۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

جاودان سیزیف

سیزیف از این طریق که از همهٔ آن چه که ورای تجربهٔ مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایدهٔ عمیق تری نمی‌گردد، پیروز است. ... آلبرکامو
کامو روایتی از افسانه سیزیف می کند که به نظرم یکی از عمیقترین تفاسیر زندگیست. سیزیف هر بار که با بدبختی و مشقت سنگ را بالا می برد و در آخرین لحظه سنگ سر می خورد و بر می گردد، به قول معروف جوش و جلا نمی زند، دنبال سنگ نمی دود تا مگر بین راه متوقفش کند و دوباره به بالا هلش بدهد. برعکس. سیزیف لحظه ای تامل می کند و رسیدن سنگ را به پایین کوه نظاره می کند و بعد آرام و متین پایین برمی گردد تا کار را دوباره انجام دهد. کامو این تامل سیزیف را به "آگاهی" و ایستادن او ورای سرنوشت اش نسبت می دهد. اینکه سیزیف با این مکث نشان می دهد دربند پایان سرنوشت نیست، یعنی خود می داند که این تلاش زاده شده با اوست و تا آخر هم هست. هیچ نقطه پایانی نیست که سیزیف بخواهد سنگ را به مقصدش برساند و بعد آسوده شود. نه، آسودگی او از همین علم به پایان ناپذیر بودن این تلاش بیهوده حاصل می شود. ساده است، وقتی نقطه پایانی وجود ندارد راه خود منشا آرامش و لذت می شود. وقتی قرار نیست هیچ وقت برسی از رفتن لذت میبری اما وقتی مقصدی داری که همه آرامشت آنجاست، راه جز زجر و سختی چیزی ندارد. پس می توان گفت سیزیف خوشبخت است.
حالا حکایت ماست. مایی که فکر می کنیم با دانشگاه رفتن، با خوب درس خواندن، با کار نان و آب دار، با عاشق شدن، با ازدواج، با بچه دار شدن، با بازنشستگی، با پولدار شدن، با رفتن یا ماندن به آن نقطه پایان می رسیم. همه ما سیزیف هایی هستیم که حتی اگر سنگ را به قله هم برسانیم به سرپایینی بعدی می غلطد و قله ای دیگر سر راهمان می افتد. به همین سادگی است که زندگی مان به طرز ابلهانه ای سپری می شود و همیشه منتظریم تا خط پایان برسد، سنگ روی قله بنشیند تا سعادت ما آغاز شود ...

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

از حافظ تا هایزنبرگ 1

اگر با ادبیات عرفانی ایران سر و کار داشته باشید حتما ترکیب "حجاب تن" به گوشتان خورده است. تا به حال به دلیل شکل دادن به چنین ترکیبی فکر کرده اید؟ چقدر فکر می کنید حجاب معنی پوشش و پوشاننده دارد و چقدر به معنایش به معنای "پرده" معتقدید؟
اگر حجاب به معنای پرده باشد اشتراک جالبی با برخی اندیشه های فیزیکی معاصر پیدا می کند. ویژگی بارز پرده دوبعدی بودن آن است و به اصطلاح ریاضی پرده را می توان یک رویه دانست، فاقد حجم. خب حالا فرض کنید که بدن یک حجاب است، دو بعدی است و فاقد حجم. یعنی بدن پوسته نازکی است بدور آنچه که پشت آن قرار گرفته است. درست مثل نایلون نازکی که خیلی اوقات به دور وسایل کشیده می شود. در عرفان این حجاب را پیچیده شده به دور جان یا روح می دانند. حالا شاید می پرسید که خوب این چه ربطی که فیزیک معاصر دارد؟
می دانید که ما از اتم ساخته شده ایم. اگر قطر یک اتم یک کیلومتر فرض کنیم یک متر آن هسته اتم است و مابقی فضای خالی است که تعدادی الکترون در آن حرکت می کنند. به عبارت دیگر شاید قریب به تمام وجود ما خلاء است و ماده تقریبا مشابه همان نایلون کشیده شده به دور این خلاء است. در حقیقت ماده برای خلاء درونی ما همان حجاب است و بس...

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

تنهایی

تنهایی سهل و ممتنع ترین مفهوم زندگی من است. برای منی که همه چیز زندگیم را با منطق خشک و ذهنیت عقلانی حسابگر پیش می برم این دوگانگی غریب است. از یک طرف هر وقت جمعی، خلوت دو نفره ای، محفلی، بگو بخندی می بینم از خودم می پرسم:"چرا من نه؟" ، "چرا من اینجا نیستم؟" ، "فرق من با اینها چیه؟" ، "از کجا این تفاوت شروع شد؟" ، "چطوری توی زندگی من خزید؟" ، "چطور رشد کرد و همه جا را در وجودم گرفت؟" و هزاران سوال از این دست. یک خودخوری ممتد و کشدار که گهگاه تا روزها ادامه پیدا می کند.
اما از طرف دیگر واقعیت این است که این تنهایی بقدری آرامش بخش است، بقدری رها و آزادم می کند که حتی حاضر نیستم لحظه ای زندگی بدون آن را تجربه کنم. حتی گهگداری بدم نمی آید این روابط نصفه و نیمه خانواده و دوستی را رها کنم و از شر مضراتشان رها شوم. از طرف دیگر تنها بودن یک حس استقلال بی نهایت به آدم می دهد. این ذهنیت انتزاعی که یکجایی توی یکی از قصه های هدایت خواندمش بدجوری کیفورم می کند: "اینکه تنهای تنها باشی و هر لحظه که خواستی از شر بقیه عمرت راحت شوی، بی آنکه نگران باشی پدرت، مادرت، زن و بچه ات، دوست دخترت و ... چه بلایی بعد از تو سرشان می آید". این استقلال حتی در برابر مرگ فقط و فقط از دل تنهایی است که بیرون می آید.
در یک کلام تنهایی منبع یک قدرت بی نهایت است، قدرتی که دستیابی به اش از مسیری دردناک می گذرد...