۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

دو زندگی

من و بتی در یک سال و یک روز به دنیا آمدیم . یکی در تهران و دیگری در شهر کوچکی نزدیک شیکاگو . همین تنها وجه مشترکمان منجر به این شد که در یک شبکه اجتماعی با هم دوست شویم و چت کردن های گهگاه ما ایده نوشتن این یادداشت بود .
بتی :
در دبیرستان همراه دوست پسرش تصمیم می گیرند که موسیقی بخوانند و گروه کوچک موسیقی شان را به یک "راک بند" جهانی تبدیل کنند . سال دوم کالج موسیقی را رها می کند و با دوست پسر جدیدش به شهری نزدیک نیویورک می رود . زندگی با دوست جدیدش 8 ماه طول می کشد و بعد از جدایی بتی در یک انبار مشغول به کار می شود . تصمیم می گیرد روزنامه نگار شود . شروع به پس انداز پول می کند ، اما پس انداز و کمک خانواده کافی نیست . شروع به سکس چت و دادن وب کم سکسی در قبال پول می کند و چند باری هم در قبال پول سکس می کند . 1.5 سال بعد پول جور می شود و به دانشگاهی در نیویورک می رود تا روزنامه نگاری بخواند . در همین دوران عدد 50 را به نشانه سکس با پنجاهمین نفر روی شانه چپش خالکوبی می کند . درس را تمام می کند . وبلاگی راه می اندازد و برای چند مجله مقالاتی می نویسد . با دوست پسرش زندگی می کند و کارهای پاره وقت زیادی انجام می دهد تا خرج زندگی شان جور شود . با دوستش به هند سفر می کند . جذب متد بودایی خاصی در شمال هند می شود و 6 ماه به یادگیری آن می پردازد . در طی این مدت برای امرار معاش به بچه های هندی آموزش ایروبیک می دهد . به آمریکا بر می گردد . قصد دارد به عنوان یک روزنامه نگار آزاد به نقاط مختلف دنیا سفر کند و خبرها و عکسهایش را به آژانسهای خبری بفروشد .
من :
کودکی و نوجوانی ام در سال سوم راهنمایی تمام شد . کورس کنکور از سال اول دبیرستان شروع شد . یکسال پیش دانشگاهی را برای قبولی در مدرسه شبانه روزی ماندم . در کنکور موفق شدم . در دانشگاه جنس مخالف را کشف کردم . عاشق شدم . شکست خوردم . درون گرا شدم . سال دوم کشف کردم که از مهندسی خوشم نمی آید . انصراف دادم . به زور خانواده انصراف را پس گرفتم . وقت کشتم . سرباز شدم . به دنبال علاقه کنکور جامعه شناسی دادم . قبول شدم . اما هنوز جای خالی سالهای دبیرستان و لیسانس برایم پر نشد . آینده ، واژه غریبی است ، ایده ای در موردش ندارم ... 
می دانم که نه من پسر تیپیک ایرانی ام و نه بتی دختر تیپیک آمریکایی اما بحث بحث امکان هاست و انتخابها و تجربه ها ، همین . 

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

از شعر تا ش ع ر

این نوشته ای است در ستایش جهل ، در مدح ندانستگی .
من شعرخوانی را از نوجوانی آغاز کردم با سهراب ، نیما ، فروغ و حتی حسین پناهی . شعر در آن دوره برایم یک حس مبهم را به همراه می آورد . در حقیقت تلاش برای هضم ابیات و مصرع های پرمعنای خیلی از این شعرا بود که لذت برایم به همراه می آورد . بزرگتر که شدم به این اسامی حافظ ، مولانا ، عطار و بعضا سعدی هم اضافه شد . به آن حس گنگی و گیج خوردن بین مصرع ها یک نوع شبه عرفان هم اضافه شد ، حس رمز گشایی و بیرون آوردن معنای حقیقی از میان کلمات . شعر برای من و شاید بعضی از شماها که الان این نوشته را می خوانید فضایی بود بین ذهن من و شاعر ، یک نوع ارتباط متافیزیکی ، یک کشف و شهود غریب . حس اینکه شاعر بیتی را از یک «نمی دانم کجا» به زمین آورده ، دست نخورده روی کاغذ نوشته و حالا من ، پس از چندین سال ، با همان چند کلمه راه آن نمی دانم کجا را پیدا می کنم و سروقت گنجی می روم که آنجا مدفون شده . شعر در آن روزگار شریک شدن با شاعر در تقسیم آن گنج بود . القصه ، لذتی بود ورای لذات این جهانی .
جلوتر که آمدم خواستم شاعر باشم ، خواستم من اولین نفری باشم که به گنج می رسم و بکر و دست نخورده مزه اش کنم . این شد که رفتم تا بدانم چطور می شود شعر گفت ، که شعرا چه می کنند ، اما ...
آنچه که امروز به آن رسیده ام دردناک است . امروز می دانم که این شعر از نمی دانم کجا نیامده ، می دانم که شاعر بعضا خطکش می گذارد تا مصرع هایش هم اندازه باشد . می دانم خیلی وقت ها شاعر عمدا لغتی را استفاده نکرده تا به همکارانش بگوید من با شما فرق دارم . می دانم خیلی جاها شاعر زیبایی شعرش را فدا کرده که مثلا شعرش مصداقی از فلان مانیفست باشد . می دانم که اگر این ترکیب اینقدر زیبا از کار درآمده منشا آن را نه در خلسه ذهنی شاعر که در اسلوب های مانیفستی باید جست که آقا یا خانم شاعر به آن تعلق دارد . و... و ...و ....و ....
نتیجه این شد که مدتهاست دیگر شعر نمی خوانم ، حداقل شعر نو که شیفته اش بودم نمی خوانم . مونسم شده حافظ ، که حداقل مطمئنم کسی نمی تواند از شیوه شعر گفتنش اطلاعات موثقی بدهد و تصویر ذهنی مرا از خلسه های عمیق خراب کند . مولانا می خوانم به عشق چرخ زدن در بازار و شعر گفتن . شعر نو نمی خوانم . نمی خوانم چون بعد از خواندن ناخودآگاه چاقو به دست می گیرم و تشریحش می کنم و تا هفت نسلش را بیرون می کشم . نمی خوانم و بدبختانه این خیلی دردناک است .
همیشه فکر می کنم چه اشکالی داشت اگر شعرا به این تصویر ذهنی امثال من احترام می گذاشتند و شعر را تا این حد فنی نمی کردند ، همیشه فکر می کنم ، مثلا دادن بیانیه شعر حجم چه ضرورتی داشت؟ چه دلیلی دارد برای شعر قاعده و قانون و طبقه و سنخ بندی داشته باشیم؟ مگر این اسلوب ها و قاعده ها هستند که کوبندگی و نفوذ شعر را تضمین می کنند؟ ... نمی دانم .

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

فرهیختگی

مدتی به دنبال معادل انگلیسی این کلمه بودم . هرچه بیشتر گشتم کمتر چیزی پیدا کردم که بار معنایی فارسی را داشته باشد . بعد از مدتی تلاش برای یافتن معادل جایش را به سوالی داد : "چرا این لغت معادلی ندارد؟" .
به نظرم منطق ساده ای باید پشت این موضوع باشد . فرهیخته در فرهنگ فارسی بیشتر شبیه یک سوپرمن و یا اسپایدرمن است . آدمی که از همه چیز (البته فرهنگی) سر در می آورد ، اخلاق نیکی دارد ، به انواع فضایل آراسته است و از رذایل به دور . این می شود که هر وقت می خواهیم از کسی بت بسازیم (که قدرتی خدا تولید انبوهش در انحصار ماست) پیشوند یا پسوند فرهیخته را به نافش می بندیم و حالا بادنکن و کی بکن . عجیب است که در همین تاریخ معاصرمان همه عناصری که فرهیخته نام گرفته اند یکجوری دم خروسی از خود رو کرده اند . از بغض و حسد بگیر که میان ما جماعت همه گیر است تا انحرافهای اخلاقی و حتی زن جوان گرفتن سر پیری (این یکی را نمی دانم چقدر می شود ضعف دانست ، به شخصه از این عمل حالت تهوع می گیرم) .
نکته اما این اشکالات در میان این افراد نیست که هر کس زندگی ای دارد که به خودش مربوط است ، مشکل از جایی پیش می آید که در وهله اول جامعه به واسطه یک شعر ، مقاله ، رمان و ... یکمرتبه عُلُوِ درجات را با لودر پای این افراد خالی می کند و متعاقبا از آنها توقع دارد که سمبلی از این ارزشها باشند . فاجعه دوم زمانی اتفاق می افتد که خود فرد هم باورش می شود که "علی آباد هم شهر شده" ، این می شود که مانیفستی صادر می کند و ارزشهایی را بر اساس خلقیات خودش تنظیم می کند . و فاجعه سوم جاییست که نسل بعدی دیگر به دنبال "کارشناس شدن" نیست ، بلکه می خواهد فرهیخته باشد . اگر می خواند ، اگر می بیند و اگر یاد می گیرد برای این نیست که در حیطه ای به تخصص برسد ، بلکه به دنبال این است که به اکسیر فرهیختگی برسد و "آنچه همه خوبان دارند" را او یکجا داشته باشد .
سوال اما هنوز باقیست . چه عیبی دارد که من یک شاعر ، نویسنده ، منتقد ادبی ، جامعه شناس و ... متخصص باشم ، در عین حال هزار جور کثافت کاری اخلاقی و هزار جور چاله چوله روانی هم داشته باشم؟ اینها چه تناقضی با هم دارند؟ چه ربطی به هم دارند؟ چه رابطه ای بینشان برقرار است؟ فرهیخته بودن (بر حسب امکان) اصلا چه سودی دارد؟ و ...
*پ.ن : دوستی دارم که شدیدا اهل مطالعه است و عاشقانه در پی یادگیری ، اما روز به روز افسرده تر می شود چون حس می کند که گوهری را که در پی اش بوده هنوز نتوانسته پیدا کند . حال آنکه در برخی زمینه ها فوق العاده صاحب آگاهی است اما راضی اش نمی کند چون از ابتدا چیزی ورای این حرفها محرکش بوده .

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

نگاهی به رمان آبروی از دست رفته کاترینا بلوم – هاینریش بُل

بل با نامی که برای رمانش برگزیده داستان را در یک خط فشرده بیان می کند . داستان درباره کاترینا بلوم است و آبروی رفته اش .
ما از جایی با ماجرا همراه می شویم که کاترینا بلوم به پلیس مراجعه می کند و به قتل یک خبرنگار اعتراف می کند و در کمال تعجب اعلام می کند هیچگونه پشیمانی نسبت به کاری که کرده احساس نمی کند و از همین جا به دنیای بلوم پرتاب می شویم . داستان خیلی سر راست است . بلوم چند روز قبل به جرم پناه دادن به یک سارق مسلح فراری بازداشت می شود و چند روز بعد بازجویی و آزاد می شود ولی در این بین اتفاقاتی رخ می دهد که آبروی او را می ریزد و او را بسوی یک جنون آنی و قتل سوق می دهد .
کاترینا در یک مهمانی با مردی آشنا می شود و برای شب به خانه می بردش و صبح فردا مرد از خانه می رود . دست بر قضا مرد مجرم از آب در می آید و کاترینا هم بالطبع شریک جرم اش . در جریان بازجویی عوامل زیادی دست به دست هم می دهد که عمل کاترینا یک حرکت با نقشه و از پیش تعیین شده جلوه کند ، مثلا کمرویی و گوشه گیری کاترینا و یا دعوت و حضور ناخوانده مجرم تحت تعقیب . قضایا به شکل بی سابقه ای دست به دست هم می دهند تا بلوم از دید پلیس مظنون اصلی جلوه کند و همدست و شریک جرم . چند تن از مهمانها که قرار بود پارتنر رقص شان را با خود بیاورند موفق به این کار نمی شوند و ناچار به کافه ای می روند و با دو نفر دوست می شوند و آنها را با خود به مهمانی می برند که یکی از آنها آقای مجرم است .
تا اینجای کار همه چیز بر طبق روالی عادی و معمولی پیش رفته و هیچ مورد غریبی به چشم نمی خورد تا اینکه پای روزنامه ها به قضیه وارد می شود . کنکاش در زندگی کاترینا آغاز می شود و هر لحظه و ثانیه جزئیات جدیدی به دست می آید و یک رقص ساده و به دنبالش عشق ورزی دو نفر که تازه با هم آشنا شده اند تبدیل می شود به مسئله ای پیچیده که حتی در سیاست و ایدئولوژی هم ریشه می دواند . پای پدر و مادر و برادر کاترینا به مسئله باز می شود . از تمایلات کمونیستی پدرش تا ارتباط مادرش با نوازنده کلیسا و خوردن شراب محراب ، همه و همه دلیل و نشانه ای می شود برای مجرم بودن و نیت مند بودن کاترینا . تفتیش زندگی و عادات کاترینا تا خصوصی ترین جنبه های زندگی اش جلو می رود . در روزنامه ها از دوستان و ارتباطات وی سخن به میان می آید و در جایی که او حرفی نمی زند و نمی خواهد رازی را فاش کند ، مثلا نام فردی را که با او ارتباط دارد بر ملا کند از عنوان " آقای مهمان " برای او استفاده می شود تا هنوز مجالی برای تهاجم به زندگی خصوصی کاترینا باقی بماند و او نتواند از زیر این بمباران خلاصی یابد .
از سویی دیگر زندگی خصوصی کاترینا هم جنبه دیگری از زندگی کثیف و نفرت آور روزمره را پدیدار می کند . کاترینا خدمتکار خانه های متمولین است و در ظاهر رفتاری متناسب و ظاهرالصلاح با او می شود ولی در باطن این رفتار موجه صرفا کفی است که کثافت های زیرش را از دید پنهان می کند . آقای مهمان یکی از همین به ظاهر محترم هاست که پنهان از زنش چشمش شدیدا به دنبال کاتریناست . از همین نیت سوء کمک او برای خرید آپارتمان کاترینا و پیشکش کردن کلید ویلا بیرون می آید . ولی کاترینا که محافظه کاریهای جنسی خاص خودش را دارد و از سر همین هم هست که مدام در روزنامه ها مذمت می شود و سلایقش به جرم دموده بودن ریشخند می شود ، اما کسی توجهی نمی کند در اجتماع گرگ صفت ، آیا کاترینا می تواند آرمانهای آزادی جنسی را تمام و کمال به اجرا بگذارد ؟ در جامعه ای که افراد بالادستش اینچنین فرهنگ و نجابت را قی می کنند و هرزگی پیشه می کنند آیا اصولا می شود رادیکالیسم جنسی پیشه کرد و مغبون و متضرر نشد ؟
توتگیس همان خبرنگاری است که کاترینا در ابتدای داستان به قتلش رسانده . بُل مدام با پل زدن به عقب و جلو تلاش می کند تا ما را همه ابعادماجرا آشنا کند و به قول معروف جایی را مغفول نگذارد . توتگیس بلوم را جزئی از تاریخ معاصر می داند . این حرف معنای زیادی دارد و یکی از آنها این است که کاترینا با پناه دادن و احتمالا مشارکت در فرار یک مجرم ، " ردای انسانی " خود را از تن به در آورده و از حقوق انسانی خود تهی شده است . او حالا صرفا یک اسم در تاریخ است که برای کنکاش اش حتی می توانی استخوانهایش را هم از قبر بیرون بکشی و مطالعه اش کنی . بلوم از مرز انسان جهان روزمره خارج شده و به جهان تاریخ پیوسته . حالا دیگر امیال و آبروی او اهمیتی ندارد ، آنچه مهم است عبرت بشر است ، تاریخ است که باید روان باشد تا "بشریت " به پیش برود و فتح الفتوح کند . توتگیس با کاترینا مثل یک شئ رفتار می کند و برای شناخت تاریخچه اش تا نزد مادر بیمارش می رود . دکتر به او شدیدا هشدار می دهد که مادر کاترینا درمان سختی را پشت سر می گذارد و هرگز نباید هیجان زده شود ولی گوش توتگیس بدهکار نیست ، حتی مقررات حفاظتی بیمارستان را هم برای دیدار او دور می زند – چه اهمیتی دارد ، بشر در الویت است – با او مصاحبه می کند و او از شدت هیجان می میرد .
نکته دیگر در این رمان آن چیزی است که در اصطلاح اخلاق روزنامه نگاری خوانده می شود . آنچه می بینیم جای خالی این اخلاق است که با مصلحت سنجی به نفع افکار عمومی پر شده . خبرنگاران به سادگی جملات بلوم را تحریف می کنند و دلیل قاطعی هم برایش دارند : بلوم مجرم است و از این حرفها غرض دارد ، پس چه بهتر که نیت واقعی او آشکار شود و چه کسی بهتر از خبرنگار برای این افشاگری .
کاترینا در پایان بعد از مصاحبه ای با توتگیس صرفا در صددترتیب ملاقات دیگری با اوست تا دلیل این هجمه را بفهمد ولی خبرنگار بی شرم او را به رختخواب فرا می خواند و کاترینا در جنونی آنی او را می کشد .
داستان درباه کاترینا بلوم است ، آبرویی که از او ریخته شده . گرچه می فهمیم که او از همه چیز خبر داشته و متهم را به ویلای آقای مهمان فراری داده ولی آیا او مستحق چنین برخوردی بوده ؟ ... این سوال همراه ما می آید .

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

انتهای خیابان هشتم : حکایت مردم درمانده

برادر نیلوفر در شرف اعدام است ، چند روز قبل ولی دم رضایت داده که در ازای 100 میلیون از قصاص چشم بپوشد . نلیوفر ، شوهرش بهرام و دوستانشان پریسا ، موسی و امیر روی هم 35 میلیون جور کرده اند . بقیه را باید از کجا بیاورند؟
همین یک و نیم خط به قدر کافی جاذبه دارد که فیلم را جذاب کند و شما را پا به پا تا به پایان دنبال خودش بکشد . اگر بازی بی نظیر ترانه علیدوستی(نیلوفر) و حامد بهداد(موسی) را هم اضافه کنید و ریتم تند و مناسب فیلم هم اضافه شود نتیجه می شود دلهره مدام تا پایان . 
فیلم اما به نحوی مناسب نارسایی های مفهوم اخلاق را تبیین می کند . نیلوفر می رود تنش را بفروشد اما کدامیک از ماییم که سرزنشش کنیم؟ ، امیر برای صاحب کارش جاکشی می کند و نیلوفر را در سینی طلایی تقدیمش می کند اما می توانیم به‌اش بگوییم : "آشغال ، چه غلطی داری می کنی؟" . وقتی موسی بعد از یک عمر نباختن می رود که ببازد ، تا مثل سگ کتک بخورد تا دیه جور شود ککمان میگزد که "مرد باش ، بجنگ" . آیا دلمان قنج نمی رود تا "فول جای" آرش پشت میز پوکر کامل شود و همه پول را از روی میز جمع کند تا همه چیز حل شود؟ 
نه ، فیلم همه فرضیاتمان را به چالش می کشد . اینجا دیگر نه فاحشگی معنا دارد ، نه پااندازی ، نه دیوثی و نه ... اینجا جان یک آدم مهم است . حتی وقتی کارگردان رُل مرد غیرتی را به بهرام(صابر ابر) میدهد تا امیر را در پمپ بنزین آتش بزند ، وقتی پریسا گریان به بهرام زنگ می زند که "نیلوفر رفته خودش را بفروشد" ، از کار کارگردان عُق مان می گیرد که می خواهد چهره درماندگی را بزک کند و کاراکترهایش را مطابق کلیشه ها رستگار کند . آیا کاراکترها در همین حال و روزشان رستگار نبودند؟ ، اگر نیلوفر جلوی آنهمه آدم استریپ تیز می کرد چیزی از ارزشش کم می شد؟ موسی چه چیز را باخت وقتی آنطور جلوی آنهمه آدم له شد؟ 
*انتهای خیابان هشتم فیلم خوبی بود ، گرچه اواخرش بدجور به فیلم هندی میزد اما خوب بود . بازی ترانه بی نظیر بود ، نگاههای بی نظیرش ، حس درماندگی چشمانش و .... همگی بی نظیر بودند . 
**ظاهرا پدر نیلوفر در حبس خانگی به سر می برد ، از مامور دم در ، سیگارهای پیاپی و روزنامه شرق و آن تیپ کتابها اینگونه بر می آمد . راستش ربطش را به فیلم نفهمیدم ، اگر شما چیزی می دانید راهنمایی کنید .

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

پروبلماتیک حجاب

نمی دانم چند نفر از شما که این نوشته را می خوانید اواسط دهه 70 را به یاد می آورید . آن روزها از این همه رنگ و تنوع در لباس و آرایش خبری نبود . زنها مانتوهای بلند و گشاد و اپُل دار می پوشیدند با روسری های ساده و تک رنگ ، همه آرایش هم در ماتیک و خط چشم خلاصه می شد . برای مردها هم پوشیدن شلوارهای خمره ای و گذاشتن پشت مو همه مد بود . 
به جرات می توان گفت آنچه که امروز وضعیت آرمانی حجاب در جامعه نامیده می شود در آن دوران وجود داشت و هیچ یک از مظاهر بد حجابی امروز آن دوران وجود نداشت اما ...
پنج شنبه های آن دوران و آن مینی بوس های کنار میدانها را یادم نمی رود . از زنانی که به زور داخل آن مینی بوسها برده می شدند ، از دختر پسرانی که از ترس مامور از هم فاصله می گرفتند ، از دستهایی که با دیدن گشت به سوی روسری میرفت و یا صدای ضبط ماشین را کم می کرد تا دلتان بخواهد در سر من -که آن موقع دانش آموز بودم- خاطره ها مانده . حال سوال اینجاست که آیا مساله جماعت مذهبی حجاب و پوشش است؟ آیا با چادری شدن همه خانم های ایرانی مشکلات رفع می شود؟ آیا دیگر اعتراض و بگیر و ببندی نیست؟
به نظرم تاریخ عکس این روند را نشان داده . مساله به هیچ عنوان پوشش نیست ، که اگر بود در دهه های 60 و نیمه 70 مشکلی وجود نداشت . به عکس ، مشکل آنجاست که عده ای تفاوت ها را به نمایش می گذارند و نظم سنتی را به چالش می کشند . یک خانم بد حجاب (اینجا صحبت من ناظر به کلیات است و در نتیجه با نوعی تقلیل گرایی همراه است ، پس در صدد نیستم که روایتی همه جانبه و عام ارائه کنم) پیامی برای سنت دارد : "تو دیگه قدرت گذشته را نداری" و این است که نمایندگان سنت را بر می آشوبد و به خیابان می کشد . فرد سنتی  در حال از دست دادن جایگاه پیشین خود است و دیگر مرکز توجه نیست ، ارزشهایش ارزشهای همگانی نیستند ، پس پیروی صرف او از آن ارزشها امتیازی برایش نیست ، پس باید به نظمی که در صدد حذفش برآمده بشورد اما آیا می تواند از دریچه نقد گوناگونی وارد شود؟ مسلما خیر .
سنتی می داند که در برابر تنوع و آزادی فردی مدرنیته راه به جایی نمی برد ، پس مشکل را در صورتی جدید طرح می کند . به عبارتی مشکلی موهوم و همگانی را طرح می کند و به بهانه مبارزه با آن از عوامل مختل کننده جایگاهش انتقام می گیرد . پس می توان در آینده انتظار داشت که حتی اگر همه خانم ها چادری شدند هم پلیسی وجود داشته باشد تا اعمال و حرکات آنها را کنترل کند تا مبادا جلوه ای از نقد سنت در آن فرصت بروز یابد .