۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

پیری

پیری ربطی به سن و سال ندارد. این چرندی که می گویند که "دلت باید جوان باشد" هم حرف مفت است. زمانی پیر می شوی که کسی در کنارت حس کند که تو پیری، که پیری ات را درک کند، که پیرت بداند. آن وقت است که پیر می شوی. بخواهی یا نخواهی، حتی در سن 28 سالگی ...

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

زندگی به زور قهوه

ناتالی آرایشش را تمام می کند. ضبط را روشن می کند و برای استریپتیز روی تخت می آید که صدای زنگ بیدار باش موبایل بلند می شود. از وقتی دستم شرطی شده و خود به خود زنگ را خفه می کند، موبایل را کنار دستم نمی گذارم و از وقتی کل بدنم بدون فرمانبری بلند می شود و زنگ را قطع می کند مجبورم هر شب یکجا گوشی مادر مرده را پنهان کنم. اینبار صدا از زیر تخت است. زنگ را قطع می کنم. 15 دقیقه وقت دارم از خانه بیرون بزنم. قبل از رفتن به توالت کتری را به برق می زنم. بر که می گردم سه قاشق غذا خوری قهوه فوری توی لیوان می ریزم، بعلاوه آب جوش، و از وقتی به لطف ایل و تبار گریگوری دیابت نصیبم شده، بدون شکر. قبلا به‌اش سوخت موشک می گفتم، اما چند وقتی هست که شده باتری قلمی، آنهم از نوع چینی. در طی پوشیدن لباس هر بار یکی دو قلپ می خورم، بد مذهب تلخ است اما با هر جرعه ای که پایین می رود انگار گوشه ای از بدنم روشن می شود و بکار می افتد. جلوی در هدفونها را توی گوشم می چپانم. موسیقی تند و کوبنده، چیزی که با فرکانس فکر کردنم تداخل کند و جلویش را بگیرد.
جلوی در کلاس هدفونها را بیرون می آورم. تو نرفته ام که استاد پشت سرم تو می آید. از بعد از یک ربع موبایل بیرون کشیدن ها و ساعت دیدن ها شروع می شود. کی این سه ساعت تمام می شود؟ بحث کلاس راجع به پست مدرن هاست، با این جماعت آبم هیچ وقت توی یک جوب نمی رود، نه می فهممشان و نه هیچ وقت سعی کرده ام بفهمم. برای 7-8 نمره کلاسی هم که شده باید چیزی بگویم و توی بحث شرکت کنم. ترکیبی از چند تا اصطلاح و یکسری حرف ربط از دهانم در می آید، قطعا مزخرف. استاد به شیوه مشابهی چرندی تحویلم می دهد. همزیستی مسالمت آمیز. تا آخر کلاس چند تا کار که باید در آینده بکنم به ذهنم می‌رسد، حتما باید توی فایل کارهای آینده واردشان کنم. کلاس تمام می شود. جلوی در هدفونها را توی گوشم می کنم.
حین خوردن نهار فیسبوک را چک می کنم. مهسا یک عکس جدید گذاشته. از نمی دانم کجای استرالیا. مقدار زیادی پر و پاچه لخت و اگر دقت کنی یک صورت و بدن و احتمالا یک منظره ای آن پشت سر که لابد خیلی مهم نبوده. حتما با پاهایش یک کاری کرده که حالا ما باید ببینیم. ولی خودمانیم، بد پر و پاچه ای ندارد. حیف که قدرش را ندانستم. عکس را لایک می کنم. غزل هم برای یک پسر توی یک کامنت ماچ فرستاده. پروفایلش را باز می کنم. کمی عقب می روم. پسرک نوشته: "هپی ولنتاین مای غزل"، مای غزل! رسما سند زد و رفت، ایندفعه که این دختره زرت و پرت فمنیستی کند می دانم چطور به‍‌اش برینم. می گویم اول برو سندت رو از رهن دربیار بعد! حالا چی اینجا بنویسم؟ می نویسم "ولنتاین دار شدت مبارک". نه، خیلی از سر ضعفه. کاش لااقل یه اکانت دختر می ساختم و باهاش ولنتاین رو به خودم تبریک می گفتم، اینجوری می شد از خجالت این شازده خانم در بیام. نه، کار چیپیه. این عکس را هم لایک می کنم، سگ خور. باید مقاله ترم پیش مهاجرت را بنویسم، چند روز بیشتر تا ددلاینش نمونده. بلند می شوم. سه قاشق غذا خوری، تلخ.
روی فایل "مقاله مهاجرت" کلیک می کنم. صفحه باز می شود: "تحلیل پدیدار شناسانه پدیده مهاجرت در ایران" بقیه صفحه خالی است، متن را مارک می کنم، فونتش را عوض می کنم، راست چین، وسط چین. نه، حالش نیست. مینیمایزش می کنم. دوباره اینترنت. اخبار. از بالاترین تا رجا نیوز. یکی یکی. بعد قیمت دلار و یورو. بقیه فیلم دیروزی را هم شروع می کنم به دیدن. 20-25 دقیقه که می بینم می بندمش. چرنده. نه احمق، کن پرایزه. پس من چرندم، مخم چرنده، چرند پسندم، سلیقه ام نازله. الاغ، عصر عصر پست مدرنیسمه. فرهنگ نازل و فاخر نداریم، آمریکن پای و کیشلوفسکی یه ارزش دارن. بریکولاژ جهانی. فرهنگ چهل تکه. تموم شد عصر زرت و پرت مدرن. آره؟، پس چی؟، پس یعنی دهنمکی و فرهادی هم آره؟. ضبط را روشن می کنم، صدا روی آخر.
3 قاشق، تلخ. توی دو سه قلپ تمامش می کنم. جلوی لپ تاپم. روی مقاله مهاجرت کلیک می کنم. چند روز بیشتر وقت ندارم. شروع می کنم. دو سه خطی ننوشته ام که یادم می آید به پروفسور واگنر دوباره میل بزنم. نمی دانم چند بار باید خایه هایش را بمالم که یک نگاه به این رزومه ما بیندازد و یک جوابی محض رضای خدا بدهد. شروع می کنم: دیر پروفسور واگنر. چی بنویسم؟ بنویسم مرتیکه مگه چی ازت کم میشه من بیام اونجا بتونم آویزون میهن عزیزت شم؟ نه، می نویسم: از آی سد بیفور... آخه دیوث اگه اون چیزای پیشت رو خونده بود یک ایمیل خالی هم شده میفرستاد. کم خایه هاشو مالیدی؟ اینم مثل بقیه. اصلا فکر کنم میل آدرس منو فیلتر کرده که صاف بره تو ترش. در می زنند. وقتش است. شب نشینی خانوادگی. خوب شد این رسیور اتاق را نصب کردم، حداقل از شر بفرمایید شام و آکادمی راحت شدم، فقط مونده جم تی وی. اینجوری می توانم تو اتاق دل سیر پورن ببینم. بدی اش این است که چند روز در میان باید ببیفتم به گدایی آپدیت و کد و از این مزخرفات. اصلا مگه ما تحت تهاجم فرهنگی نیستیم؟ پس این استکبار جهانی چه گوهی داره میخوره؟ چهارتا کانال سکسیم از ما دریغ می کنن. اگه به من بود که چند تا کانال پورن فارسی هم راه مینداختم. یادم باشه اینم تو فایل کارهای آینده وارد کنم. و اینکه ببینم پست مدرنیستها راجع به پورن چیا گفتن؟ حتما مزخرف. شام رو میخورم. باید این مقاله لعنتی رو تموم کنم. سه قاشق، این بار استثنائا یک قاشق شکر.
یک صفحه نوشته‌ام. شبیه روده درازیهای اول انشاهای دوره مدرسه شده. وقت یک "بر همگان واضح و مبرهن" است کمه. بک اسپیس. اصلا رو خودم پدیدار شناسی می کنم. عجب فکری. تا فردا باید روش فکر کنم. رسیور را روشن می کنم. فیورت لیست 5. نامسلمانها همه را بسته اند. فقط یکی دو تا از این لیو شوها هست. اینام فایده نداره. اینا سلیقه عام رو می خوان ارضا کنن. یکی سیاه یکی سفید یکی بلوند یکی سبزه یکی چاق. لا اقل نمی کنن هر شب یه تیپ رو مخاطب قرار بدن تا مخاطب اینقدر به زحمت نیوفته. تا داری واسه این سفید توپوله فانتزی میسازی، 180 درجه کانال عوض میشه میره روی یک سیاه لاغر. آخه مغز آدم مگه چقدر کشش داره؟ من اگه مدیر این کانال بودم میدونستم چکار کنم. چی میشد الان جای اینا ناتالی و الن پیج بودن. پسر عجب فکری! اینو حتما باید تو فایل اضافه کنم. لیو شوی سلبریتی ها! راستی واسه زنها هم از اینا درست می کنن؟ خوبه ها، برم سرچ کنم اگه هست واسش اپلای کنم. شبی چند ساعت خودمو میمالم. اینم کاریه واسه خودش. حال پاشدن نیست، فردا سرچش می کنم. این بلونده داره قلقلکم میده. یه ذره چونش عقب تر بود بهتر بود. چشمام داره گرم میشه. کو این کنترل بی صاحب؟ خاموشی اتوماتیک واسه 1 ساعت دیگه.
ناتالی همین الان اومد. هیچ وقت شکل قوی سیاه نیست. همیشه شکل وی فور وندتاست. حرصم میگیره. جلوی آینه شروع میکنه به آرایش کردن. پاهایش رو که از زیر دامن کوتاهش معلومند رو دید می زنم. با پاهای مهسا مقایسه می کنم. مهسا زیادی چاقه. بلند می شوم و گردنش را می بوسم. آخ که اگه غزل همچین گردنی داشت، البته با اجازه آقای مای غزل. ناتالی داره آرایش می کنه. دست می برم که سوتینش را باز کنم. اه، یک قاشق شکر کوفتی کار خودش را کرد. دوباره گردن ناتالی را می بوسم و خداحافظی می کنم. بر می گردد، شبیه قوی سیاه شده. قیافه مظلوم میگیرم و میگویم: فاکینگ دایابتس.
برای شاشیدن بلند می شوم. تا صبح باید چندین بار تکرارش کنم....

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

یک پذیرایی ساده، به صرف حیرت و پریشانی!

فیلم مانی حقیقی روایتی از گمشده هایی میان دو دستگاه معنایی است. از یکطرف با آدمهایی مواجه ایم که کاملا دنیایشان را با منطق خشک و ابزاری و دودوتا چهارتا می فهمند و از سوی دیگر آدمهایی را داریم که انگار در یک استخر معنایی عمیق متافیزیکی شنا می کنند و دنیایشان کمتر با منطقی از جنس قبلی قابل درک است. فیلم لحظه برخورد این دو دنیا را به نمایش می کشد.
اگر قرار باشد زندگی ما محدود به این دنیا باشد و ما در دنیایی با قوانین عام و در یک کلام دنیای مادی و بدون دخالت متافیزیک زندگی کنیم منطق زندگی مان چه چیزی خواهد بود؟ در چنین دنیایی جای ارزشها کجاست؟ مثلما در این جهان دفن کردن جنازه یک آدم توی زمین یخ بسته عبث ترین کار است وقتی که میدانیم اگر جنازه روی زمین رها شود و گرگها بخورندش هیچ فرقی با آن حالتی ندارد که توی زمین چالش کنیم و طعمه کرمها شود (حتی به قول شخصیت کاوه در فیلم جنازه کرم خورده حتی شنیع تر هم هست) در این دنیا ما قرار است چشممان به جنازه نیفتد که دور انداختنش همان کار دفن را می کند. پس اگر خرد مادی مان تحریک شود قاعدتا انگیزش های متافیزیکی را شکست می دهیم و رو به این دودوتا چهارتای خشک می آوریم که پول توی کیسه در این فیلم همین کار را برایمان می کند. 
کاوه و لیلا قرار است که بانی جنگ این دو اقلیم باشند. قرار است که ایمان متافیزیکی را به امتحان پول(منطق مادی) بگذارند. از این زاویه دید اگر شما پول داشته باشید دیگر دلیلی ندارد که دلتان شور رساندن کامیون سیمان به فلان ده را بزند. شما دارید برای پول کار می کنید پس اگر پول داشتید نیاز به کار کردن ندارید و در این میان تعهد کاری و دلسوزی و ... یعنی کشک! در دنیای مادی پول خداست. اگر پول دست شما باشد، شما خدایید و می توانید منطق خودتان را حاکم کنید. می توانید حکم کنید که 2+4 هفت تا می شود، می توانید مثل خدا ببخشید و پس بگیرید. می توانید بگویید این قاطر (سمبل ناباروری و اختگی) حامله است و بقیه باورتان کنند. اگر قرار است دنیا با منطق خشک معنا بگیرد، کار پیرمردی که توی آلونکی -که به قول لیلا به گوز بند است- زندگی می کند و پول قبول نمی کند ابلهانه است، همانطور که تا نصفه شب به امید اینکه کسی می اید و پول را پس می گیرد نشستن ابلهانه است، همانطور که باور کردن داستان دوزاری کاوه در مورد لیلا ابلهانه است. بله، ما با دو گروه آدمی طرفیم که هیچ وجه مشترکی با هم ندارند و هر کدام توی دنیای خودشان زندگی می کنند و رفتنشان از یک طرف طیف به طرف دیگر برایشان بدبختی به دنبال دارد.