۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

عمق ؟!

زندگی همیشه سه بعدی نیست . گاهی دو و حتی بعضا تک بعدی هم می شود . اینکه هدفونهایت را توی گوشت بچپانی ، موزیک تند گوش کنی و با قدمهای سریع توی خیابان از کنار آدمها بگذری ، فکر کنی و رویا ببافی همیشه جواب نمی دهد . گهگداری دستهای توی هم قلاب شده حتی با وجود سرعت قدمهایت توی کره چشمت جا می شوند . گاهی یک لبخند ، کنج کافی شاپی که از جلوی شیشه اش در حال گذری ، گند می زند به همه خیالبافی ها و برنامه ریزی هایت برایی آینده . گاهی کتاب و فیلم درمانت نمی کنند و نیاز به آغوش داری ، نیاز داری به همه باورهایت پشت کنی و به عشق چند لحظه لمس یک دست گرم ، به سینما بروی و یک فیلم مزخرف ببینی . گاهی باید برای دیدن یک لبخند سرخوشانه ، که روحت را جلا می دهد ، بجای بحث سنگین فلسفی ، پشت سر فلانی غیبت کنی . گاهی باید از ایده آلهایت بگذری و تنهایی مزخرفت را با انتظار زنگ تلفن پر کنی . گاهی باید ناز بکشی ، باید تشنه یک بوسه باشی ، گاهی باید همه چیز را رها کنی به عشق چند ثانیه لاس زدن ، گاهی باید تک بعدی باشی ، باید به "نوعت" برگردی ، باید حریص باشی ، باید تمنا کنی ، باید کرکره مغز بیمارت را پایین بکشی ، باید استدلال نکنی ، فلسفه نبافی ، گاهی باید تک بعدی باشی و این اصلا زشت نیست ، اصلا .


۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

انطباق

رزومه اش را مرور می کنم . فوق لیسانس از یک دانشگاه معتبر ، تافل با نمره بالا و جی‌آر‌ای با نمره ای خوب و چندین مقاله ژورنال و کنفرانس ، در یک کلام همه چیز تمام . نگاهش که پایین است هول هولکی صورتش را دید می زند ، سن صورتش با سن رزومه اش جور نیست . بعد از کلی مِن و مِن می پرسم : "چند سالته مگه؟" ، خنده ای صورت بانمکش را پر می کند و می گوید : "دارم میرم تو بیست و دو" ، با نگاه متعجب من که مواجه می شود اضافه می کند : "یه سال جهشی خوندم ، لیسانسم هم 3 ساله تموم شد و فوقم یکسال و نیم" . نمی توانم حس کنجکاوی ام را کنترل کنم ، رودربایستی را کنار می گذارم و دوباره می پرسم : "اما تافل ، جی‌آرای و این مقاله ها ، همش تو 3-4 سال؟" ، دوباره سرخوشانه می خندد : "از راهنمایی واسه زبان کلاس می رفتم ، جی آر ای رو هم از سال دوم دانشگاه شروع کردم به خوندن ، مقاله ها هم دوتاش ماله لیسانسه" . دوباره نگاهش به چهره اش می اندازم ، قطعا صورتم پر از تعجب است ، دختری روبرویم نشسته که فشرده زندگی کرده و توانسته 4-5 سال را ذخیره کند ، اما برای چه؟ خودش اینطور می گوید : "از راهنمایی بابام اینا اصرار داشتن خوب درس بخونم که بتونم زودتر یه دانشگاه خوب پذیرش بگیرم ، آخه حساب و کتاب نداره که ، هرچی زودتر کارت ردیف شه مطمئن تره" ، و من مطمئنم که به هدفش می رسد .
پرویز پیران (جامعه شناس) در نظریه راهبرد سرزمینی اش ، قدرت انطباق بالا را ویژگی ایرانی می داند . از دید او ایرانی برای اینکه بتواند در بلبشو و مشکلاتی که همواره دامنگیر این خاک بوده ،زندگی عادی داشته باشد می باید که بتواند تحلیل دقیقی از شرایط  داشته باشد و بهترین راه حل را برای بیرون کشیدن گلیم "خودش" از آب پیدا کند . این موضوع گاه از قالب دورغگویی و ریا و چند شخصیتی میسر می شده و گاه در نان به نرخ روز خوری و گاه فرصت طلبی و گاه ... . 
انسان امروز ایران هم مستثنا نیست ، او هجرت از این خاک را نوعی راه نجات برای نسل بعدش می بیند و این می شود که از سن کم شروع به تجهیزش می کند تا بتواند در خارج از اینجا موفق باشد . انطباق برای انسان امروز ایران در مهاجرت معنا می یابد و او باید ساز و برگ مناسب برای انطباق با این شرایط جدید را داشته باشد تا در دیدی کلی تر خود را با نارسایی های سرزمینش منطبق کند ، او مثل همیشه از ساختن ناامید است و به فکر انطباق و بهره گیری از حداکثر فرصت های پیش روست .

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

اوضاع ایران دارد درست می شود!

با نگاهی به تاریخ ایران ، حداقل از قاجار به بعد می شود گفت که حکومت ها آنگونه که روی کار آمدند ، کنار نرفتند . قاجار طی یک حرکت خزنده و کودتا کنار رفت و نه به آن شکلی که زندیه را کنار زده بود . پهلوی حتی با کودتا جلوی حرکات سیاسی ایستاد اما با یک انقلاب ایدئولوژیک کنار رفت . به این معنی می شود گفت که یک نوع بازآموزی در کار حکومت ها می شود مشاهده کرد . اما آیا این روند امروز هم ادامه دارد؟
برای جواب دادن به سوال باید اول دید چه چیز به انقلاب 57 انجامید . قصدم بحث در این زمینه نیست ، پس می توانیم فصل مشترک تقریبا تمامی دیدگاهها را گرفت که قطعا به عاملی بنام "طبقه متوسط جدید" می رسیم که در اغلب تحلیل ها حضور دارد . طبقه ای که در سایه اصلاحات ارضی ، درآمد نفت و مدل توسعه آن سالها شکل گرفت و بیش از آنکه به مفهوم جامعه شناختی طبقه باشد ، مجموعه ای از ارزشها و یک سبک زندگی را شکل داد . پس از انقلاب و در سایه تندروی های انقلابی ، حضور مذهب و ستایش سنت و سپس جنگ به نظر می رسید آنچه که این طبقه را شکل داده از میان رفته و بنابراین این طبقه روند اضمحلال را طی خواهد کرد . اما با پایان جنگ چیز دیگری نمایان شد . فراموشی دهه قبل با سرعت شگفت انگیزی آغاز شد به طوری که 3-4 سال پس از جنگ و در حالیکه هنوز خرابی های جنگ جابه‌جا به چشم می خورد صحبت از فراموشی رزمنده ها به گوش می رسید و فیلم هایی مثل آژانس شیشه ای ساخته شد که انگار با سالها فاصله از جنگ ساخته شده اند و طوری لحن نوستالژیک دارند که باور ساخته شدن چنین فیلمهایی 4-5 سال پس از جنگ دشوار است . کاهش شدید رشد جمعیت هم شاهد دیگری است بر اینکه دهه 60 چیزی جز تبی تند نبوده و زود به عرق نشسته و ارزشهای طبقه متوسط باز به میان بازگشته . 
2 خرداد 76 نقطه اوجی بود که آرام آرام این اطمینان را ایجاد می کرد که طبقه متوسط نه تنها نابود نشده که روز به روز دارد نیرومند می شود و حتی در شرایطی که تورم 40-50 درصدی و فقر و ... در جامعه حضور دارد و همه چیز برای پوپولیسم آماده است ، این ارزشها خود را در غالب انتخاب "فضای باز سیاسی" به رخ می کشند . نهایتا 18 تیر 78 سندی دیگری از قدرت این "طبقه" بود که برای اولین بار در تاریخ معاصر حرکتی سیاسی را بدون دغدغه‌های اقتصادی و صرفا در جهت آزادیهای مدنی شکل داد . و همه اینها حکومت را متقاعد کرد که باید جلوی گزیده شدن از جایی که خود حکومت قبلی را گزیده است را بگیرد . اما حکومت چطور این کار را می کند؟
به نظر می رسد استراتژی رفع این مشکل 2 بخش دارد ، اول تقویت کردن آلترناتیوهای سبک زندگی "طبقه متوسط شهری مدرن" و دوم سخت کردن شرایط برای این زندگی به این سبک . اجازه بدهید مثالی بزنم .
شما در خانواده ای از این طبقه بزرگ شده اید و طبعا "تحصیل" برایتان ارزش است . در دبیرستان تحصیل می کنید و خود را برای قبولی در رشته و دانشگاهی خوب آماده می کنید . در همین زمان هموطن "لمپن" تان ترک تحصیل کرده و کاری خرد را در بازار کار شروع کرده . شما که در دانشگاه قبول می شوید او برای خودش "اوستایی" شده و درآمدی به هم زده . شما که درستان تمام می شود و دنبال کار می گردید و تخصص شما خیلی به دردتان نمی خورد ، او دغدغه ای ندارد و کلی از شما جلو است . به دنبال "آزادی اجتماعی" که می روید همه جا با مشکل مواجهید ، همه جا با بگیر و ببند روبرویید اما او "در اجتماع هر کاری می خواهی بکن" خودش را در کمال راحتی دارد . هر وقت بخواهد توی خیابان می رود و پس از دستمالی زن و بچه مردم به یکی مثل خودش شماره می دهد . مثل شما دغدغه شناخت و آشنایی هم ندارد که بخواهد از سخت گیری در پارک و کافی شاپ و دانشگاه و .... به دلش بد راه دهد . "مکان" خالی حتما سراغ دارد و اگر هم نداشته باشد شده در ماشین یا پشت شمشادها "ترتیب" "زیدش" را می دهد ، پس مشکلی نیست .
مشکل اقتصادی هم ندارد ، تورم که زیاد شود آنقدر دوز و کلک و حقه بازی یاد گرفته که من و تو را "دودره" کند و جنس صد تومانی اش را 150 تومان بفروشد . سینمایش اخراجی هاست که با زیدش برود و بیش از فیلم مهم این است که در تاریکی همدیگر را "بمالند" ، پس دغدغه سانسور هم ندارد . از آزادی نشر فلان مجله با عکس گلزار و ضیغمی برایش کافیست . به آزادی اینترنت نیاز ندارد ، هر وقت بخواهد مهدی سی دی برایش "فیلم سوپر" جدید جور می کند . دغدغه فیس بوک هم ندارد ، هر شب دوستانش را سر کوچه می بیند و کلی فحش خوار و مادر به هم می دهند و دورهمی تیکه بار دختران مردم می کنند و خوش می گذرانند . کسی نیست بخواهد مانعی بتراشد ، توی پارک سیگار و قلیان که هیچ ، با "زید"ش پایپ و سیگاری دست به دست می کنند . از دستگاه دولتی همین که بابت دلالی اش مزاحمتی ایجاد نمی کند و مالیات نمی گیرد و یارانه را می ریزد راضی است . با سیاست خارجی کاری ندارد ، کل دنیا در دوبی و آنتالیا و پاتایا خلاصه می شود ، برای خرید و کنسرت و "کردن" . لزومی هم ندارد که مثل شما غصه بی اخلاقی جامعه را بخورد و یا به هزار و یک دلیل به یاس فلسفی برسد ، یک پرس قیمه نذری می خورد و همه مشکلاتش حل می شود و دوباره تا یکسال می تواند عیاشی کند . خلاصه "خوش می گذراند" ، آنهم در حالیکه شما با هزار جور مشکل دست به گریبانید و راهی برایتان نمانده جز اینکه از اینجا بروید و با هزار بدبختی در پی مهاجرتید .
حکومت به راحتی مشکل را حل می کند ، شما می روید و نسل بعد از شما هم احتمالا ترجیح می دهد لمپن باشد تا مثل شما "نسل سوخته" و 2 دهه که می گذرد خطر رفع می شود . جامعه می شود همان جامعه توده ای ایده‌آل ، همان جماعتی که براحتی می شود جهتشان داد و در مخیله شان هم دموکراسی خطور نمی کند . می بینید اوضاع ایران دارد درست می شود! 

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

میراث شمقدری

چند روز پیش بود که فیلم میراث آلبرتا ساخته حسین شمقدری را روی یوتیوب دیدم . جدای از خوب و بد بودن فیلم ، نکته ای در فیلم نظرم را جلب کرد . فیلم قصه مهاجرت دانشجویان دانشگاه شریف است . نشان می دهد که نخبگان و رتبه های بالای کنکور چطور وطن را ترک می کنند و برای تحصیل زندگی به خارج ، عمدتا آمریکا و کانادا می روند . لُب کلام شمقدری این است : "به جای رفتن بمانید و وطنتان را بسازید" که "آن طرف خبری نیست" که "از سر جو گرفتن نروید" و .... البته این ها را با لایه ای از مثلا بی طرفی (طبق تعاریف روی نت) ارائه می دهد و به قولی دستی به سر و گوش حرفش می کشد . مثلا دختر جوگیری را جلوی دوربینش می نشاند که معتقد است که در غرب همه به هم لبخند می زنند و به معنای واقعی کلمه "نایس" هستند . شمقدری تلاش دارد که بگوید بجای اینکه بروید آنطرف ، بمانید اینجا و مثل مهندسهایی که توی فیلمش نشان می دهد موفق شوید . می خواهد بگوید که آنهایی که رفتند یک مشت بچه قرتی بودند که رفتند و کلیپ سوسن خانوم شد میراثشان (اشاره به کلیپ بچه های دانشگاه آلبرتا) و آنهایی که غیرت کردند و ماندند آباد کردند و سد سیاه بیشه ساختند و این شد میراثشان (در کنارش حقوق های 4-5 میلیونی هم گرفتند) و خلاصه هم دنیایشان آباد شد و هم آخرتشان .
جدای از کاریکاتوری که شمقدری کشیده نکته جالب اینجاست که این فیلم به بهترین نحو می تواند دلیل مهاجرت فزاینده از ایران را تبیین کند . به عبارت دیگر شمقدری ناخواسته منشا تمام مشکلات را بازتولید می کند و دقیقا به منبع مشکل اشاره می دهد . 
به عنوان کسی که 20 نفر از 25 نفر همدوره‌ای دانشگاهش مهاجرت کردند ، بر حسب جامعه آماری خودم ، به جرات می توانم بگویم که بچه هایی که می روند به خوبی می دانند که آنطرف چه مشکلاتی در انتظارشان است . اگر شرایط امروز و رشد لحظه ای قیمت ارز را هم اضافه کنید می فهمید که ریسک رفتن ، علی الخصوص برای طبقات متوسط و رو به پایین چقدر زیاد است . از سوی دیگر همه قبل از رفتن اطلاعات کاملی از اوضاع بازار کار و شرایط مهاجرت و ... دارند و کمتر کسی است که مثل دخترک ساده لوح فیلم آنطرف را همه جوره "نایس" بداند . اما با این وجود می روند . با همه مشکلات می روند ، خیلی هایشان ، مثل دوستان من زندگی توی پر قویشان را اینجا ول می کنند و می روند آنطرف و توی خانه های 20 متری زندگی می کنند و به نسبت خودشان سختی می کشند . شاید دلیلش را مشکلات اقتصادی و آینده و از این مسائل بدانید ، من می گویم نه ، دلیل اصلی این نیست . شاید بگویید آزادی ، من این را هم منشا اصلی نمی دانم ، چرا که خیلی از ماها به همین شرایط هم خو کرده ایم .
نمی خواهم این دلایل را کم اهمیت جلوه بدهم ، حتما آنها هم موثرند اما من موضوع را به چیز دیگری ربط می دهم . ما در جامعه ای زندگی می کنیم که مدام دسته بندی می شویم ، مدام قضاوتمان می کنند ، سریعا در الگوهای از پیش تعیین شده قرارمان می دهند و برایمان حکم صادر می کنند . این خصلت همگانی است و همه ما به صرف رشد کردن در ایران بخشی از آن را به همراه داریم . اما این دسته بندی وقتی به سطح رابطه دولت-مردم می رسد مثل سلاحی خطرناک قابلیت آسیب رسانی پیدا می کند . دسته بندی ها منجر به درجه بندی شهروندها می شود . یک نظام ارزشی واحد ، بی آنکه از من و شما بخواهد به رسمیت اش بشناسیم ، شما را می سنجد و بعد متناسب با نتیجه سنجش برای شما حقوقی تعیین می کند . این می شود که خیلی از ماها تجربه "درجه دو" بودن را پیدا می کنیم . یاد می گیریم که چگونه باید با تحقیر شدن کنار بیاییم . پس در وهله اول رفتن و کندن از اینجا برایمان از مهمترین ریسک ، یعنی "بیگانگی" تهیست . ما در جامعه خودمان هم خیلی وقتها بیگانه بوده ایم پس همین موضوع چند قدمی ما را در تصمیم به رفتن پیش می برد .
از سوی دیگر آنسوی این مرزها جایی است که بیگانگی معنا می یابد . پس اگر در خاک خودت بیگانه ای - جایی که نباید اینگونه باشی - خارج از خاک خودت واقعیت بیگانگی و درجه دو بودن را بهتر می پذیری و دردش را بهتر تحمل می کنی .
شمقدری با دسته بندی که می کند . با حکمی که صادر می کند ، درست به اصل هدف می زند . مشکل دقیقا همین نگرش تک بعدی است که ماها را با خوی غریبه بار می آورد که سر بزنگاه راحت همه چیز را ول می کنیم و مثل هر غریبه دیگری زود دل می کنیم . شمقدری آلبرتایی ها را بابت سوسن خانوم تکفیر می کند و راهیان نوری ها را بابت کارشان تقدیس . از این دید مطلق ، از این نگاه قاضی ، از این نگرش خارجی به انسان چه بدست می آید؟ چرا باید توقع داشت کسی که همه چیزش به این راحتی و از ورای یک زاویه دید خاص دیده می شود ، بماند و سوژه امثال شمقدری -که عنان جامعه را در دست دارند- باشند؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

نگاهی به رمان رویای تبت

مهرداد به اصرار مادرش شعله را قال گذاشته و چندی دیگر با زنی دیگر سر سفره عقد می نشیند . سرگشتگی و کلافگی شعله محملی می شود برای ما که به گفتگوی ذهنی اش با شعله در سراسر کتاب گوش دهیم و از این رهگذر با سه زن آشنا شویم : فروغ ، شیوا و شعله .
شیوا و همسرش جاوید جزء قشر روشنفکر جامعه هستند و اهل بحث و کتاب . عقاید چپی دارند و می خواهند دنیا را دگرگون کنند . هر هفته در خانه شان دوستان دور هم جمع می شوند و از سیاست و اجتماع می گویند . رابطه جاوید و شیوا خوب است ، نه از جنس عشق های آتشین دم دستی ، نوعی رابطه مبتنی بر احترام بینشان حاکم است و تلاش دارند مثل دو نفر آدم بالغ و صاحب فکر با هم رفتار کنند . جاوید در طول داستان خیلی پر حرفی می کند انگار اگر لحظه ای عقاید و شعارهایش را تکرار نکند همه از خاطرش خواهد رفت ، جاوید به یکسری حرفها و عقاید چسبیده و جدا از اینکه اینها چقدر در زمان حاضر موضوعیت دارند تکرارشان می کند ، تکراری که در مقاطعی زننده و تهوع آور می شود . جاوید در طول قصه آرام آرام دچار استحاله ارزشی می شود ، دست از آرمانهای تند چپی اش بر می دارد و آرام آرام با فرهنگ لیبرالی خو می کند ، درست است که تا پایان سعی دارد طوری جلوه کند که انگار کماکان بر سر اصولش ایستاده و پا پس نکشیده . اما شیوا در سراسر قصه یکی است و عوض نمی شود ، همیشه آرام و صبور و متین است . در تمام رفتارش می توان انعکاس پایه های فکری اش را دید ، حتی آنجا که دلسوزی می کند اجازه نمی دهد حریم هایی که گرد خودش کشیده نقض شود . شیوا نیازی به تحول ندارد چون همیشه حد وسط را مراعات کرده ، تند و کند نرفته و در آرمانگرایی و شعار هم افراط نکرده ولی ...
شعله خواهر شیواست . مهرداد ، مرد زندگی اش ، نتوانسته تا آخر خط با او بیاید و به حرف مادرش عمل کرده و با زن دیگری ازدواج کرده . شعله برای فراموش کردن درد فقدان مهرداد به راههای مختلف اندیشیده ، گاهی می خواسته خودش را در جشن عروسی شان آتش بزند و گاهی خواسته ماشین عروس را به آتش بکشد . شعله وا خورده و افسرده در سراسر داستان در جستجوی راهی برای فراموش کردن مهرداد است . گرچه در ظاهر ، حتی برای خودش هم مهرداد تمام شده اما ناخودآگاهش مثل سایه مهرداد را پاییده و گاهی علامتی در دور و اطرافش – مثلا ماشینی به رنگ ماشین مهرداد – این میل و اشتیاق را به دنیای ذهن خودآگاه او پیوند می زند . شعله در جستجوی این اکسیر فراموشی دست و پا می زند ، گاه در خانه شیوا و گاه در ماشین مرد ناشناسی که مانند او دل در گرو کسی دیگری دارد . رابطه بین شعله و مرد آرام در یک نوع خلاء احساسی اتفاق می افتد . مرد آرام از شعله می خواهد که برای یکدیگر صرفا سنگ صبور و وسیله برای التام باشند ، به قول فیلم شبهای روشن ، " بی عشق " . اما این رابطه آرام آرام از سوی هر دو جنبه های هوس آلود مادی پیدا می کند ، نگاهی ، لمس دستی و یا حرفی می تواند سمبلی از این غریزه نادیده انگاشته باشند تا آنکه شبی شعله خود را برای ضیافت تن می آراید و نزد مرد آرام می رود ، اما بر خلاف شعله که مهرداد را با مرد آرام تاخت زده ، عشق قدیمی مرد آرام پیروز می شود و او خاطره آن عشق را حفظ می کند . شعله دوباره پس زده می شود .
فروغ مادر خوانده جاوید است . نازایی او باعث می شود که شوهر اولش محمد علی طلاقش دهد و بعد مجبور به ازدواج با پدر جاوید می شود ولی مهر محمد علی از دلش بیرون نمی رود و چشمش هنوز به دنبال اوست . پدر جاوید برایش حکم غریبه ای را دارد که صرفا می خواهد بدنش را تصرف کند ، حال آنکه فکر و ذهنش جای دیگری است . این عشق ممنوع تا به آنجا پیش می بردش که با محمد علی در باغی قرار می گذارد . جاوید که از سر قرار رفتنش با خبر است پدرش را خبر می کند . سر قرار پدر جاوید مچشان را می گیرد ، محمد علی فروغ را جلو می اندازد و از ترس خودش را خراب می کند ولی هنوز پس از سالها فروغ دل از او نکنده . حتی آن منظره خفت بار توی باغ را در ذهنش رفع و رجوع کرده تا مبادا تصویر خاطره محمد علی خدشه دار شود .
سه زن و سه عشق : این همه ماجرای این رمان است . فروغ در عشقش خار و خفیف می شود ، شعله سر می خورد و شیوا ؟ . سوال اینجاست : آیا عشق شیوا ، جاوید است ؟ ، آیا در پس این زندگی پر تفاهم عشقی نهفته است ؟
پاسخ این سوال را باید در صادق جستجو کرد . صادق جزء گروه جاوید و شیوا بوده ، یکی از هم چپ های آرمانگرا ، منتها کمی متفاوت ، با گرایشهای عرفانی و عمیق ، با " رویای تبت " با آدمهای هم پیاله اش هم تفاوتهایی داشته ، مثلا مثل جاوید پرحرف نبوده و خیلی در مورد شعارهایش روده درازی نمی کرده . آرام بوده و در جستجوی یک منبع آرامش ابدی . با کمی گرایشهای ماجراجویانه و فراری از تکرار و رفتن راههای هزاران بار رفته . صادق به زندان افتاده و در اوایل داستان آزاد می شود . در سراسر داستان یک نوع محبت و نگرانی در روابط این دو بهم می بینیم . می بینیم که شیوا چطور روی جزء جزء حرکات صادق دقیق می شود و چطور صادق پرستشگرانه شیوا را نظاره می کند . یک عشق افلاطونی ظریف میان شیوا و صادق وجود دارد که بعید به نظر می رسد مرزهای خیال را بپیماید و جنبه جسمی بیابد . ولی این عشق شیوا را آرام آرام متحول می کند . اگر جاوید را سرخوشی پول و رفاه استحاله می کند ، شیوا با اکسیر عشقی ظاهرا قدیمی زنده می شود و جان دوباره می یابد و از حصار و چهارچوب های قراردادی زندگی با جاوید خلاص می شود .
فصل پایانی داستان واقعا زیباست . کمتر پیش می آید یک رمان اینقدر غیر طبیعی – شاید غیر معقول – ولی زیبا تمام شود . معمولا در داستان ها واقعیت است که زیبایی می آفریند ، زیبایی که ممکن است طعمی تلخ و یا شیرین داشته باشد ولی اینجا نه . اینکه در شبی شیوای مست ، جلوی چشم همسرش ، عشقش را به صادق در غالب راز قدیمی سفر به تبت – علاقه قدیمی صادق – فاش بگوید و بعد صادق دستش را به آغوش بکشد ، بی شک پایان داستان نیست – که جاوید قطعا نمی گذارد ماجرا در اینجا تمام شود – ولی چه اهمیت دارد ، کاراکترهای اصلی ما رشدشان را کرده اند و از حالا به بعد دیگر ماجراهای "خاله زنکی" حاکم خواهند بود . نه ، اینکه جاوید بعد از این ابراز عشق چه می کند در متن رمانی که تا به حال خواندیم جایی ندارد ، چراکه جاوید خیلی پیش از اینها با تن دادن به ابتذال و روزمرگی خودش را از ماجرا بیرون انداخته و حالا واکنش اش خیلی اهمیت ندارد .
تنها می ماند معمای مرد آرام شعله . چه کسی ر بهتر از صادق برای کاراکتر مرد آرام سراغ دارید ؟ . صادق در خودداری اش از عشق شعله به نوعی شایستگی برای عشق شیوا می رسد . اینبار عکس ضرب المثل اتفاق می افتد : صادق نقد را ول می کند و نسیه ای ارزشمند در دسترس اش قرار می گیرد . شعله باز هم می بازد ، او هنوز یاد نگرفته که برای بدست آوردن باید رها کنی ، عاشق اهل حبس و محدود کردن نیست . عشق یعنی همرنگ شدن ، یعنی انتظار ، یعنی کاری که شیوا کرد .
سه زن ، سه عشق . کدامیک درست است ؟ کار شیوا و یا فروغ و یا شعله . شیوا و فروغ انگار سکون و آرامش دارند ولی شعله ؟ آیا او هم چنین وضعیتی دارد ؟ . کاری که فروغ می کند را آیا می توان نوعی فداکاری دانست ؟ . نوعی بخشش بزرگ منشانه در برابر مردی که حقارت را به حد اعلی رساند و حتی حاضر شد او را برای مردن پیش بیندازد با صبر و عشق افلاطونی شیوا یکی است ؟ ... داستان هنوز شما را رها نمی کند .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

مهاجرت

تابستان 90 کابوس وار گذشت . تقریبا هر جمعه با بقیه هم ورودی ها جایی جمع می شدیم و رفتن یکی را غمگینانه جشن می گرفتیم . 17 نفر طی سه ماه از ما کندند و رفتند و به 3 نفر دیگری پیوستند که قبلا رفته بودند . از جمع 25 نفره دوره ما به جز من فقط 4 نفر باقی ماندند . 5 نفری که آخرین نفر را تا فرودگاه بدرقه کردیم و بعد در مسیر بازگشت ، در سکوتی آزاردهنده ، خاطرات مشترک این جمع 25 نفره ، از تمام کلاسها ، اردوها ، بازدیدها ، خنده ها و دعواها به جای همه مرور کردیم . ما ماندیم و یک سوال بی جواب : "چرا این جمع باید به این روز می افتاد؟" 
جواب دادن به این سوال شاید خیلی ساده و یا خیلی مشکل باشد . ساده است که هر کدام از ما که می خواهیم مهاجرت کنیم ، یا شما که مهاجرت کرده اید ، دلیلی داریم . از مشکلات اقتصادی گرفته ، تا نبود آزادی و ... . اما گهگاه مواردی پیش می آید که اثر این دلایل را کم رنگ می کند و آدم را وا می دارد تا عمیق تر و دقیق تر شود . سحر یکی از آن موارد بود . آخرین مسافر جمع 25 نفره ما تا به امروز ، هم دوره ای دانشگاه و دوستی صمیمی .
اوضاع سحر برای من هنوز غیر قابل درک است . سحر شرایط مالی خوبی داشت ، در شغلی مرتبط با رشته اش در شرکت برادرش با حقوق خوب مشغول به کار بود . روابط اجتماعی مناسب داشت ، با پسری درخور و شایسته سر و سری داشت و خلاصه در ظاهر امر چیزی کم و کسر نداشت . گهگاه در جمعها از برخوردها و کمبود آزادی می نالید اما به معنایی که خیلی از ما در آن جمع 25 نفره سیاسی بودیم ، سحر سیاسی نبود . از سویی دیگر دختری به شدت معاشرتی بود و اغلب بانی قرار و مدارهای جمعی ما می شد و دور هم جمعمان می کرد . صادقانه بگویم ، تا پشت در فرودگاه هم حس می کردم سحر را خوب می شناسم اما وقتی که با چشمان گریان از آغوش مادرش جدا شد و با هم دست دادیم ، توی چشمانش سحر دیگری را دیدم که با آن دختر قبلی فرق داشت . دختری بود که علیرغم اینکه خودش خوب می دانست در درس و این رشته عاقبت روشنی ندارد می رفت که درس بخواند . دختری که علیرغم وابستگی هایش داشت با قیچی همه چیز را می برید و می رفت ، داشت پسری را که آنقدر عاشقانه از او صحبت می کرد را ول می کرد و می رفت . زندگی در پرقویش را ول می کرد و به جایی می رفت که به هر حال رفاه خانه اش را نداشت و حتی ، شاید مضحک بدانید اما هوای تهران را داشت ول می کرد و به سوی هوای منفی فلان درجه اسلو می رفت .
سحر آن سحر سابق نبود . از لای پارتیشن ها که رد شد ، کوله پشتی بزرگ نارنجی رنگش برای من مسجل کرد که دارد می رود ، که عوض شده ، که چیزی  درش جابجا شده . اما چرا؟
پاسخش را چند ماه بعد از لابه لای پیکسل های تصویرش در اُوو داد : "اونجا حس می کردم یه دستی داره به طرف یه چیزی ، یه آینده ای هلم میده . آینده بدی نبود اما همین که جبر بود ، که تنها گزینه بود به همم می ریخت . می خواستم برم یه جایی که زوری حتی خوشبخت هم نشم ، که انتخاب داشته باشم ، بتونم یه موقع هایی ول کنم همه چی رو ، یه موقع هایی بدبخت باشم . همش خوشبخت بودن خوشبختی نیست" ، اینها را که می گفت ، گیرم نه با عین همین لغات ، یاد فیلم کنعان و کاراکتر ترانه علیدوستی افتادم : "می خوام وقتی از خونه میرم بیرون کسی منتظرم نباشه" .
شما را نمی دانم اما این عدم فردیت من را هم اذیت می کند . البته چاله چوله های زندگی من اینقدر عمیق اند که خیلی فرصت نمی کنم نگران این حل شدنم ، حل شدن زوری ام ، توی جمع باشم . جمعی که از خانواده شروع میشود و به جامعه ختم . راستش من هم نگران این "نقش" شدنم هستم ، نقش پسر خانواده ، دوست ، شوهر ، پدر و ... . من هم دلم می خواهد جایی باشم که بتوانم هرازچندگاهی از همه چیز سوا شوم ، توی خودم بروم ، تنها باشم به معنای مطلق کلمه . بتوانم از نقش های اجتماعی ام ولو برای اندکی خلاص باشم ، از دویدن ثانیه به ثانیه برای آینده خلاص شوم و و و و

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

آزادی ، نسخه ایرانی

آزادی در اروپا از یک آبشخور فکری-فلسفی معین و تحت شرایط اجتماعی و فکری مشخصی متولد شد . در طی چند قرن اخیر آزادی در اروپا آرام آرام با فرهنگ اروپایی ممزوج شد و مرتبا در معرض پالایش و تصفیه قرار گرفت و نتیجه این شد که انسان اروپایی در فرهنگش عنصر آزادی را به همراه دارد و طی فرآیند اجتماعی شدن آزادی را در قامت "ارزش" فرا می گیرد . از اینرو جمله ای مثل آنچه ولتر گفت : "من با تو مخالفم اما جانم را می دهم تا تو حرفت را بزنی" ، وقتی در متن ارزشی انسان اروپایی قرار می گیرد و در محدوده هویت تاریخی او تفسیر می شود واجد معناست و از حد شعار فراتر می رود .
در ایران اما اوضاع به گونه ای دیگر رقم خورده است . در وهله اول هرگز آبشخور فکری اروپایی آزادی در ایران (حداقل مانند آنچه که در غرب وجود داشته) موجود نبوده . ثانیا ، از وقتی انسان ایرانی به مبانی فکری غرب دسترسی یافته مدت زمان زیادی نمی گذرد . ثالثا ، در همین مدت اندک هم شرایط سیاسی و اجتماعی ابدا اجازه نداده که آزادی راهی را که در اروپا رفت طی کند ، یعنی از بطن فکری اش به جامعه پمپاژ شود و آرام آرام در فضای فرهنگی جامعه ته نشین شود تا انسان ایرانی هم به سان همنوع اروپایی اش آزادی را بشکل ارزش درک کند . 
انسان ایرانی همواره آزادی را در زمینه ای "ابزاری" درک کرده است . آزادی بیش از ارزش ، وسیله ای بوده برای فرار فساد حاکمان که با دیواره ای از اختناق حفاظتش می کردند . به عبارتی ، آزادی بیان ، به عنوان مثال ، از اینرو محترم شمرده شده که با آن می شود پَته حاکم فاسد مستبد را روی آب ریخت و دستش را رو کرد و بساطش را برچید . مواجهه ابزاری با آزادی ، هویت آنرا نه مانند انسان اروپایی ، که بشکلی خاص برای ایرانی شکل داده .
اما مراد از این سطور چه بود؟ 
اولین معضل برای ایرانی (علی الخصوص از نوع روشنفکرش) توهم درک ارزشی آزادی و مفاهیمی از این دست است . ایرانی به واسطه زیستن اش در شرایطی خاص عملا از تجربه تاریخی ، فضای فرهنگی و جامعه پذیری ویژه ای که در اروپا جریان دارد محروم است ، پس علی الاصول فهم ارزشی و ناب از آزادی ندارد . اما مبانی غربی را خوانده و تصویری از کمال آن اندیشه را در ذهن دارد . حال این تصویر با برداشت ابزاری خودش متناقض می نماید . اولین واکنش در چنین شرایطی به احتمال فراوان اصالت دادن به همان تصویر است ، آنچه به زبان ساده می توان "شعار" نامید . روشنفکر ایرانی جمله ولتر را در مقدمه کتابش ، ابتدای سخنرانی اش و ... می آورد اما به جبر شرایط نمی تواند درونی درکش کند و این می شود که توهم پذیرفتنش را بر می گزیند و شعاری تکرارش می کند و حتی به خودش وانمود می کند که آنرا ارزشی گرامی می داند .
اما تفاوت شرایط ایران و اروپا جاهای دیگری هم دردسر ساز می شود . بگذارید مثالی بزنم : بعد از سال 84 برای تمام گروههای دانشجویی مستقل برگزاری تریبون های آزاد دشوار شده بود . مجوزی برای این دست برنامه ها صادر نمی شد و مشخص بود که هرگونه فعالیتی حتما تعلیق ، توبیخ و ممنوع الورودی برای دست اندرکاران برنامه به همراه دارد . در یکی از این برنامه های پرریسک ، تعدادی از اعضای بسیج دانشجویی وقت برای صحبت گرفتن خواستند . برای همه واضح بود که این صرفا نقشه ای است برای اتلاف وقت میتینگی که با هزینه زیاد برای بسیاری برگزار شده بود . تصمیم دشواری بود ، انتخاب بین حرف ولتر یا اجازه حرف زدن ندادن به مخالف ...
آن روز "آزادی به سان ارزش" گوی سبقت را از آزادی ابزاری ربود . اما این سوال برای همه باقی ماند : آیا آن برنامه برگزار نشده بود تا فضای سنگین حاکم بر دانشگاه را بشکند؟ ، آیا به آن هدف رسیدیم یا گذاشتیم صدای مستبدین توی دانشگاه بیشتر طنین انداز شود؟ این سوالات توی سر خیلی ها جاری بود . حتی در سر آنهایی که "به ندای ارزشهایشان گوش داده بودند" ، اما حتی آنها هم شادی عمل به ارزش را در خود حس نمی کردند . چرا؟ 
جواب من روشن است . چون ارزشی وجود نداشته . آن بندگان خدا هم آزادی را در چهارچوب ابزاری فهمیده بودند . همچون من ، شما و هر ایرانی ای که در این اتمسفر اجتماعی رشد کرده . منتها شعار ، یا بهتر بگویم ، میل به آرمان باعث شده بود خود واقعی شان ، محیط اجتماعی ، شرایط و محدودیت ها را نبینند و نتیجه کار این بشود که شد .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

دو زندگی

من و بتی در یک سال و یک روز به دنیا آمدیم . یکی در تهران و دیگری در شهر کوچکی نزدیک شیکاگو . همین تنها وجه مشترکمان منجر به این شد که در یک شبکه اجتماعی با هم دوست شویم و چت کردن های گهگاه ما ایده نوشتن این یادداشت بود .
بتی :
در دبیرستان همراه دوست پسرش تصمیم می گیرند که موسیقی بخوانند و گروه کوچک موسیقی شان را به یک "راک بند" جهانی تبدیل کنند . سال دوم کالج موسیقی را رها می کند و با دوست پسر جدیدش به شهری نزدیک نیویورک می رود . زندگی با دوست جدیدش 8 ماه طول می کشد و بعد از جدایی بتی در یک انبار مشغول به کار می شود . تصمیم می گیرد روزنامه نگار شود . شروع به پس انداز پول می کند ، اما پس انداز و کمک خانواده کافی نیست . شروع به سکس چت و دادن وب کم سکسی در قبال پول می کند و چند باری هم در قبال پول سکس می کند . 1.5 سال بعد پول جور می شود و به دانشگاهی در نیویورک می رود تا روزنامه نگاری بخواند . در همین دوران عدد 50 را به نشانه سکس با پنجاهمین نفر روی شانه چپش خالکوبی می کند . درس را تمام می کند . وبلاگی راه می اندازد و برای چند مجله مقالاتی می نویسد . با دوست پسرش زندگی می کند و کارهای پاره وقت زیادی انجام می دهد تا خرج زندگی شان جور شود . با دوستش به هند سفر می کند . جذب متد بودایی خاصی در شمال هند می شود و 6 ماه به یادگیری آن می پردازد . در طی این مدت برای امرار معاش به بچه های هندی آموزش ایروبیک می دهد . به آمریکا بر می گردد . قصد دارد به عنوان یک روزنامه نگار آزاد به نقاط مختلف دنیا سفر کند و خبرها و عکسهایش را به آژانسهای خبری بفروشد .
من :
کودکی و نوجوانی ام در سال سوم راهنمایی تمام شد . کورس کنکور از سال اول دبیرستان شروع شد . یکسال پیش دانشگاهی را برای قبولی در مدرسه شبانه روزی ماندم . در کنکور موفق شدم . در دانشگاه جنس مخالف را کشف کردم . عاشق شدم . شکست خوردم . درون گرا شدم . سال دوم کشف کردم که از مهندسی خوشم نمی آید . انصراف دادم . به زور خانواده انصراف را پس گرفتم . وقت کشتم . سرباز شدم . به دنبال علاقه کنکور جامعه شناسی دادم . قبول شدم . اما هنوز جای خالی سالهای دبیرستان و لیسانس برایم پر نشد . آینده ، واژه غریبی است ، ایده ای در موردش ندارم ... 
می دانم که نه من پسر تیپیک ایرانی ام و نه بتی دختر تیپیک آمریکایی اما بحث بحث امکان هاست و انتخابها و تجربه ها ، همین . 

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

از شعر تا ش ع ر

این نوشته ای است در ستایش جهل ، در مدح ندانستگی .
من شعرخوانی را از نوجوانی آغاز کردم با سهراب ، نیما ، فروغ و حتی حسین پناهی . شعر در آن دوره برایم یک حس مبهم را به همراه می آورد . در حقیقت تلاش برای هضم ابیات و مصرع های پرمعنای خیلی از این شعرا بود که لذت برایم به همراه می آورد . بزرگتر که شدم به این اسامی حافظ ، مولانا ، عطار و بعضا سعدی هم اضافه شد . به آن حس گنگی و گیج خوردن بین مصرع ها یک نوع شبه عرفان هم اضافه شد ، حس رمز گشایی و بیرون آوردن معنای حقیقی از میان کلمات . شعر برای من و شاید بعضی از شماها که الان این نوشته را می خوانید فضایی بود بین ذهن من و شاعر ، یک نوع ارتباط متافیزیکی ، یک کشف و شهود غریب . حس اینکه شاعر بیتی را از یک «نمی دانم کجا» به زمین آورده ، دست نخورده روی کاغذ نوشته و حالا من ، پس از چندین سال ، با همان چند کلمه راه آن نمی دانم کجا را پیدا می کنم و سروقت گنجی می روم که آنجا مدفون شده . شعر در آن روزگار شریک شدن با شاعر در تقسیم آن گنج بود . القصه ، لذتی بود ورای لذات این جهانی .
جلوتر که آمدم خواستم شاعر باشم ، خواستم من اولین نفری باشم که به گنج می رسم و بکر و دست نخورده مزه اش کنم . این شد که رفتم تا بدانم چطور می شود شعر گفت ، که شعرا چه می کنند ، اما ...
آنچه که امروز به آن رسیده ام دردناک است . امروز می دانم که این شعر از نمی دانم کجا نیامده ، می دانم که شاعر بعضا خطکش می گذارد تا مصرع هایش هم اندازه باشد . می دانم خیلی وقت ها شاعر عمدا لغتی را استفاده نکرده تا به همکارانش بگوید من با شما فرق دارم . می دانم خیلی جاها شاعر زیبایی شعرش را فدا کرده که مثلا شعرش مصداقی از فلان مانیفست باشد . می دانم که اگر این ترکیب اینقدر زیبا از کار درآمده منشا آن را نه در خلسه ذهنی شاعر که در اسلوب های مانیفستی باید جست که آقا یا خانم شاعر به آن تعلق دارد . و... و ...و ....و ....
نتیجه این شد که مدتهاست دیگر شعر نمی خوانم ، حداقل شعر نو که شیفته اش بودم نمی خوانم . مونسم شده حافظ ، که حداقل مطمئنم کسی نمی تواند از شیوه شعر گفتنش اطلاعات موثقی بدهد و تصویر ذهنی مرا از خلسه های عمیق خراب کند . مولانا می خوانم به عشق چرخ زدن در بازار و شعر گفتن . شعر نو نمی خوانم . نمی خوانم چون بعد از خواندن ناخودآگاه چاقو به دست می گیرم و تشریحش می کنم و تا هفت نسلش را بیرون می کشم . نمی خوانم و بدبختانه این خیلی دردناک است .
همیشه فکر می کنم چه اشکالی داشت اگر شعرا به این تصویر ذهنی امثال من احترام می گذاشتند و شعر را تا این حد فنی نمی کردند ، همیشه فکر می کنم ، مثلا دادن بیانیه شعر حجم چه ضرورتی داشت؟ چه دلیلی دارد برای شعر قاعده و قانون و طبقه و سنخ بندی داشته باشیم؟ مگر این اسلوب ها و قاعده ها هستند که کوبندگی و نفوذ شعر را تضمین می کنند؟ ... نمی دانم .

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

فرهیختگی

مدتی به دنبال معادل انگلیسی این کلمه بودم . هرچه بیشتر گشتم کمتر چیزی پیدا کردم که بار معنایی فارسی را داشته باشد . بعد از مدتی تلاش برای یافتن معادل جایش را به سوالی داد : "چرا این لغت معادلی ندارد؟" .
به نظرم منطق ساده ای باید پشت این موضوع باشد . فرهیخته در فرهنگ فارسی بیشتر شبیه یک سوپرمن و یا اسپایدرمن است . آدمی که از همه چیز (البته فرهنگی) سر در می آورد ، اخلاق نیکی دارد ، به انواع فضایل آراسته است و از رذایل به دور . این می شود که هر وقت می خواهیم از کسی بت بسازیم (که قدرتی خدا تولید انبوهش در انحصار ماست) پیشوند یا پسوند فرهیخته را به نافش می بندیم و حالا بادنکن و کی بکن . عجیب است که در همین تاریخ معاصرمان همه عناصری که فرهیخته نام گرفته اند یکجوری دم خروسی از خود رو کرده اند . از بغض و حسد بگیر که میان ما جماعت همه گیر است تا انحرافهای اخلاقی و حتی زن جوان گرفتن سر پیری (این یکی را نمی دانم چقدر می شود ضعف دانست ، به شخصه از این عمل حالت تهوع می گیرم) .
نکته اما این اشکالات در میان این افراد نیست که هر کس زندگی ای دارد که به خودش مربوط است ، مشکل از جایی پیش می آید که در وهله اول جامعه به واسطه یک شعر ، مقاله ، رمان و ... یکمرتبه عُلُوِ درجات را با لودر پای این افراد خالی می کند و متعاقبا از آنها توقع دارد که سمبلی از این ارزشها باشند . فاجعه دوم زمانی اتفاق می افتد که خود فرد هم باورش می شود که "علی آباد هم شهر شده" ، این می شود که مانیفستی صادر می کند و ارزشهایی را بر اساس خلقیات خودش تنظیم می کند . و فاجعه سوم جاییست که نسل بعدی دیگر به دنبال "کارشناس شدن" نیست ، بلکه می خواهد فرهیخته باشد . اگر می خواند ، اگر می بیند و اگر یاد می گیرد برای این نیست که در حیطه ای به تخصص برسد ، بلکه به دنبال این است که به اکسیر فرهیختگی برسد و "آنچه همه خوبان دارند" را او یکجا داشته باشد .
سوال اما هنوز باقیست . چه عیبی دارد که من یک شاعر ، نویسنده ، منتقد ادبی ، جامعه شناس و ... متخصص باشم ، در عین حال هزار جور کثافت کاری اخلاقی و هزار جور چاله چوله روانی هم داشته باشم؟ اینها چه تناقضی با هم دارند؟ چه ربطی به هم دارند؟ چه رابطه ای بینشان برقرار است؟ فرهیخته بودن (بر حسب امکان) اصلا چه سودی دارد؟ و ...
*پ.ن : دوستی دارم که شدیدا اهل مطالعه است و عاشقانه در پی یادگیری ، اما روز به روز افسرده تر می شود چون حس می کند که گوهری را که در پی اش بوده هنوز نتوانسته پیدا کند . حال آنکه در برخی زمینه ها فوق العاده صاحب آگاهی است اما راضی اش نمی کند چون از ابتدا چیزی ورای این حرفها محرکش بوده .

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

نگاهی به رمان آبروی از دست رفته کاترینا بلوم – هاینریش بُل

بل با نامی که برای رمانش برگزیده داستان را در یک خط فشرده بیان می کند . داستان درباره کاترینا بلوم است و آبروی رفته اش .
ما از جایی با ماجرا همراه می شویم که کاترینا بلوم به پلیس مراجعه می کند و به قتل یک خبرنگار اعتراف می کند و در کمال تعجب اعلام می کند هیچگونه پشیمانی نسبت به کاری که کرده احساس نمی کند و از همین جا به دنیای بلوم پرتاب می شویم . داستان خیلی سر راست است . بلوم چند روز قبل به جرم پناه دادن به یک سارق مسلح فراری بازداشت می شود و چند روز بعد بازجویی و آزاد می شود ولی در این بین اتفاقاتی رخ می دهد که آبروی او را می ریزد و او را بسوی یک جنون آنی و قتل سوق می دهد .
کاترینا در یک مهمانی با مردی آشنا می شود و برای شب به خانه می بردش و صبح فردا مرد از خانه می رود . دست بر قضا مرد مجرم از آب در می آید و کاترینا هم بالطبع شریک جرم اش . در جریان بازجویی عوامل زیادی دست به دست هم می دهد که عمل کاترینا یک حرکت با نقشه و از پیش تعیین شده جلوه کند ، مثلا کمرویی و گوشه گیری کاترینا و یا دعوت و حضور ناخوانده مجرم تحت تعقیب . قضایا به شکل بی سابقه ای دست به دست هم می دهند تا بلوم از دید پلیس مظنون اصلی جلوه کند و همدست و شریک جرم . چند تن از مهمانها که قرار بود پارتنر رقص شان را با خود بیاورند موفق به این کار نمی شوند و ناچار به کافه ای می روند و با دو نفر دوست می شوند و آنها را با خود به مهمانی می برند که یکی از آنها آقای مجرم است .
تا اینجای کار همه چیز بر طبق روالی عادی و معمولی پیش رفته و هیچ مورد غریبی به چشم نمی خورد تا اینکه پای روزنامه ها به قضیه وارد می شود . کنکاش در زندگی کاترینا آغاز می شود و هر لحظه و ثانیه جزئیات جدیدی به دست می آید و یک رقص ساده و به دنبالش عشق ورزی دو نفر که تازه با هم آشنا شده اند تبدیل می شود به مسئله ای پیچیده که حتی در سیاست و ایدئولوژی هم ریشه می دواند . پای پدر و مادر و برادر کاترینا به مسئله باز می شود . از تمایلات کمونیستی پدرش تا ارتباط مادرش با نوازنده کلیسا و خوردن شراب محراب ، همه و همه دلیل و نشانه ای می شود برای مجرم بودن و نیت مند بودن کاترینا . تفتیش زندگی و عادات کاترینا تا خصوصی ترین جنبه های زندگی اش جلو می رود . در روزنامه ها از دوستان و ارتباطات وی سخن به میان می آید و در جایی که او حرفی نمی زند و نمی خواهد رازی را فاش کند ، مثلا نام فردی را که با او ارتباط دارد بر ملا کند از عنوان " آقای مهمان " برای او استفاده می شود تا هنوز مجالی برای تهاجم به زندگی خصوصی کاترینا باقی بماند و او نتواند از زیر این بمباران خلاصی یابد .
از سویی دیگر زندگی خصوصی کاترینا هم جنبه دیگری از زندگی کثیف و نفرت آور روزمره را پدیدار می کند . کاترینا خدمتکار خانه های متمولین است و در ظاهر رفتاری متناسب و ظاهرالصلاح با او می شود ولی در باطن این رفتار موجه صرفا کفی است که کثافت های زیرش را از دید پنهان می کند . آقای مهمان یکی از همین به ظاهر محترم هاست که پنهان از زنش چشمش شدیدا به دنبال کاتریناست . از همین نیت سوء کمک او برای خرید آپارتمان کاترینا و پیشکش کردن کلید ویلا بیرون می آید . ولی کاترینا که محافظه کاریهای جنسی خاص خودش را دارد و از سر همین هم هست که مدام در روزنامه ها مذمت می شود و سلایقش به جرم دموده بودن ریشخند می شود ، اما کسی توجهی نمی کند در اجتماع گرگ صفت ، آیا کاترینا می تواند آرمانهای آزادی جنسی را تمام و کمال به اجرا بگذارد ؟ در جامعه ای که افراد بالادستش اینچنین فرهنگ و نجابت را قی می کنند و هرزگی پیشه می کنند آیا اصولا می شود رادیکالیسم جنسی پیشه کرد و مغبون و متضرر نشد ؟
توتگیس همان خبرنگاری است که کاترینا در ابتدای داستان به قتلش رسانده . بُل مدام با پل زدن به عقب و جلو تلاش می کند تا ما را همه ابعادماجرا آشنا کند و به قول معروف جایی را مغفول نگذارد . توتگیس بلوم را جزئی از تاریخ معاصر می داند . این حرف معنای زیادی دارد و یکی از آنها این است که کاترینا با پناه دادن و احتمالا مشارکت در فرار یک مجرم ، " ردای انسانی " خود را از تن به در آورده و از حقوق انسانی خود تهی شده است . او حالا صرفا یک اسم در تاریخ است که برای کنکاش اش حتی می توانی استخوانهایش را هم از قبر بیرون بکشی و مطالعه اش کنی . بلوم از مرز انسان جهان روزمره خارج شده و به جهان تاریخ پیوسته . حالا دیگر امیال و آبروی او اهمیتی ندارد ، آنچه مهم است عبرت بشر است ، تاریخ است که باید روان باشد تا "بشریت " به پیش برود و فتح الفتوح کند . توتگیس با کاترینا مثل یک شئ رفتار می کند و برای شناخت تاریخچه اش تا نزد مادر بیمارش می رود . دکتر به او شدیدا هشدار می دهد که مادر کاترینا درمان سختی را پشت سر می گذارد و هرگز نباید هیجان زده شود ولی گوش توتگیس بدهکار نیست ، حتی مقررات حفاظتی بیمارستان را هم برای دیدار او دور می زند – چه اهمیتی دارد ، بشر در الویت است – با او مصاحبه می کند و او از شدت هیجان می میرد .
نکته دیگر در این رمان آن چیزی است که در اصطلاح اخلاق روزنامه نگاری خوانده می شود . آنچه می بینیم جای خالی این اخلاق است که با مصلحت سنجی به نفع افکار عمومی پر شده . خبرنگاران به سادگی جملات بلوم را تحریف می کنند و دلیل قاطعی هم برایش دارند : بلوم مجرم است و از این حرفها غرض دارد ، پس چه بهتر که نیت واقعی او آشکار شود و چه کسی بهتر از خبرنگار برای این افشاگری .
کاترینا در پایان بعد از مصاحبه ای با توتگیس صرفا در صددترتیب ملاقات دیگری با اوست تا دلیل این هجمه را بفهمد ولی خبرنگار بی شرم او را به رختخواب فرا می خواند و کاترینا در جنونی آنی او را می کشد .
داستان درباه کاترینا بلوم است ، آبرویی که از او ریخته شده . گرچه می فهمیم که او از همه چیز خبر داشته و متهم را به ویلای آقای مهمان فراری داده ولی آیا او مستحق چنین برخوردی بوده ؟ ... این سوال همراه ما می آید .

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

انتهای خیابان هشتم : حکایت مردم درمانده

برادر نیلوفر در شرف اعدام است ، چند روز قبل ولی دم رضایت داده که در ازای 100 میلیون از قصاص چشم بپوشد . نلیوفر ، شوهرش بهرام و دوستانشان پریسا ، موسی و امیر روی هم 35 میلیون جور کرده اند . بقیه را باید از کجا بیاورند؟
همین یک و نیم خط به قدر کافی جاذبه دارد که فیلم را جذاب کند و شما را پا به پا تا به پایان دنبال خودش بکشد . اگر بازی بی نظیر ترانه علیدوستی(نیلوفر) و حامد بهداد(موسی) را هم اضافه کنید و ریتم تند و مناسب فیلم هم اضافه شود نتیجه می شود دلهره مدام تا پایان . 
فیلم اما به نحوی مناسب نارسایی های مفهوم اخلاق را تبیین می کند . نیلوفر می رود تنش را بفروشد اما کدامیک از ماییم که سرزنشش کنیم؟ ، امیر برای صاحب کارش جاکشی می کند و نیلوفر را در سینی طلایی تقدیمش می کند اما می توانیم به‌اش بگوییم : "آشغال ، چه غلطی داری می کنی؟" . وقتی موسی بعد از یک عمر نباختن می رود که ببازد ، تا مثل سگ کتک بخورد تا دیه جور شود ککمان میگزد که "مرد باش ، بجنگ" . آیا دلمان قنج نمی رود تا "فول جای" آرش پشت میز پوکر کامل شود و همه پول را از روی میز جمع کند تا همه چیز حل شود؟ 
نه ، فیلم همه فرضیاتمان را به چالش می کشد . اینجا دیگر نه فاحشگی معنا دارد ، نه پااندازی ، نه دیوثی و نه ... اینجا جان یک آدم مهم است . حتی وقتی کارگردان رُل مرد غیرتی را به بهرام(صابر ابر) میدهد تا امیر را در پمپ بنزین آتش بزند ، وقتی پریسا گریان به بهرام زنگ می زند که "نیلوفر رفته خودش را بفروشد" ، از کار کارگردان عُق مان می گیرد که می خواهد چهره درماندگی را بزک کند و کاراکترهایش را مطابق کلیشه ها رستگار کند . آیا کاراکترها در همین حال و روزشان رستگار نبودند؟ ، اگر نیلوفر جلوی آنهمه آدم استریپ تیز می کرد چیزی از ارزشش کم می شد؟ موسی چه چیز را باخت وقتی آنطور جلوی آنهمه آدم له شد؟ 
*انتهای خیابان هشتم فیلم خوبی بود ، گرچه اواخرش بدجور به فیلم هندی میزد اما خوب بود . بازی ترانه بی نظیر بود ، نگاههای بی نظیرش ، حس درماندگی چشمانش و .... همگی بی نظیر بودند . 
**ظاهرا پدر نیلوفر در حبس خانگی به سر می برد ، از مامور دم در ، سیگارهای پیاپی و روزنامه شرق و آن تیپ کتابها اینگونه بر می آمد . راستش ربطش را به فیلم نفهمیدم ، اگر شما چیزی می دانید راهنمایی کنید .

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

پروبلماتیک حجاب

نمی دانم چند نفر از شما که این نوشته را می خوانید اواسط دهه 70 را به یاد می آورید . آن روزها از این همه رنگ و تنوع در لباس و آرایش خبری نبود . زنها مانتوهای بلند و گشاد و اپُل دار می پوشیدند با روسری های ساده و تک رنگ ، همه آرایش هم در ماتیک و خط چشم خلاصه می شد . برای مردها هم پوشیدن شلوارهای خمره ای و گذاشتن پشت مو همه مد بود . 
به جرات می توان گفت آنچه که امروز وضعیت آرمانی حجاب در جامعه نامیده می شود در آن دوران وجود داشت و هیچ یک از مظاهر بد حجابی امروز آن دوران وجود نداشت اما ...
پنج شنبه های آن دوران و آن مینی بوس های کنار میدانها را یادم نمی رود . از زنانی که به زور داخل آن مینی بوسها برده می شدند ، از دختر پسرانی که از ترس مامور از هم فاصله می گرفتند ، از دستهایی که با دیدن گشت به سوی روسری میرفت و یا صدای ضبط ماشین را کم می کرد تا دلتان بخواهد در سر من -که آن موقع دانش آموز بودم- خاطره ها مانده . حال سوال اینجاست که آیا مساله جماعت مذهبی حجاب و پوشش است؟ آیا با چادری شدن همه خانم های ایرانی مشکلات رفع می شود؟ آیا دیگر اعتراض و بگیر و ببندی نیست؟
به نظرم تاریخ عکس این روند را نشان داده . مساله به هیچ عنوان پوشش نیست ، که اگر بود در دهه های 60 و نیمه 70 مشکلی وجود نداشت . به عکس ، مشکل آنجاست که عده ای تفاوت ها را به نمایش می گذارند و نظم سنتی را به چالش می کشند . یک خانم بد حجاب (اینجا صحبت من ناظر به کلیات است و در نتیجه با نوعی تقلیل گرایی همراه است ، پس در صدد نیستم که روایتی همه جانبه و عام ارائه کنم) پیامی برای سنت دارد : "تو دیگه قدرت گذشته را نداری" و این است که نمایندگان سنت را بر می آشوبد و به خیابان می کشد . فرد سنتی  در حال از دست دادن جایگاه پیشین خود است و دیگر مرکز توجه نیست ، ارزشهایش ارزشهای همگانی نیستند ، پس پیروی صرف او از آن ارزشها امتیازی برایش نیست ، پس باید به نظمی که در صدد حذفش برآمده بشورد اما آیا می تواند از دریچه نقد گوناگونی وارد شود؟ مسلما خیر .
سنتی می داند که در برابر تنوع و آزادی فردی مدرنیته راه به جایی نمی برد ، پس مشکل را در صورتی جدید طرح می کند . به عبارتی مشکلی موهوم و همگانی را طرح می کند و به بهانه مبارزه با آن از عوامل مختل کننده جایگاهش انتقام می گیرد . پس می توان در آینده انتظار داشت که حتی اگر همه خانم ها چادری شدند هم پلیسی وجود داشته باشد تا اعمال و حرکات آنها را کنترل کند تا مبادا جلوه ای از نقد سنت در آن فرصت بروز یابد .

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

نگاهی به رمان تماماً مخصوص نوشته عباس معروفی

عباس در یکی از شلوغی های اوایل انقلاب عشقش پری را گم کرده و روز بعد که ماموران برای بردن و اعدام کردنش آمده اند سراسیمه پا به فرار گذاشته و از طریق مرز پاکستان به آلمان آمده . در آلمان هم در یک کارگاه سرامیک سازی کار می کرد و برای روزنامه ها مطالبی می نوشت تا همین چند سال پیش که دوستش دکتر برنارد زیر پایش نشست و او را مسئول شب هتلش کرد .
عباس سمبلی است از انسانهایی که یک حکومت برای سرپاشدنش قربانی می کند . یکی از همه آدمهایی که حق زیستن در کشورشان ازشان دریغ شده و حالا در خارج زندگی نه که فقط نفس می کشند و زنده اند . عباس در ایران یا چیزی نداشته ، یا اگر داشته کم داشته و سر آخر هم همان اندک را با زور از دستش ربوده اند . پدرش کارگر ساده جاده سازی بوده ، انسانی مهربان و در حد وسعش دریا دل . اما او زود می میرد و آنچه برای عباس باقی می گذارد خاطره گنگی از مهربانی هاست و صد البته یک کوه سیمان – سمبلی از زندگی ای که باید برای عباس می ساخته – که مقرری ماهانه اش است . مادر عباس با خیاطی اموراتشان را می گذراند و او هم همه کوشش را می کند تا مادر خوبی برای عباس باشد ولی عباس سر آخر عاقبت به خیر نمی شود .
اول چیزی که از او دریغ می شود فضایی آرام است که او و پری بتوانند در آن زندگی شان را بسازند . پری از همان روزهایی که عباس برای درس دادن به برادرش به خانه شان رفت و آمد می کند دل به عباس می بازد و عباس هم . ولی این خاک که انگار به بیماری ای سیری ناپذیر دچار شده پری را می دزدد . پری در یک تظاهرات از عباس جدا می افتد ، دستگیر می شود و آن طور که در پایان داستان می شنویم اعدام . این چه مرض لاعلاجی است که به جان این مملکت افتاده که جوانانش را این چنین مثله می کند ؟ ، پری که در ته گوری سرد گم می شود و عباس ، انگار که روحش را در جایی دیگر گم کرده باشد ، تهی و پوچ ، در آلمان جان می کند .
زندگی عباس در آلمان به معنای دقیق کلمه یک نوع روزمرگی کشنده است . او هر روز سر کار می رود و بعد از آنهم صرفا وقت می گذراند . اگر قبلا کتابی می خوانده و چیزی می نوشته حالا از همان حداقل ها هم خبری نیست و در اوقات فراغت از کار هم یا می خوابد و یا وقتش را پای تلویزیون تلف می کند . عباس هم مثل خیلی از مهاجران دیگر ، مثل حکمت و امثالهم انگیزه های یک زندگی پر ماجرا را از دست داده و حالا یک زندگی آرام در آپارتمانش را سفت چسبیده و صد البته خاطره پری که ثانیه به ثانیه پا به پایش می آید ، یک کابوس تمام نشدنی ، یک حسرت جانسوز برای آنی که اگر بود چه ها می کرد و چطور زندگی اش با پری ، با یک عشق تمام عیار ، می توانست زیر و رو شود . عشق پری مثل یک پیچک به راه نفس روحش پیچیده و رهایش نمی کند . بعد از پری زندگی اش آنچنان شقه شده که هیچ خیاطی نمی تواند این دو سر از هم جدا را بهم بدوزد ، حتی مادرش که یک عمر سنگ صبورش بوده و دردش را به جان خریده و حتی ژاله ، زن زیبایی که دل در گرو عباس دارد ولی انگار عشق پری سنگ محکی شده در روح عباس که عشق ها را با آن بسنجد و در هر فرصتی مثل زنگ در کله اش بکوبد : " نه پسر ، این اصل نیست " . اما از سوی دیگر خیالبافیهای عباس است که ثانیه به ثانیه پا به پایش می آید و نمی گذارد این روزمرگی به ورطه لجن آلود عامی شدن و به قول هدایت " رجالگی " بیفتد . عباس گرچه در آپارتمانش دارد می پوسد ولی هنوز بن مایه هایی در وجودش دارد که تنهایی اش را به رابطه سخیف ژاله نفروشد . هنوز در عباس چیزهایی هست که او را به یانوشکا برساند . دختر پیانو زن با آن قیافه غمناک اسطوره ای ، زیبایی یانوشکا در عین بی شباهتی بوی پری را می دهد ، شاید آن پیراهن با شماره 25 نمادی از این شباهت باشد . عباس و یانوشکا عاشق هم اند که یک لایه دیگر از رمان شروع می شود .
این لایه با خودکشی کریشن باوئر شروع می شود . کارمند هتلی که همکار عباس است و سگ های دکتر برنارد را تمیز و نگهداری می کند و ظرف می شوید و ... . مرد تنهایی که به تازه ازدواج کرده و بچه دار شده و از قضا روابط نسبتا خوبی هم با عباس دارد . یک روز صبح که عباس سر کار می رود مطلع می شود که او خود را حلق آویز کرده و پلیس او را به عنوان یک مظنون احتمالی در نظر می گیرد چرا که روز آخر کریشن تکه ای حشیش به عباس داده تا به قول خودش عباس با آن حال کند . لایه دوم رمان از همین جا که اتفاقا از لحاظ صفحه بندی ابتدای کتاب هم هست شروع می شود . عباس از یکسو توی رودر بایستی با دکتر برنارد گیر می کند و تن به سفر قطب شمال می دهد و از سوی دیگر با دخالت های گاه و بی گاه او در امور خصوصی اش مواجه است که انگار می خواهد او را به مرحله استیصال برساند . در سفر قطب عباس تا پای مرگ می رود ولی با نجات از مرگ سر زنده تر و امیدوار تر بر می گردد تا ادامه دهد و از لحظاتش حظ بیشتری ببرد اما انگار برنارد نمی خواهد . انگار پروژه ای در دست اجراست تا او را به آخر خط برساند تا عطای کار را به لقایش ببخشد و استعفا دهد . برنارد که انگار صرفا در پی حداکثر کردن سود خود از زندگی است عباس را آرام آرام به ورطه جنون می کشاند ، مشابه کاری که شاید با کریشن باوئر هم کرده و بعد با پلیس روی هم ریخته و ماستمالی اش کرده . اما عباس به لطف عشق یانوشکا دوام می آورد . ریسمان عشق را سفت می چسبد و به سان معجزه ای دیگر ، اینبار با جراحت احمد بن بن در اجتماع اطرافش غرق می شود و موفق می شود روی پای خودش بایستد . در دنیای خیالی خودش آرام آرام بیرون می آید و کجا بهتر از آغوش گرم و خوشبوی یانوشکا که درش خودش را غرق کند و از فلاکت رهایی یابد .
اما از بد حادثه عشق یانوشکا بدی هایی هم دارد . در هم پیچیدن های عاشقانه شان منجر به بوجود آمدن بچه ای در شکم یانوشکا می شود . این هم از محدودیت های حیات خاکی است که باید در پس هرخوشی و حلاوت منتظر لحظه ای هم باشی که از عسل زهر مار بیرون بزند و کامت را به گه بکشد . یانوشکا حامله است ولی آیا عباس آنقدر از زندگی خیری دیده که رضایت بدهد یکنفر دیگر به این حیات رقت بار دنیایی اضافه شود ؟ نه ، او که تا به حال سوخته و ساخته به این دلخوش بوده که لحظه ای عزراییل می آید و بعد خلاص ، خواب ابدی ، آرامش مطلق . اما حالا چطور می تواند به آن حالت برسد وقتی کسی هست که از لحظه ای خلسه او بوجود آمده و نمی داند چطور می خواهد در این جامعه رشد و نمو کند و به ثمر برسد ؟ چرا باید او که هنوز به قول برخی دوستانش نابالغ است پای کس دیگری را هم به این جهنم باز کند ؟ نه ، او رضا نمی دهد و یانوشکا را می فرستد تا سقط کند .
اما فاجعه دست از سر عباس بر نمی دارد . او که باید همراه یانوشکا می رفت به دلیل نگاههای سنگین مردم سر باز می زند و بعد هم خوابش می برد و فراموش می کند دنبالش برود و نتیجه آن می شود که یانوشکای ضعیف و بیمار تصادف می کند و می میرد .
عباس اسیر سرنوشت کریشن باوئر شده و حالا باید به سراغ پایانی مشابه او برود و خود را از درختی بیاویزد تا به این ملغمه رنج و درد پایان بدهد . عباس ته خطی رسیده که اگر هم تا به حال در آن دویده با انگیزه های گنگ و توهمات و خیالها بوده . مدتی رویای عشق پری ، مدتی علاقه شدید ژاله و در آخر هم یانوشکا . اما حالا که انگیزه ای نیست زیستن هم سخت است و عباس کار را تمام می کند .
زندگی تباه شده عباس و حکمت ، سرگشتگی ژاله و امثالهم و حتی موفقیت احمد بن بن ما را به فکر می برد که چرا این آدمها باید بیرون از خاک خودشان سر کنند . چرا آنها نباید سر خانه و زندگی شان باشد . چرا باید سیمانی که باید زندگی عباس را بسازد نخواسته نذر مسجد می شود ؟ چرا ژاله باید در جستجوی یک تکیه گاه اینهمه خفت و خواری را به جان بخرد و سعی کند خود را آویزان این و آن کند ؟ ، این نسل کجای راه را کج رفته که حالا اینچنین مجازات می شود ؟ ، این مرض " تماما مخصوص " چیست که به جان این مردم افتاده؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

آب که از سر بگذرد ...

چند وقت پیش در جمعی یکی از افراد تعریف می کرد که جدیدا بعضی از صاحب خانه ها برای تمدید قرارداد با مستاجر ، رسما تقاضای رابطه با زن و دختر او را دارند . جدا از اینکه این موضوع تا چه حد می تواند همه گیر باشد ، تصورش از آن شب به بعد راحتم نمی گذاشت . اینکه یک فرد تا چه حد می تواند تحقیر شود واقعا دردناک است . چند هفته ای گذشت و ذهنم کم و بیش درگیر این قضیه بود که خبرش را خواندم : " برای هر خانواده ایرانی 1000 متر زمین رایگان " .
نمی دانم اسم این حرکت را چه می شود گذاشت . شاید لفظ تحقیر آنقدر بار معنایی نداشته باشد که بتواند توصیفش کند . در مملکتی که خیلی از خانواده ها از اجاره یک آپارتمان 40-50 متری ناتوانند و برای بدست آوردنش باید تن فروشی کنند دادن چنین وعده هایی غیر از توهین به شعور ملت چیز دیگری نیست . می دانم که جنس چنین حرفهایی جز یک مشت وعده پوپولیستی چیز دیگری نیست ولی واقعیت مطلب این است که پوپولیسم هم حد و حدودی دارد و یک رهبر ، ولو پوپولیست ترینش ، نمی تواند بی توجه به مرزهای تحمل شعور عموم جامعه حرفی بزند . ولی بر سر جامعه ما چه آمده که اینچنین مردم نفهم فرض می شوند ؟ ، همین چندی پیش بود که مساله 20 هزار تومان پس انداز در ماه را مطرح کردند که قرار بود پس از 20 سال رقمی حدود 100 میلیون توامن جمع شود . این یعنی جریان حاکم مردم را حتی از یک حساب ساده ریاضی هم ناتوان می بیند و با او اینچنین توهین آمیز برخورد می کند .
*اخیرا کتاب "زندگی ، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فالاچی را می خواندم . در یکی از بخشهایش هم صحبت یک پزشک جوان ویتنامی می شود ، آنهم در شرایطی که جنگ ویتنام هنوز ادامه دارد . پزشک حرف غریبی می زند : " مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد . وقتی نایاب باشد به حساب می آید و وقتی زیاد و فراوان شود دیگر به حساب نمی آید . " و بعد اضافه می کند : "گه گاه به خودم می گویم : خیلی هنر کردم که تا حالا زنده مانده ام . واین حرفی است که اغلب مردم ویتنام به خود می زنند . رنج برای من یک حس کاملا طبیعی است و ما در برابر رنج و عصبانیت ناراحت نمی شویم ، ما فقط سعی می کنیم با آن زندگی کنیم . به دانسینگ ها می رویم و می رقصیم و فکر می کنیم به ما چه مربوط است چه کسانی مرده اند و یا خواهند مرد . "
امروز حس و حال این دکتر ویتنامی را کاملا درک می کنم . مفاهیمی چون عزت نفس و تحقیر از معانی مطلقشان برایم خالی شده اند و فقط وقتی سیلی هایی از جنس بالا به صورتم می خورد دردش را حس می کنم . برایم همین که ته ذهنم اندک دردی از این حس حقارت باقی مانده کافی است ، گاه گاه به خودم می گویم : "همین که یک ذره انسان مانده ام کافی است" و فکر می کنم این فکری است که شاید خیلی ها با خود می کنند . نمی دانم ، فکر می کنم آب کم کم دارد از سرمان می گذرد ، که اگر بگذرد می شویم کره شمالی که به مردمش قبولانده اند شما در بهشت زندگی می کنید ، ولو اینکه از گرسنگی علف بخورید !

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

جدال برای بختیار !

در یکی از دید و بازدیدهای عید بودیم که بحثی در مورد بختیار به راه افتاد . ظاهرا مستند شبکه من و تو در مورد وی شروع کننده بحث بود . خلاصه نتایج بحث به اینجا رسیده بود که بختیار بر خلاف تمامی مردم و روشنفکران موقعیت را دریافته بود و در برهه ای حساس خود را فدا کرده بود ، هرچند موفق نبود . همه جمع (به غیر از یکی دو نفر) متفق القول بودند که در شرایطی که مشکلات اقتصادی وقت توسط شریف امامی حل شده بود و بختیار هم آزادی سیاسی را به ارمغان آورده بود ، انقلاب بی معنی و در نتیجه اشتباه ملت و جامعه روشنفکری ایران بود که بختیار را تنها گذاشته بود و ناآگاهی از سوی جمع خصلت این دو گروه شناخته می شد .
من اما  چند روز درگیر تحقیقی در مورد "نظریه استبداد ایرانی" (هما کاتوزیان) بودم . این شد که داخل بحث شدم و سعی کردم از این منظر بحث کنم . از دید من (تحت تاثیر نظریه) انقلاب ایران ریشه در مسائل سیاسی و اقتصادی نداشت . انقلاب ایران بیش از این دلایل ریشه در خصومت کل جامعه (همه طبقات اعم از مرفه ، متوسط و کارگر) با رژیم داشت . این همان چیزی است که کاتوزیان می گوید ، یعنی در تاریخ ایران  حکومت های خودکامه که ریشه در هیچ یک از طبقات اجتماعی نداشتند و ورای جامعه می ایستادند ، باعث می شدند که آنچه "سیستم" نامیده می شود عملا وجود خارجی نداشته باشد و در فرد یا افرادی خلاصه شود . قانون در این کشور اغلب به معنای اروپایی اش وجود نداشته و اغلب حاکم خود قانون بوده است و همه چیز ، حتی املاک بزرگان و نزدیکانش ، متعلق به وی بوده است . پس شورش و اعتراض به جای آنکه متوجه ضعف و نقص خاصی باشد و هدفمند ، اغلب در برداشتن این حاکم خلاصه شده و شعار عمومی ما در مبارزاتمان در طول تاریخ "این برود هرچه شد شد" (به غیر از انقلاب مشروطه) بوده است. پس با این وصف اصلاحات در قاموس مبارزات سیاسی ما جایی نداشته است .
از طرف دیگر سوال این است که با چه معیاری روشنفکر آن دوران ناآگاه است؟ به بیان بهتر آگاهی بختیار از کجا آمده که روشنفکر ایرانی آن زمان بدان مراجعه نکرده؟ ، فکر می کنم این بهترین دلیل برای رد اشتباه روشنفکران است ، چرا که روشنفکر را عملا آگاهِ ناآگاه می داند . این نکته مبین این مساله است که ما اعضای "جامعه کلنگی" (به بیان کاتوزیان) مشخصاتی را با خود یدک می کشیم که در این بزنگاههای تاریخی عیان می شود . روشنفکر ما علیرغم همه مطالعه اش در برهه ای حساس آگاهی تاریخی اش را با آگاهی آموخته اش تاخت می زند و دک کردن حاکم خودکامه برایش از توسعه مملکت و ساختن راهی نو مهمتر می شود .
بله این مردم عوض نشده اند ، یعنی اتفاقی نیفتاده که بخواهد عوضشان کند . تا تاریخ بوده حاکمی ورافتاده ، حاکم بعدی در ماه رویت شده و بعد از مدتی حاکم قبلی شده شاه شهید و یا خدابیامرز . به نظرم غلط است که انتظار داشته باشیم که ملتی آگاهی چند هزارساله اش با خواندن چند کتاب و یکی دو سخنرانی کنار بگذارد . این رفتار مسلما تکرار می شود ، کمااینکه آنشب تکرار شد . من محکوم به جهل شدم ، چون گفتم مردم درست یا غلط فقط با برانداختن شاه راضی می شدند و بختیار تحت هیچ شرایطی شانسی برای عوض کردن این روال تاریخی نداشت . آنشب غیر مستقیم به من گفته شد که جامعه شناسی را رها کنم چون چیزی از آن نفهمیده ام .
جالب است . در آن مجلس همه ، من جمله من ، شاهد زنده‌ای برای نظریه کاتوزیان بودیم . همه ما مواردی داشتیم  که ریشه در یک نوع اندیشه غریب قدیمی موروثی داشت که بر عقلانیت مدرن ما سایه می انداخت ... 

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

امکان !

اگر بخواهم زندگی در ایران را در یک جمله خلاصه کنم می گویم : "زندگی برای امکان زندگی" . منطقم خیلی ساده است . خیلی از ماها که چشم در این خاک باز می کنیم ، کمتر دنبال هدفی ، آرزویی ، عشقی می دویم . سگ دو زدن هایمان بیشتر برای این است که امکان رخ دادن آن هدف ، آن آرزو ، آن عشق را ایجاد کنیم . مدرسه می رویم نه برای یاد گرفتن و رشد ، می رویم که امکان دانشگاه رفتن داشته باشیم . دانشگاه می رویم که امکان روابط آزادتر ، امکان استقلال ، امکان داشتن پرستیژ اجتماعی را حفظ کنیم . و این چرخه امکان ها ادامه دارد و در همه زندگی همراهمان می آید . مدام می دویم ، به قول کوندرا "زندگی جای دیگری است" . به دنیای شخصی مان به چشم یک کاروانسرا نگاه می کنیم که باید فقط در آن خستگی در کنیم و برای ادامه مسیر خود را مهیا کنیم تا به "آنجا" جایی که زندگی آنجاست برویم . همیشه ناراضی هستیم چون حس رفتن با ماست . سر استراحت و خوش بودن نداریم چون بعد راه مثل پتک توی سرمان کوبیده می شود و کاممان را تلخ می کند . این امکان های رنگ و وارنگی که بدست می آوریم به هم بافته می شوند و در قامت طنابی صد رنگ روحمان را به دار می کشند .
این چیزی را که بالا نوشتم را دوباره نخواندم و نمی خوانم . یک نوع جریان سیال ذهن بود در این ساعت های اول سال . این حس تلخ را خیلی سعی کردم اول سالی بیرون بریزم اما انگار نشد . به قول سیمین دانشور "مثل ماری در دلم چنبره زده" و ثانیه به ثانیه نیشم می زند . نمی دانم شماهایی که این را می خوانید چقدر به این موضوع فکر کرده اید و اگر کرده اید چقدر با این حرفها هم عقیده اید؟ ، این فقط جریان ذهن من بود از فاجعه ای که هر ثانیه درش اتفاق می افتد ، از حس مزخرفی که دارم . از حس اینکه این نزدیک 30 سال مطلقا در این حالت سپری شده . راستش از مجموعه امکانهایم عق ام می گیرد . حکم جهازی را دارد که مادر عروس از 20 سال قبل از ازدواج تهیه اش کرده باشد . همانقدر دِمُدِه و بی خاصیت ، همانقدر سوزاننده و ریش کننده جگر ....

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

پارادوکس زن خوشگل

رضا کلافه بود . مادرش دختر انتخابی اش را وتو کرده بود . کلافگی اش هم بیش از استیصال از سر این بود که استدلال مادرش را خودش هم قبول داشت و همین تصمیم گرفتن را برایش سخت می کرد . مادرش گفته بود : "زن خوشگل مالِ مردمه" ، گفته بود اگه پس فردا با این دختر بخوای تو خیابون قدم بزنی باید با هزار نفر درگیر بشی که چرا به زنت نگاه کردند . 
رضا سیگار پشت سیگار می کشید و حرف میزد . از اوضاع جامعه می گفت ، از هرزگی مردم ، از آمار طلاق ، از خیانت و ... می گفت و پک میزد . از طرف دیگر عاشق دختر شده بود . از مشخصات زنانی که می گفت  توی خیابان طعمه هرزگی مردان می شوند می شد فهمید که خانم از وجنات و فرم هیکل و مابقی مخلفات چیزی کم ندارند . می گفت که دختری مثل این دیگر گیرش نمی آید اما حیف ... 
اوضاع رضا به فکرم انداخت . فکر به جامعه ای که به راحتی در ذهن افرادش چشم چرانی و هرزگی را امری عادی و "عرفی" جلوه می دهد و همینکه فرد عرف جامعه را می پذیرد وادار به هزینه دادن می شود . رضا باید از دختر مورد علاقه اش بگذرد تا همرنگ جماعت شود و آسیب کمتری ببیند . از سوی دیگر این هزینه ای که رضا می دهد توقعی را در او باز تولید می کند . او از این پس چشم چرانی را حق غیر قابل گذشت خود می داند ، چرا که برای دیگران چنین حقی را قائل شده و پایش ایستاده و هزینه داده . چرخه معیوب هرزگی حق به جانب به این ترتیب مدام و مدام تکرار می شود . رضا و رضاها روز به روز عقده ای تر می شوند و روز به روز بیشتر به جان جامعه می افتند تا تاوانی را که داده اند پس بگیرند . زن خوشگل از یکسو عقده آنهاست و از سوی دیگر مایه بدبختی شان . این می شود که با یکنوع مازوخیسم این زخم روحی را مدام دستکاری می کنند و ذره ذره مریض تر می شوند . 
جمله رضا هنوز توی گوشم تکرار می شود : "نمی گیرمش ولی می دونم تا آخر امر مثل سگ باید پشیمون باشم" .

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

عوامل موفقیت وبلاگ های فارسی

یکی از دوستان برای یکی ارائه یکی از درسها موضوع "بررسی دلایل مشترک در موفقیت وبلاگهای فارسی" رو انتخاب کرده بود و روی چند تا از پر بیننده ها تحلیل محتوای مفصلی انجام داده بود . نتایج واقعا جالب بود :
1- جنسی نویسی (منظور صد البته نوشتن داستانهای سکسی نیست چون از موضوع تحلیل خارج بوده و بیشتر منظور اینه که نویسنده در مورد مسائل جنسی بنویسه)
2-کوتاه نویسی(البته این بخش رو خیلی دقیق موشکافی نکرده ولی سر جمع وبلاگهای کوتاه نویس موفق تر بوده اند)
3-دسترسی به شبکه های خوانندگان مجتمع(به طور مثال یک وبلاگ با متوسط 10 بازدیدکننده روزانه بعد از رفتن یکی از پست ها به بالاترین در یک روز 3000 بازدید کننده داشته!!!)
4-پایداری وبلاگ(اینکه قدمتش چند ساله)
5-جنسیت نویسنده!!!!!!(زن بودن نویسنده ظاهرا خیلی موثره)
البته تا 17 فاکتور رو بررسی کرده که من 5 تای اولش رو آوردم . خیلی منتظرم که نتایج کاملش رو ببینم ولی همین 5 تا خیلی چیزا رو نشون میده .

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

زیبا یا سکسی ، مساله این است !

انگلیسی زبان ها به خوبی این دو مفهوم را از هم جدا کرده اند . به این معنا که اگر به کسی بگویند زیبا شده ای ، مفهومی برآمده از تناسب های منطقی و برانگیزاننده حس زیبایی شناسی شان را مد نظر دارند و اگر بگویند : "اوه عزیزم چقدر سکسی شدی" مسلما مقصودشان این است که من در مقام یک مرد از جمالات شما حالی به حالی شده ام و به قول معروف : "دلم خواسته" . این تمایز واژگان راه را برای فرستادن سیگنال های مناسب در یک چهارچوب اجتماعی باز می کند و باعث می شود که فرد بتواند تصویر مناسب تری از خودش در آینه جامعه ببیند و مطابق با میلش این تصویر را دستخوش تغییر کند . پس اگر در یک پارتی خانم رئیس را در لباس و آرایش اغواگری دیدید می توانید بدون واهمه از ایجاد هر نوع سوء تفاهم هر پیشنهاد بی شرمانه ای را که می خواهید ارائه کنید و در صورت پسند خانم رئیس کامروا هم بشوید .
اما همین تمایز زبانی وقتی در دام هنجارها ، عرفها و اعتقادات می افتد ، مانند آنچه که در ایران رخ داده بشکل اعجاب آوری دچار دگردیسی می شود . واژه سکسی می باید که به نفع "نبایدهای تحمیلی" کنار برود . واژه زیبا تنها می ماند و باید بار هر دو معنی را به دوش بکشد . پس "چقدر زیبا شدی" ، می تواند هم به معنای این باشد که "you look so pretty" و هم می تواند سیگنالی باشد برای دعوت به رختخواب!
همین اشتراک در رفت و برگشت های اجتماعی دچار انعکاس های غریب تری هم می شود . مثلا یک نوع آرایش اروتیک مد روز می شود . به شکل مضحکی می توان موقعیتی را تصور کرد که خانم عفیفه ای به سبب تبعیت از مد زیبایی (از دید زیبایی شناسانه) خود را مانند یک "لعبت جنسی" می آراید و علیرغم میلش سیگنالهای بی شرمانه دریافت می کند . بالعکس ، خانمی در یک مهمانی به دنبال پارتنر می گردد اما آرایش زیبا (و البته غیر اروتیکش) او را بسوی هدف راه نمی نمایاند . در این رفت و برگشت ها با مردانی هم مواجه ایم که این مرز را گم می کنند . مثلا به خواستگاری دختری می روند که فکر می کنند آفتاب و مهتاب ندیده است و تیپ آرایشش را مد تلقی می کنند ، حال آنکه آن آرایش یک خواست شخصی و نیت مند است و بالعکس .
گاه فقدان یک واژه ، که در پستوهای هنجار و ارزش و اعتقاد خاک می خورد ، موقعیت های مضضحک می آفریند ...