۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

از شعر تا ش ع ر

این نوشته ای است در ستایش جهل ، در مدح ندانستگی .
من شعرخوانی را از نوجوانی آغاز کردم با سهراب ، نیما ، فروغ و حتی حسین پناهی . شعر در آن دوره برایم یک حس مبهم را به همراه می آورد . در حقیقت تلاش برای هضم ابیات و مصرع های پرمعنای خیلی از این شعرا بود که لذت برایم به همراه می آورد . بزرگتر که شدم به این اسامی حافظ ، مولانا ، عطار و بعضا سعدی هم اضافه شد . به آن حس گنگی و گیج خوردن بین مصرع ها یک نوع شبه عرفان هم اضافه شد ، حس رمز گشایی و بیرون آوردن معنای حقیقی از میان کلمات . شعر برای من و شاید بعضی از شماها که الان این نوشته را می خوانید فضایی بود بین ذهن من و شاعر ، یک نوع ارتباط متافیزیکی ، یک کشف و شهود غریب . حس اینکه شاعر بیتی را از یک «نمی دانم کجا» به زمین آورده ، دست نخورده روی کاغذ نوشته و حالا من ، پس از چندین سال ، با همان چند کلمه راه آن نمی دانم کجا را پیدا می کنم و سروقت گنجی می روم که آنجا مدفون شده . شعر در آن روزگار شریک شدن با شاعر در تقسیم آن گنج بود . القصه ، لذتی بود ورای لذات این جهانی .
جلوتر که آمدم خواستم شاعر باشم ، خواستم من اولین نفری باشم که به گنج می رسم و بکر و دست نخورده مزه اش کنم . این شد که رفتم تا بدانم چطور می شود شعر گفت ، که شعرا چه می کنند ، اما ...
آنچه که امروز به آن رسیده ام دردناک است . امروز می دانم که این شعر از نمی دانم کجا نیامده ، می دانم که شاعر بعضا خطکش می گذارد تا مصرع هایش هم اندازه باشد . می دانم خیلی وقت ها شاعر عمدا لغتی را استفاده نکرده تا به همکارانش بگوید من با شما فرق دارم . می دانم خیلی جاها شاعر زیبایی شعرش را فدا کرده که مثلا شعرش مصداقی از فلان مانیفست باشد . می دانم که اگر این ترکیب اینقدر زیبا از کار درآمده منشا آن را نه در خلسه ذهنی شاعر که در اسلوب های مانیفستی باید جست که آقا یا خانم شاعر به آن تعلق دارد . و... و ...و ....و ....
نتیجه این شد که مدتهاست دیگر شعر نمی خوانم ، حداقل شعر نو که شیفته اش بودم نمی خوانم . مونسم شده حافظ ، که حداقل مطمئنم کسی نمی تواند از شیوه شعر گفتنش اطلاعات موثقی بدهد و تصویر ذهنی مرا از خلسه های عمیق خراب کند . مولانا می خوانم به عشق چرخ زدن در بازار و شعر گفتن . شعر نو نمی خوانم . نمی خوانم چون بعد از خواندن ناخودآگاه چاقو به دست می گیرم و تشریحش می کنم و تا هفت نسلش را بیرون می کشم . نمی خوانم و بدبختانه این خیلی دردناک است .
همیشه فکر می کنم چه اشکالی داشت اگر شعرا به این تصویر ذهنی امثال من احترام می گذاشتند و شعر را تا این حد فنی نمی کردند ، همیشه فکر می کنم ، مثلا دادن بیانیه شعر حجم چه ضرورتی داشت؟ چه دلیلی دارد برای شعر قاعده و قانون و طبقه و سنخ بندی داشته باشیم؟ مگر این اسلوب ها و قاعده ها هستند که کوبندگی و نفوذ شعر را تضمین می کنند؟ ... نمی دانم .

۱ نظر:

  1. فراز ِ اندیشه (شعر)

    ..

    به گفتا ، شعر ِ تو آبدوغ خیار است

    میان ِ شاعران ، بی اعتبار است

    چنین شعری که گفتی خواندنی نیست

    میان ِ شاعران ، در رتبه ای نیست

    .

    مقامی هم چنان سعدی نداری

    رهی دشوار اگر پا می گذاری

    مقام ِ سعدی ام را آرزو نیست

    چه کس همتای او باشد بگو کیست

    .

    به امواج ِ تفکر های رنگین ساز کردم

    دو سطری با ترنم با وی اش همباز کردم

    مرا جاری شدند افکار ِ رنگین

    به کاغذ آورم چون بار سنگین

    .

    تکان چون می دهند ، شاخ ِ درخت را

    به چار شب توت فُتد ، از شاخ ِ بالا

    به چپ راست می برم ، سر را ، بدن را

    بیافتد روی کاغذ با تکان ، افکار زانجا

    .

    به سان ِ منشی یه آقا ، نویسم

    از آن بالا سخن ، من زیر ، نویسم

    برایش نوکرم من گوش به فرمان

    به بستر گویدم ، پس خفته ای هان

    .

    نویس اکنون به من ، آنرا که گویم

    دقایق چون گذشت ، باید که ، جویم

    پس از کوته زمانی خاطرم نیست

    به روی تخت هم ، بنویس بنویس

    .

    دو چشم است پُر ز ِ خواب ، دیدن بسی سخت

    چو کوران جستجو ، عینک لب ِ تخت

    چو عینک بر نِشست بر گوش و بینی

    هنوز با دیدگان هم ، اندکی را تار بینی

    .

    بَرم باشد سه چار ، مداد و خودکار

    و کاغذ در برَش ، آماده بر کار

    نوشتن گر کمی تاخیر دارد

    ز ِ دست رفتست فکر ، چون ، پر در آرد

    .

    به سان ِ کفتری کز دست ِ تو ، پرواز کرده

    گریزان ، فکر شده ، هم چون بخار ، بر باد رفته

    اگر آن سان که ظاهر گشته است ، ناید به کاغذ

    چو نقش ِ صورتی بر اَبر ، محو ، از یاد رفته

    ..

    سوز

    پاسخحذف