۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

آرمانگرایی

آرمانگرایی چیزی بیش از شنیدن آواز دهل از دور نیست. هرچه بیشتر به سویش بروی، هرچه بیشتر کمالگرا باشی و صفر یا صد به دنیایت بنگری بیشتر و بیشتر فرصت "زندگی کردن" را از دست میدهی. مثل موردی که برای من پیش آمد. اوایل بیست سالگیم بود. برای منی که از فضای بسته خانه و مسیر ابدی خانه-مدرسه به تازگی خلاص شده بودم و آزادی بیشتری را بواسطه رفتن به دانشگاه تجربه می کردم فرصتی بود تا زندگی کنم، تجربیات تازه کسب کنم، سعی و خطا کنم و به قول فلاسفه تجربیات زیسته ام را زیاد کنم. درست همان دوران بود که به این فلسفه معتقد شدم که زندگی را باید در عرض زیست و نه در طول. به این حرف که قصه انسان و لذت، قصه آب دریا و ظرف ماست، که هرچه ظرفت را بزرگ کنی لذتت افزون می شود، ایمان آورده بودم. آن روزها می خواستم در خود فرو بروم، بدانم، بخوانم و به قول معروف ظرف درونم را آنقدر حجیم کنم که هر ثانیه نفس کشیدنم لذت سالها لذات حیوانی آدمهایی که آن دوران به تقلید از صادق هدایت رجاله می نامیدمشان را بمن تزریق کند. آن سالها گذشت. خواندم و خواندم، مثل یک مرتاض خودم را از آنچه سن و سالم اقتضا می کرد محروم کردم. و همواره منتظر بودم که با ظرف درونی بزرگ به مهمانی دنیا بروم و دلی از عزا در آورم. اما...
آن سالها رفته و دنیا، دنیای مادی، دنیای 4 بعدی طول، عرض، ارتفاع و زمان به من فهماند که چقدر خر بودم، که هیچ دو ثانیه ای ارزش مساوی ندارند، که لذت تابعی پیچیده است که هیچوقت شکلش شبیه آن کاسه احمقانه ای که من می خواستم با آن به دریای لذات بروم نیست. که چقدر خالی ام، که چقدر مایوسم، که امروز چقدر از خوانده هایم عق ام می گیرد، که که که و هزاران تا از این که ها ثانیه به ثانیه توی سرم ردیف می شوند و یک چیز را به یادم می آورند، این آرمان، این ایده آل زندگی را از من دزدید.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

از قایقی خواهم ساخت تا من جرب المجرب

4-5 سال پیش بود. بدجوری تحقیر شده بودم. آنهم بدست یکی از حقیرترین آدمهایی که توی زندگی ام دیده ام. منتظر ماشین نماندم و از در پادگان بیرون زدم. از توی بیابانی راهم را کج کردم و به سوی جاده رفتم. سرم پر بود از افکار جورواجور. جنگی در سرم راه افتاده بود و کنترل آنچه که هر ثانیه توی مغزم می گذشت کاملا از دست من خارج بود. پاهایم را با آن پوتین های سنگین، زیر آفتاب داغ مرداد لخ لخ کنان می کشیدم تا خودم را به جاده برسانم، به خانه برسم، دوش بگیرم و وقتی اوضاع و شرایط آدمیزادی پیدا کردم در مورد حال و روزم و آنچه که داشت به سرم می آمد تصمیمی بگیرم. ناگهان جمله ای از لایه های ناخودآگاهم گذشت و بر زبانم جاری شد: "قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب، پشت دریا شهری است که در آن ...". راستش فرقی نمی کرد که در آن شهر خیالی چه باشد و چه نباشد، مهم این امید بود که بدانم پشت این دریای فاضلابی که درش دست و پا می زدم جایی باشد، امیدی باشد، تفاوتی باشد. به خانه که رسیدم روی اولین تکه کاغذی که پیدا کردم، یک نصفه برگه خط دار که پشتش شماره حساب نوشته بودم، با خط کج و کوله خودم شعر را نوشتم و روی دیوار اتاق چسباندم. به مرور سایر اشعاری را که روی در و دیوار اتاق با خط خوش نستعلیق و گرافیک های زیبا چسبانده بودم را کندم و تنها تزئین اتاقم شد همان نصفه کاغذ بد خط. برای مدتها توی دلم دوست و آشناهایی را که بدخطی و کاغذ مسخره ای را که شعر رویش نوشته شده بود را مسخره می کردند متهم به عدم درک می کردم. اینکه ارزش لحظه، ارزش کشف و شهودی که این تکه کاغذ حاصلش بود را نمی فهمند. اینکه ارزش جمله پشت دریاها شهری است را نمی دانند. اینکه ...
پس از آن روزها تصمیمم را برای رفتن و کندن از این منجلابی که درش بودم سفت و سخت گرفتم. برای ساختن آن قایق کذایی چند سال عمرم را گذاشتم، جان کندم و سختی کشیدم تا اینکه دیروز ویزایی را که فکر می کردم همان قایق عبورم از این خاک غریب باشد را گرفتم. ولی راستش یک جای کار می لنگد. چرا که مدتی است به هیچ شهری در پس این باتلاق باور ندارم. به هیچ بهشت خاکی ایمان ندارم. بهتر بگویم به هر بهشتی که من بتوانم جزئی از آن باشم باورم را از دست داده ام. امروز نزدیک یکسال و نیم از روزی که آن تکه کاغذ مقدس را از دیوار کنده ام می گذرد. بجایش شعری از حافظ را با فونت تیتر، درست مثل صفحه اول روزنامه، خشک و بی حس و روتین پرینت گرفته ام و به دیورا چسبانده ام: من جرّب المجرّب ، حلّت به الندامه