولد بچه گذشته. مادر که حالا در آستانه 50 سالگیه عاشقانه از بچه معلولش مواظبت میکنه. صبح و شب نداره. مدام وقتش رو پای این بچه گذاشته. میشه گفت زندگیش رو تمام و کمال وقف این بچه کرده. اونقدر عاشقانه با این بچه حرف میزنه و تر و خشکش میکنه که حتی آدم سرد و بی احساسی مثل من رو منقلب میکنه.
واقعا در قبال همچنین آدمی چه دیدی باید داشت؟ باید به ماجراجوییش برای تجربه حاملگی و بچه داشتن علیرغم ریسکش فکر کرد یا این رفتار تماما ایثارگرانه اش در قبال این بچه معلول؟ باید تحسینش کرد یا سرزنش؟ آیا اصلا میشه اسم این کار امروزش رو عشق گذاشت یا صرفا عذاب وجدانه؟ 
اینجور وقتها و در چنین مواجهه هایی آدم وادار به قضاوت میشه. نمی تونی کنار بنشینی و صرفا نظاره کنی و هیچ موضعی نداشته باشی. قضاوت نکن این جور وقتها شعار تهوع آوریه که گوینده اش به حقیرانه ترین شکل تلاش داره که با گفتنش اخلاق و وجدانش رو به یکسری روابط پوچ اجتماعی و ژست های روشنفکری معامله کنه.

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

یک دسته آدمها هستند که می دانند دنبال چه هستند. می دانند چه می خواهند و چه نمی خواهند. دسته دیگری هم هستند که نه می دانند چه می خواهند و نه می دانند چه نمی خواهند. این دو دسته خوشبختند. دسته اول از ثانیه ثانیه عمرشان استفاده می کنند و سوار بر یک ماشین آخرین مدل توی جاده موفقیت ویراژ می دهند. دسته دوم هم مثل سوسک توی کثافت دور و برشان غوطه می خورند و به قول معروف هیچ چیز به تخمشان هم نیست. کیف می کنند و از آن کثافت زندگی شان را می سازند.
بدبخت ها آنهایی هستند که نمی دانند چه می خواهند. سرگشته و حیران هستند. به هر علفی چنگی می زنند. دنبال تکیه گاهی، نقطه محکمی می گردند که زندگیشان را رویش بسازند. اما همین ها مثل روز برایشان روشن است که چه را نمی خواهند و به محض آنکه با آنچه ناخوشایندشان است مواجه می شوند، مثل زن حامله عق می زنند و فرار می کنند. همین است که همیشه در راه اند. فرار از این به آن. اینها بدبختند. اینها هیچ چیز از عمرشان نمی فهمند. از یکسری چیزها رنج می کشند اما چیزی ندارند که آرامشان کند، که دلشان را به اش خوش کنند. عمری را در انتظاری خرد کننده سپری می کنند و ناکام از دنیا می روند.
من عضوی از این گروه سوم هستم، بدبختانه...

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

آکادمی گوگوش و استریوتایپ های ذهنی ایرانی

ایام مزخرف نوروز و هجوم مهمان از در و دیوار مجبورم کرده که بر خلاف عادت زیاد تلویزیون نگاه کنم. در حالت عادی بیش از 1 ساعت در روز و آنهم 60 دقیقه بی بی سی سهم من از تلویزیون نیست اما این روزها به سلیقه مهمانان از راز گل سرخ جم گرفته تا آکادمی گوگوش من و تو را تماشا می کنم. از جمله اینها فینال همین آکادمی بود. نمی دانم شاید این قضاوت از سر علاقه بی حد و حساب من به موسیقی بلوز و علی الخصوص آهنگ سرمست رعنا فرحان باشد، اما خانمی که آهنگ سرمست را خوانده بود و نامش را نمی دانم به لحاظ صدا، رعایت اصول موسیقایی و نوع اجرا یک سر و گردن بالاتر از دیگران بود. بویژه اینکه خواندن در سبک بلوز دشواریهایی دارد که حتی موسیقی سنتی ایرانی (که احترام و علاقه زیادی به اش دارم) زیاد به آن دشواری نیست. اما چه می شود که این خانم حذف می شود و دیگری با صدا و ظرایف موسیقایی کمتر نسبت به او برنده میشود؟
ممکن است این تحلیل را یکجانبه، افراطی، ناپخته و ... بدانید. حق هم دارید، خیلی رویش اصراری ندارم. در کل فکر می کنم این رای بیشتر به روسری آن خانم بود تا خواندنش. هنوز هم به نظر می رسد کلیشه دختر آفتاب و مهتاب ندیده در سرهای ما ایرانیان قویتر از آن چیزی است که فکر می کنیم. لغات بسیط و کشداری مثل شرم، حیا، عفت، معصومیت و امثال اینها طوری توی سر ماها حک شده که هنوز فاصله داریم تا بتوانیم افراد را فارغ از این صفات انتسابی بی سر و ته و بی مبنا بسنجیم. این استریوتایپ ها آنچنان در سر ما جا خوش کرده اند که تصور اینکه بدون آنها دنیا را ببینیم دشوار است. در یک کلام ماها هنوز اسیر این تعبیرات هزارتو و هزاران معنا هستیم و تا رسیدن به یک عقلانیت سر راست فاصله ها داریم.

پ.ن: یک تحلیل پخته‌تر و منطقی‌تر در این زمینه را می توانید اینجا بخوانید

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

بیلاخی برای گوگل

این قدرت بدمذهب پدیده عجیبی است. خیلی مهم نیست که چه کسی به دستش میگیرد. مثل ویروس می ماند و به سرعت آلوده می کند. صاحبش سریعا به این نتیجه می رسد که حالا که صاحب قدرت است باید حالی به آنها که زیردستش هستند بدهد و بهشان بفهماند که دنیا دست کیست. این آدم قدرتمند اگر قدرت سیاسی در دستش باشد سانسور می کند، آدم زندانی می کند و دیگران را وادار به پاچه خواری و ریا و مجیز گفتن می کند و اگر ماهیت غیر سیاسی هم داشته باشد به نوع دیگری اعمال می شود. نمونه اش همین گوگل. چون پرطرفدار شده و پولدار و قدرتمند توقع دارد هر ساز ناکوکی که می زند بقیه باهاش برقصند. یکمرتبه راست می کند که گودر را محدود کند و گودرچی ها را بفرستد سراغ گوگل پلاس. هیچ کس هم نمی تواند جلودارش شود. کسی هم نمی گوید که به چه اجازه ای داری سلیقه ها را جهت می دهی. خب قدرت دارد. و حالا می خواهد قدرتش را بر ما معتادان به گوگل ریدر جاری کند. اما گوگل جان اینبار را کورخواندی. صنف ریدر بازها را نمی توان جهت داد، نمی توان مدیریت کرد. شنیدم که در روز اول عشوه آمدنت 500 هزار نفر سراغ فیدلی رفتند. بدجوری خوردی. نه؟

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

معضله احترام به عقاید دیگران

ورد زبان خیلی هایمان شده: "به عقایدشون احترام بذار" ، "اینم یه جور عقیدست و قابل احترام" ، "به عقاید دیگران توهین نکن" و ... همه مان می گوییم، اما این گفتن چقدر پز است و چقدر واقعی؟ چقدر در واقعیت ریشه دارد؟ اصلا چقدر درست است؟
احترام گذاشتن به عقاید دیگری در دو جا می تواند ریشه داشته باشد و بسته به هر یک نتایجی متفاوت دارد. اولین نگرش چیزی است که تحت عنوان پلورالیسم یا تکثر گرایی از آن نام می برند. منطقش ساده است: "حقیقت همچون آینه ایست که از آسمان به زمین افتاده و حالا هزاران هزار تکه شده و هر تکه در دست فردی است. پس هر چند همه ما فکر می کنیم که تکه ای که در دستان ماست حقیقت تام و تمام است اما واقعیت این است که هر کس کسری از حقیقت  را در اختیار دارد و هر کس به قدر خود محق است. پس چون من و شما هیچ یک مطلقا بر حق نیستیم باید به عقاید هم احترام بگذاریم و نمی توانیم بیش از سهممان از حقیقت لاف بزنیم و ادعا کنیم.
راستش این ورژن برای من خیلی سنگین است. نمی فهممش. اینکه فلان فیلسوف همان قدر بر حق باشد که فلانی با عقاید خرافی اش و این دو همانقدر بر حق باشند با آن گاوپرست در فلان نقطه دنیا و همه اینها کسری از حقیقت را داشته باشند هر چند منطقا پذیرفتنی است اما "تو کت من نمی رود". 
من ورژن دیگری را می پذیرم. مبنای این یکی اصل فرد گرایی است. من به عقاید تو، شخص تو، احترام می گذارم چون برای تو بعنوان یک "شخص" یا "فرد" احترام قائلم. در اصل من نه به عقاید که به فردیت توست که احترام می گذارم. اگر تو گاوپرستی و ساعتها توی ترافیک می مانی و دعا می کنی که گاو راهش را بکشد و از وسط خیابان کنار برود و یک هش نمی گویی مبادا حضرت گاو بهشان بر بخورد، من احترام می گذارم، مسخره ات نمی کنم چون به فرد تو احترام می گذارم، به آزادیت برای انتخاب گاو پرستی. اما اینها مانع نیست که گاو پرستی را در کلیتش نه تنها نقد بلکه با رکیک ترین تعبیرات مسخره کنم. پس برای من همه عقیده ها محترم نیستند. آدمها محترم اند و عقاید به صرف آویزان شدن به آدمها لختی از نقد من آسوده می شوند.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

فاکینگ فیسبوک

فیسبوک هر چی که هست به زندگی من یکی بدجوری گند زده. برای منی که به زور با یک نفر می جوشم و به هزار مکافات دو کلمه حرف می زنم شناختن افراد از دریچه یکسری نشانه ها انجام میشود. درست مثل کوری که در راهش علائمی در نظر می گیرد و با لمس آنها راه را پیدا می کند من هم تابحال دور و بری هایم را همین طور می شناختم. اینکه فلانی کوندرا می خواند، جان لنون گوش می دهد، اخیرا از کار رعنا فرحان خوشش آمده، از فلان رمان جدیدا چاپ شده حالش بهم خورده، در مورد فلان حرکت اعتراضی چه نظری دارد و ... همه چیزهایی بودند که جای گپ زدن و در کل ارتباط را برایم پر می کرد. اما...
این فیسبوک هیچی ندار همه چیز دنیا را برایم قر و قاطی کرده. درست مثل همان کوری هستم که جای اسباب و وسایل خانه اش را عوض کرده اند و حالا چپ و راست به در و دیوار می خورد. وقتی پروفایل کسی را که می خواهم بشناسمش چک می کنم جز گیجی و منگی چیز دیگری نصیبم نمی شود. طرف همزمان از شیلا و لیلا فروهر و فردی مرکوری خوشش می آید. یا هم کافکا می خواند و هم رمان صد من یغاز. کلا این لایک کردن بدجوری شاخک های شناختی مرا کج و کوله کرده. به نظرم باید فکری به حالش کرد. باید مکانیسمی وجود داشته باشد تا نگذارد هر ننه قمری هر چیزی را لایک کند. قبلش باید به سوالی چیزی در باره این بی صاحبی که دارد لایکش می کند جواب دهد. نمی دانم، شاید هم من دارم خیلی مشکل قدیمی و ریشه دارم را بزرگنمایی می کنم، یا نه، ملت ما بدجوری مرزهای مدرنیته را پشت سر گذاشته اند و پست مدرن زندگی می کنند. نظر شما چیه؟؟

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

من نمی جنگم، نمی جنگم، نمی جنگم!

آدمهای قوی، آنهایی که می جنگند تا حقشان را بگیرند، آنها که می ایستند تا محیط اطرافشان را تغییر دهند و به میل خود رام کنند، آنها که منشا اثر در زمانه خود هستند، آنها که در برابر ناملایمات اطراف خم به ابرو نمی آورند، آنها که حتی وقتی غم لشگر می انگیزد به برانداختن بنیادش بر می آیند.
من از این دسته نیستم. تا به حال به ذهنم هم خطور نکرده که بخواهم به تغییر محیط دور و برم دست به اقدامی بزنم. از نظر من حق گرفتنی نیست، اصلا اگر گرفتنی باشد حق نیست، حق باید باشد، باید مال من باشد تا حقم باشد، حقی که بخواهم برایش خودم را جر بدهم همان بهتر که نباشد. عمرا برای گرفتن حقم! نمی جنگم. همرنگ جماعت نمی شوم ولی آنقدر هم رنگم را جیغ نمی کنم که بین یک میلیون نفر توی چشم بیایم. راستش خیلی برایم مهم نیست چیزی را بهتر کنم. بهتر شدنی از دید من وجود ندارد، اگر بدتر نشود شاکرم. به زوال خودم خو کرده ام، فقط نمی خواهم به قول معروف "خرکی" اتفاق بیفتد. می خواهم با یک شیب آرام و بدون درد و خونریزی کلکم کنده شود. ثبات، محافظه کاری، احتیاط تمام آن چیزی است که وجود مرا تشکیل می دهد. ماجراجویی برایم حکم بازی رولت روسی دارد، احتمالا از هیجانش پیشکی سقط می شوم. برایم فرقی ندارد که "چه می شود"، در کل هرچه بشود بهتر نمی شود، پس نشدن به شدن ارجح است. در کل من نمی جنگم، نمی جنگم، نمی جنگم، میشینم یه گوشه، میگم به یورم!*

*از آهنگ "نمی جنگم"، گروه 127

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

پیری

پیری ربطی به سن و سال ندارد. این چرندی که می گویند که "دلت باید جوان باشد" هم حرف مفت است. زمانی پیر می شوی که کسی در کنارت حس کند که تو پیری، که پیری ات را درک کند، که پیرت بداند. آن وقت است که پیر می شوی. بخواهی یا نخواهی، حتی در سن 28 سالگی ...

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

زندگی به زور قهوه

ناتالی آرایشش را تمام می کند. ضبط را روشن می کند و برای استریپتیز روی تخت می آید که صدای زنگ بیدار باش موبایل بلند می شود. از وقتی دستم شرطی شده و خود به خود زنگ را خفه می کند، موبایل را کنار دستم نمی گذارم و از وقتی کل بدنم بدون فرمانبری بلند می شود و زنگ را قطع می کند مجبورم هر شب یکجا گوشی مادر مرده را پنهان کنم. اینبار صدا از زیر تخت است. زنگ را قطع می کنم. 15 دقیقه وقت دارم از خانه بیرون بزنم. قبل از رفتن به توالت کتری را به برق می زنم. بر که می گردم سه قاشق غذا خوری قهوه فوری توی لیوان می ریزم، بعلاوه آب جوش، و از وقتی به لطف ایل و تبار گریگوری دیابت نصیبم شده، بدون شکر. قبلا به‌اش سوخت موشک می گفتم، اما چند وقتی هست که شده باتری قلمی، آنهم از نوع چینی. در طی پوشیدن لباس هر بار یکی دو قلپ می خورم، بد مذهب تلخ است اما با هر جرعه ای که پایین می رود انگار گوشه ای از بدنم روشن می شود و بکار می افتد. جلوی در هدفونها را توی گوشم می چپانم. موسیقی تند و کوبنده، چیزی که با فرکانس فکر کردنم تداخل کند و جلویش را بگیرد.
جلوی در کلاس هدفونها را بیرون می آورم. تو نرفته ام که استاد پشت سرم تو می آید. از بعد از یک ربع موبایل بیرون کشیدن ها و ساعت دیدن ها شروع می شود. کی این سه ساعت تمام می شود؟ بحث کلاس راجع به پست مدرن هاست، با این جماعت آبم هیچ وقت توی یک جوب نمی رود، نه می فهممشان و نه هیچ وقت سعی کرده ام بفهمم. برای 7-8 نمره کلاسی هم که شده باید چیزی بگویم و توی بحث شرکت کنم. ترکیبی از چند تا اصطلاح و یکسری حرف ربط از دهانم در می آید، قطعا مزخرف. استاد به شیوه مشابهی چرندی تحویلم می دهد. همزیستی مسالمت آمیز. تا آخر کلاس چند تا کار که باید در آینده بکنم به ذهنم می‌رسد، حتما باید توی فایل کارهای آینده واردشان کنم. کلاس تمام می شود. جلوی در هدفونها را توی گوشم می کنم.
حین خوردن نهار فیسبوک را چک می کنم. مهسا یک عکس جدید گذاشته. از نمی دانم کجای استرالیا. مقدار زیادی پر و پاچه لخت و اگر دقت کنی یک صورت و بدن و احتمالا یک منظره ای آن پشت سر که لابد خیلی مهم نبوده. حتما با پاهایش یک کاری کرده که حالا ما باید ببینیم. ولی خودمانیم، بد پر و پاچه ای ندارد. حیف که قدرش را ندانستم. عکس را لایک می کنم. غزل هم برای یک پسر توی یک کامنت ماچ فرستاده. پروفایلش را باز می کنم. کمی عقب می روم. پسرک نوشته: "هپی ولنتاین مای غزل"، مای غزل! رسما سند زد و رفت، ایندفعه که این دختره زرت و پرت فمنیستی کند می دانم چطور به‍‌اش برینم. می گویم اول برو سندت رو از رهن دربیار بعد! حالا چی اینجا بنویسم؟ می نویسم "ولنتاین دار شدت مبارک". نه، خیلی از سر ضعفه. کاش لااقل یه اکانت دختر می ساختم و باهاش ولنتاین رو به خودم تبریک می گفتم، اینجوری می شد از خجالت این شازده خانم در بیام. نه، کار چیپیه. این عکس را هم لایک می کنم، سگ خور. باید مقاله ترم پیش مهاجرت را بنویسم، چند روز بیشتر تا ددلاینش نمونده. بلند می شوم. سه قاشق غذا خوری، تلخ.
روی فایل "مقاله مهاجرت" کلیک می کنم. صفحه باز می شود: "تحلیل پدیدار شناسانه پدیده مهاجرت در ایران" بقیه صفحه خالی است، متن را مارک می کنم، فونتش را عوض می کنم، راست چین، وسط چین. نه، حالش نیست. مینیمایزش می کنم. دوباره اینترنت. اخبار. از بالاترین تا رجا نیوز. یکی یکی. بعد قیمت دلار و یورو. بقیه فیلم دیروزی را هم شروع می کنم به دیدن. 20-25 دقیقه که می بینم می بندمش. چرنده. نه احمق، کن پرایزه. پس من چرندم، مخم چرنده، چرند پسندم، سلیقه ام نازله. الاغ، عصر عصر پست مدرنیسمه. فرهنگ نازل و فاخر نداریم، آمریکن پای و کیشلوفسکی یه ارزش دارن. بریکولاژ جهانی. فرهنگ چهل تکه. تموم شد عصر زرت و پرت مدرن. آره؟، پس چی؟، پس یعنی دهنمکی و فرهادی هم آره؟. ضبط را روشن می کنم، صدا روی آخر.
3 قاشق، تلخ. توی دو سه قلپ تمامش می کنم. جلوی لپ تاپم. روی مقاله مهاجرت کلیک می کنم. چند روز بیشتر وقت ندارم. شروع می کنم. دو سه خطی ننوشته ام که یادم می آید به پروفسور واگنر دوباره میل بزنم. نمی دانم چند بار باید خایه هایش را بمالم که یک نگاه به این رزومه ما بیندازد و یک جوابی محض رضای خدا بدهد. شروع می کنم: دیر پروفسور واگنر. چی بنویسم؟ بنویسم مرتیکه مگه چی ازت کم میشه من بیام اونجا بتونم آویزون میهن عزیزت شم؟ نه، می نویسم: از آی سد بیفور... آخه دیوث اگه اون چیزای پیشت رو خونده بود یک ایمیل خالی هم شده میفرستاد. کم خایه هاشو مالیدی؟ اینم مثل بقیه. اصلا فکر کنم میل آدرس منو فیلتر کرده که صاف بره تو ترش. در می زنند. وقتش است. شب نشینی خانوادگی. خوب شد این رسیور اتاق را نصب کردم، حداقل از شر بفرمایید شام و آکادمی راحت شدم، فقط مونده جم تی وی. اینجوری می توانم تو اتاق دل سیر پورن ببینم. بدی اش این است که چند روز در میان باید ببیفتم به گدایی آپدیت و کد و از این مزخرفات. اصلا مگه ما تحت تهاجم فرهنگی نیستیم؟ پس این استکبار جهانی چه گوهی داره میخوره؟ چهارتا کانال سکسیم از ما دریغ می کنن. اگه به من بود که چند تا کانال پورن فارسی هم راه مینداختم. یادم باشه اینم تو فایل کارهای آینده وارد کنم. و اینکه ببینم پست مدرنیستها راجع به پورن چیا گفتن؟ حتما مزخرف. شام رو میخورم. باید این مقاله لعنتی رو تموم کنم. سه قاشق، این بار استثنائا یک قاشق شکر.
یک صفحه نوشته‌ام. شبیه روده درازیهای اول انشاهای دوره مدرسه شده. وقت یک "بر همگان واضح و مبرهن" است کمه. بک اسپیس. اصلا رو خودم پدیدار شناسی می کنم. عجب فکری. تا فردا باید روش فکر کنم. رسیور را روشن می کنم. فیورت لیست 5. نامسلمانها همه را بسته اند. فقط یکی دو تا از این لیو شوها هست. اینام فایده نداره. اینا سلیقه عام رو می خوان ارضا کنن. یکی سیاه یکی سفید یکی بلوند یکی سبزه یکی چاق. لا اقل نمی کنن هر شب یه تیپ رو مخاطب قرار بدن تا مخاطب اینقدر به زحمت نیوفته. تا داری واسه این سفید توپوله فانتزی میسازی، 180 درجه کانال عوض میشه میره روی یک سیاه لاغر. آخه مغز آدم مگه چقدر کشش داره؟ من اگه مدیر این کانال بودم میدونستم چکار کنم. چی میشد الان جای اینا ناتالی و الن پیج بودن. پسر عجب فکری! اینو حتما باید تو فایل اضافه کنم. لیو شوی سلبریتی ها! راستی واسه زنها هم از اینا درست می کنن؟ خوبه ها، برم سرچ کنم اگه هست واسش اپلای کنم. شبی چند ساعت خودمو میمالم. اینم کاریه واسه خودش. حال پاشدن نیست، فردا سرچش می کنم. این بلونده داره قلقلکم میده. یه ذره چونش عقب تر بود بهتر بود. چشمام داره گرم میشه. کو این کنترل بی صاحب؟ خاموشی اتوماتیک واسه 1 ساعت دیگه.
ناتالی همین الان اومد. هیچ وقت شکل قوی سیاه نیست. همیشه شکل وی فور وندتاست. حرصم میگیره. جلوی آینه شروع میکنه به آرایش کردن. پاهایش رو که از زیر دامن کوتاهش معلومند رو دید می زنم. با پاهای مهسا مقایسه می کنم. مهسا زیادی چاقه. بلند می شوم و گردنش را می بوسم. آخ که اگه غزل همچین گردنی داشت، البته با اجازه آقای مای غزل. ناتالی داره آرایش می کنه. دست می برم که سوتینش را باز کنم. اه، یک قاشق شکر کوفتی کار خودش را کرد. دوباره گردن ناتالی را می بوسم و خداحافظی می کنم. بر می گردد، شبیه قوی سیاه شده. قیافه مظلوم میگیرم و میگویم: فاکینگ دایابتس.
برای شاشیدن بلند می شوم. تا صبح باید چندین بار تکرارش کنم....

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

یک پذیرایی ساده، به صرف حیرت و پریشانی!

فیلم مانی حقیقی روایتی از گمشده هایی میان دو دستگاه معنایی است. از یکطرف با آدمهایی مواجه ایم که کاملا دنیایشان را با منطق خشک و ابزاری و دودوتا چهارتا می فهمند و از سوی دیگر آدمهایی را داریم که انگار در یک استخر معنایی عمیق متافیزیکی شنا می کنند و دنیایشان کمتر با منطقی از جنس قبلی قابل درک است. فیلم لحظه برخورد این دو دنیا را به نمایش می کشد.
اگر قرار باشد زندگی ما محدود به این دنیا باشد و ما در دنیایی با قوانین عام و در یک کلام دنیای مادی و بدون دخالت متافیزیک زندگی کنیم منطق زندگی مان چه چیزی خواهد بود؟ در چنین دنیایی جای ارزشها کجاست؟ مثلما در این جهان دفن کردن جنازه یک آدم توی زمین یخ بسته عبث ترین کار است وقتی که میدانیم اگر جنازه روی زمین رها شود و گرگها بخورندش هیچ فرقی با آن حالتی ندارد که توی زمین چالش کنیم و طعمه کرمها شود (حتی به قول شخصیت کاوه در فیلم جنازه کرم خورده حتی شنیع تر هم هست) در این دنیا ما قرار است چشممان به جنازه نیفتد که دور انداختنش همان کار دفن را می کند. پس اگر خرد مادی مان تحریک شود قاعدتا انگیزش های متافیزیکی را شکست می دهیم و رو به این دودوتا چهارتای خشک می آوریم که پول توی کیسه در این فیلم همین کار را برایمان می کند. 
کاوه و لیلا قرار است که بانی جنگ این دو اقلیم باشند. قرار است که ایمان متافیزیکی را به امتحان پول(منطق مادی) بگذارند. از این زاویه دید اگر شما پول داشته باشید دیگر دلیلی ندارد که دلتان شور رساندن کامیون سیمان به فلان ده را بزند. شما دارید برای پول کار می کنید پس اگر پول داشتید نیاز به کار کردن ندارید و در این میان تعهد کاری و دلسوزی و ... یعنی کشک! در دنیای مادی پول خداست. اگر پول دست شما باشد، شما خدایید و می توانید منطق خودتان را حاکم کنید. می توانید حکم کنید که 2+4 هفت تا می شود، می توانید مثل خدا ببخشید و پس بگیرید. می توانید بگویید این قاطر (سمبل ناباروری و اختگی) حامله است و بقیه باورتان کنند. اگر قرار است دنیا با منطق خشک معنا بگیرد، کار پیرمردی که توی آلونکی -که به قول لیلا به گوز بند است- زندگی می کند و پول قبول نمی کند ابلهانه است، همانطور که تا نصفه شب به امید اینکه کسی می اید و پول را پس می گیرد نشستن ابلهانه است، همانطور که باور کردن داستان دوزاری کاوه در مورد لیلا ابلهانه است. بله، ما با دو گروه آدمی طرفیم که هیچ وجه مشترکی با هم ندارند و هر کدام توی دنیای خودشان زندگی می کنند و رفتنشان از یک طرف طیف به طرف دیگر برایشان بدبختی به دنبال دارد. 

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

مدرنیته ایرانی و قوم گرایی

سنت و مدرنیته اساسا با یک خط پررنگ از هم جدا می شوند: "هویت". انسان سنتی هویتش را، به معنای عینکی که از ورای آن جهانش معنا می گیرد و جایگاه خود و دیگران را از طریق آن می شناسد، از انگاره های دینی، باورها، اسطوره ها و قوم و نژاد و قبیله و ... می گرفت. هویت انسان سنتی در جایی دیگر تولید می شد و وی از آن هویت رهایی نداشت و در آن محصور می ماند. هویت سنتی از گذشته بود که دستور می گرفت و شکل می پذیرفت، بی آنکه گذشت زمان بتواند تغییری در آن ایجاد کند.
اما مدرنیته بازی را تغییر داد. مدرنیته بیش از هر چیز با بازاندیشی راه را برای تغییر هویت ثابت سنتی بازکرد و به افراد بشر اجازه داد که هویتشان را شکل دهند. در حقیقت مدرنیته شناخت و علم را به انسان داد تا با آن هرچه بیشتر ناشناخته ها را بشناسد و قدرت اندیشه و بازاندیشی را به دست آورد. کار به جایی رسید که حتی خود مدرنیته هم در جهان پسامدرن بازاندیشیده شد و هرچه از آن که دعوت به ثبات و دادن هویت های کلان می کند در حال بی اعتبار شدن است. جهان امروز حتی هویت ثابت جنسی را هم بر نمی تابد و بر تنوع و تکثر آن اصرار دارد.
در ایران اما اوضاع طور دیگری است. نمی دانم ایران را در کجای خط میان سنت و مدرنیته باید قرار داد. اما قطعا این مکان در سنت نخواهد بود. به عبارت دیگر ایرانیان از سنت جدا شده اند و رو به سوی مدرنیته دارند. مشکل اما اینجاست که هرازگاه بر می گردیم و به سمت سنت پیاده روی می کنیم. بحث قوم گرایی و ملی گرایی نمونه های همین قضیه هستند. 
انسان مدرن تصلب قوم و قبیله گرایی را کنار گذاشت تا بتواند با تکیه به خرد و شناخت خودش را در جهان تعریف کند. از سنت فرار کرد تا گزاره های قومی به جایش فکر نکنند و موضع او را در قبال موضوعات گوناگون روشن نکنند. انسان مدرن از تاریخ نگاه بازاندیشانه و موشکافانه می خواهد و نه دستاویزی برای افتخار و تعریف خود. هویت انسان مدرن باید ساخته شود و حتی اگر بخواهم کمی تند بروم، این ساخته شدن باید با مواد اولیه ای باشد که برای زیست مدرن به کارش بیاید. از این دیدگاه نزدیک شدن به الگوهای مدرن باید دغدغه ما آدمهای رو به گذار باشد و نه الگوهای سنتی. سنت در دنیای جدید اگر جایی داشته باشد-که دارد- به هیچ دردی در جهت هویت مدرن بخشیدن به ما نمی خورد. ما تا وقتی فارس، ترک، کرد، ایرانی و ... هستیم و بر اساس گزاره های اینها قضاوت می کنیم، خودمان را می فهمیم، دیگران را ارزیابی می کنیم و ... در حال انجام پیاده روی به سوی سنت هستیم. انسان مدرن جهان-وطن اینقدر به هویتی فردی و منحصر بفرد رسیده که براحتی امروز وسایلش را جمع می کند و فردا در جای دیگری از دنیا بازشان می کند. برای این فرد مسلما مبانی نژادی و حتی مرزهای کشوری نمی تواند معنایی داشته باشد، چرا که همه اینها قالب هایی هستند که آدمها را شکل هم می کنند و در صدد دیکته کردن هویت های جمعی نامتکثر هستند.
پرویز پیران (جامعه شناس) در کلاسش نکته بسیار هوشمندانه ای را متذکر می شد. او می گفت انسان ایرانی هنوز در مرحله ایلیاتی زندگی می کند و از آن خارج نشده. از دید پیران انسانهای امروز ایران ایلیاتی هایی هستند که بجای اسب سوار ماشین شده اند و به همان شکل و همان الگوهای زندگی ایلی، با اسب (ماشین) و سر و همسر و ... برخورد می کنند. حالا بخاطر گل روی شما با اندکی تفاوت!

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

استدلال

مینا (ترانه علیدوستی): بذار بهت بگم. من صبح که از خواب پا می‌شم دلم می‌خواد کسی نباشه که باهام حرف بزنه. می‌خوام از خونه که می‌رم بیرون، کسی منتظر نباشه که برگردم. دلِ کسی تنگ نشه واسم. کسی من و نخواد. می‌خوام تنها باشم مرتضی. من نباید زنت می‌شدم. بچه بودم. اشتباه کردم. دو روز دیگه پا می‌شم نگاه می‌کنم می‌بینم پیر شدم. دستام خالیه. هیچی ندارم از خودم. اگه ولم نکنی برم دلم اینجا می‌پوسه مرتضی. (فیلم کنعان ساخته مانی حقیقی)

این دیالوگ خیلی غریبه. یه تاثیر عجیب و غیر قابل وصفی توش هست که از کل فیلم و حتی بعضا سینمای ایران مجزاش میکنه. استدلالی توی عمق این چند خط وجود داره که از خیلی صغری و کبری چیدن های منطقی و استقرا و قیاس کردن های فلسفی قویتره. انگار جایی توی روحت رو مخاطب قرار میده و مستقیم با اونه که صحبت میکنه. برای درکش نمیشه انتظار داشت که در لحظه عمل کنه، باید زمان بگذره، اونوقته که شروع میکنه توی روحت ته نشین شدن و رسوب کردن. فرم میگیره و از اون به بعد مثل یک شابلون حست رو قالب میزنه. بعد باید منتظر برسی که وقتش برسه. اونوقته که وقتی داری همه چی رو جور میکنی تا بری و یکی ازت میپرسه: چرا میخوای بری؟ شروع میکنی: بذار بهت بگم ...  و اونقدر گفته ات محکمه که انگار سکوت مطلق میشه و دیگه چیزی نمیشونی...