۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

استمرار کشدار وضعیت به تخمم!

من هیچ وقت آدم خوشحالی نبودم. حتی قبل ترها، آن روزهایی که "لوطی" زنده بود و من انتری بود که لوطیش زنده بود، هم من آدم خوشحالی نبودم. آدمی نبودم که بابت زنده بودنم، بابت نفس کشیدنم، بابت حضورم از لوطی، شما بخوانید خدا، نیرو، انرژی، کائنات یا هر زهرمار دیگری که اسمش را می گذارید متشکر باشم. بالعکس، مدتها آدم ناراحتی بودم. بابت بودنم دوقورت و نیم از هستی طلبکار بودم. خودم را وارث دردهای زمینی می دانستم که از بهشت برین درش پرتاب شده بودم. می دانید که چه می گویم، دردهای زمینی، دردهای نداشتن، دردهایی از جنس خواستن و نرسیدن. حتما همه شما که این خزعبلات را می خوانید از این جنس دردها داشته اید. اختلافی اگر بینمان باشد در حاصل جمع این داشتن ها و نداشتن هاست. اینکه داشته هایت بر خواسته هایت بچربد یا نه، مال من که نچربید. بگذریم، لوطی مرد و من ناراحت بودم. اوضاع عوض نشده بود. دردها سرجایش بود با این تفاوت که امیدی به نجات نبود. اما روزگاری رسید، نمی دانم دقیقا کی، نمی دانم در پس کدام اتفاق، لحظه ای نگاهم عوض شد، مثل قصه سیزیف که داستانش را برایتان گفتم، ثانیه ای به سنگ پشت سرم که داشت غلط می خورد و پایین می رفت خیره شدم و گفتم: "به تخمم". از آن پس دیگر ناراحت نبودم. قطعا خوشحال هم نبودم چون خوشحال بودن را نیاموخته بودم. زندگی از آن پس علی السویه شد، به قول مرحوم مهدی سحابی دیگر ارزش جوش و جلا زدن نداشت. آن وضعیت چندی است که کش آمده. همه چیز، خوب و بد ربطی به تخم های مبارک پیدا می کنند و ارزششان به پلک زدنی صفر می شود، نه مثبت و نه منفی. فقط دلم برای ابله هایی می سوزد که فکر می کنند حالا که طول و عرض جغرافیایی جایی که پاهایم را در آن اینور و آنور می کشم عوض شده من خوشحالم. خیر الاغ جان، خیر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر