۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

ایران و دموکراسی، آیا ممکن است؟!

در جامعه شناسی سیاسی اصطلاحی هست بنام فرهنگ سیاسی. قصد تعریفش را ندارم که گوگل این روزها از هر استادی در تدریس بهتر عمل می کند، پس از میان چندین و چند منظر به این بسنده می کنم که فرهنگ سیاسی بن مایه شکل دهنده کنش های سیاسی مردمان یک جامعه است. با این وصف آیا فرهنگ سیاسی ما ایرانیان، فارغ از دولتها و حکومتهایی که بر ما حاکمند و حتی به دور از تاثیر پذیری از منش این قدرتهای حاکم، به عبارتی خود خود جوهر فرهنگ سیاسی ایرانی (اگر با مسامحه اصطلاح جوهر را در موردش بکار بگیریم) به ما ایرانیان اجازه می دهد به مفاهیمی چون: کنش سیاسی (بنا به تعریف کنشی عقلانی و معطوف به هدف)، آزادی بیان، آزادی اندیشه، تکثرگرایی، شایسته سالاری، سلطه بروکراسی عقلایی و نهایتا دموکراسی نزدیک شویم. به نظر من خیر!
ما در بطن فرهنگمان، در لا به لای المانهای ارزشی مان بنیانهایی داریم که رسما و علنا در برابر این مفاهیم قد علم می کنند. تکرار می کنم که در لا به لای ارزشهایمان و نه ضد ارزشها. مثال می زنم. خود سانسوری را اگر بزرگترین مانع آزادی بیان بدانیم، تا جایی که نقطه اوج دیکتاتوری ها بعضا در داستانهای تخیلی چنین تصویر می شوند که فرد خودش در بطن خودش فکرش را قیچی می کند، این خودسانسوری آیا از جانب فرهنگ ما بعضا ترویج نمی شود؟ چندین بار شنیده ایم که باید به احترام بزرگتر یکسری حرفها را نزد، باید یکسری حرفها را نگه داشت مبادا فلانی موسپید، فلان مادر و پدر برنجند. آیا این خودسانسوری نیست؟ آیا چون من -خود من حقیقی- این را که برای حفظ احترام باید یکسری حرفها را نزنم و این حفظ احترام برایم مقبولیت درونی به همراه دارد -که عملا دارد- باید عملم را طوری تعریف کند که جایی با خود سانسوری تلقی نکند؟ قهرا خیر. من در حال یک خودسانسوری رضایتبخش هستم و آنرا ارزش می دانم. این بحث را می شود به برخی دیگر از المانهای فرهنگی مان تعمیم داد، اینکه کنش سیاسی که در دل تعریفش عقلانیت، به معنای انتخاب ابزار منطقی برای دستیابی به هدف را به همراه دارد در ایران امروز ما مبتنی بر فرد انجام می شود (یعنی تیپ آرمانی کنش سنتی ماکس وبر، هر چه او گفت من می کنم) آیا نشان از این ندارد که ماها در دل فرهنگی بزرگ شدیم که مرجعیت محوری از عناصر اساسی آن است؟ و هست بازهم از این مثال ها. 
در نظریاتی که به اصطلاح علل عقب ماندگی ایران را بررسی می کنند گروهی چون محمدرضا جلایی پور معتقد به "مدرنیته بدقواره" در ایران هستند و در برابرشان مدرنیته را در ایران "مدرنیته ایرانی" می دانند با مختصات و معیارها و مشخصات "خاص خودش". گمانم دارم به دسته دومی ها نزدیک می شوم. مدرنیته ما همین شکلی است، حتی اگر دوستش نداشته باشیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

استمرار کشدار وضعیت به تخمم!

من هیچ وقت آدم خوشحالی نبودم. حتی قبل ترها، آن روزهایی که "لوطی" زنده بود و من انتری بود که لوطیش زنده بود، هم من آدم خوشحالی نبودم. آدمی نبودم که بابت زنده بودنم، بابت نفس کشیدنم، بابت حضورم از لوطی، شما بخوانید خدا، نیرو، انرژی، کائنات یا هر زهرمار دیگری که اسمش را می گذارید متشکر باشم. بالعکس، مدتها آدم ناراحتی بودم. بابت بودنم دوقورت و نیم از هستی طلبکار بودم. خودم را وارث دردهای زمینی می دانستم که از بهشت برین درش پرتاب شده بودم. می دانید که چه می گویم، دردهای زمینی، دردهای نداشتن، دردهایی از جنس خواستن و نرسیدن. حتما همه شما که این خزعبلات را می خوانید از این جنس دردها داشته اید. اختلافی اگر بینمان باشد در حاصل جمع این داشتن ها و نداشتن هاست. اینکه داشته هایت بر خواسته هایت بچربد یا نه، مال من که نچربید. بگذریم، لوطی مرد و من ناراحت بودم. اوضاع عوض نشده بود. دردها سرجایش بود با این تفاوت که امیدی به نجات نبود. اما روزگاری رسید، نمی دانم دقیقا کی، نمی دانم در پس کدام اتفاق، لحظه ای نگاهم عوض شد، مثل قصه سیزیف که داستانش را برایتان گفتم، ثانیه ای به سنگ پشت سرم که داشت غلط می خورد و پایین می رفت خیره شدم و گفتم: "به تخمم". از آن پس دیگر ناراحت نبودم. قطعا خوشحال هم نبودم چون خوشحال بودن را نیاموخته بودم. زندگی از آن پس علی السویه شد، به قول مرحوم مهدی سحابی دیگر ارزش جوش و جلا زدن نداشت. آن وضعیت چندی است که کش آمده. همه چیز، خوب و بد ربطی به تخم های مبارک پیدا می کنند و ارزششان به پلک زدنی صفر می شود، نه مثبت و نه منفی. فقط دلم برای ابله هایی می سوزد که فکر می کنند حالا که طول و عرض جغرافیایی جایی که پاهایم را در آن اینور و آنور می کشم عوض شده من خوشحالم. خیر الاغ جان، خیر...

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

جنگ!

برای یکسری مفاهیم و واژه ها آویزان شدن به تعاریف رایج، به یکسری متر و معیارهای مشخص نتایج تهوع آوری به دنبال دارد. مفاهیمی مثل نسل کشی، مثل کشتار و حتی مثل جنگ. مثلا 150 هزار نفر در سوریه کشته می شوند و این کشتار جمعی نیست. در همان جا اما بعد از اینکه 700-800 نفر- مقدار کشته های چند روز در طول دوسال جنگ- توسط سلاحهای شیمیایی کشته می شوند اسمش می شود کشتار جمعی. در روآندا هوتوها شروع به آدمی کشی کرده بودند اما انگار همه منتظر بودند که کنتور کشته ها بچرخد و بچرخد و نهایتا وقتی 800 هزار نفر کشته شدند اسمش شد نسل کشی. در همان نزدیکی، در زئیر توتسی های فراری از روآندا روزها را با گرسنگی، تجاوز و تحقیر به شب رساندند اما اینها جزء آمار نسل کشی حساب نشدند، فقط چون نفسشان می آمد و می رفت و هیچ کس به مغزش هم خطور نکرد که اینها با اینهمه مصیبتی که دیده اند تا پایان عمر باید مثل مرده متحرک سرکنند. 
مسخره است. خیلی از ماها، از ماهایی که قمپز روشنفکری در می کنیم، خواسته مان این است که گلوله ای در سوریه شلیک نشود (بماند که خیلی هایمان هم به کم شلیک شدن قانعیم) و اسم این را می گذاریم صلح! بعد از این صلح اما کاری نداریم که جنگ تا کی برای آوارگان، برای آسیب دیده ها و برای آنها که عمرشان را باختند تا آرزویی را تحقق دهند، ادامه دارد. تعریفمان از جنگ کمی است؛ جنگ یعنی شلیک گلوله، همین و بس.
*همیشه از حاتمی کیا بدم می آمده. با این حال جمله ای دارد در از کرخه تا راین از زبان علی دهکردی، در جواب به خواهرش (هما روستا) که می گوید: "از جنگ هم کثیفتر کلمه ای هست؟" که من حق تر از آن تابحال نشنیده ام:
"بله، صلح"