۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

لحظه تعیین کننده آینده

واقعیت تلخ این است که زندگی ماها بعد از لحظه وقوع است که شکل می گیرد. خوشی و ناخوشی، تلخی و شیرینی، شادی و غم و... اینها همه مفاهیم نسبی هستند که گذشت زمان شکلشان می دهد. چه بسا که گندترین لحظات زندگی را چند سال بعد با یک لبخند ابلهانه برای دیگران تعریف می کنیم و قاه قاه به اش می خندیم. یا بالعکس شیرین ترین لحظه زندگی طی یک حادثه، مثلا طلاق، تبدیل به یک اتفاق نحس و شوم می شود. واقعا پوچ است، پوچ و بی معنی. اینکه بدانی لحظه اصالت ندارد، زمان حال تعیین کننده نیست، گذشته ای وجود ندارد و فقط و فقط یک آینده مات و نامعلوم است که حال و گذشته را تعیین می کند. اندیشیدن به اش می تواند کل زندگی را به گند بکشد. اینکه بدانی این بوسه ای که الان داری با لذت از لبی می گیری می تواند تهوع آور ترین خاطره ات باشد، فقط باید زمان بگذرد. همه چیز یک نامعلومی کشدار است، گردی که روی همه چیز نشسته و روزی باد می بردش و رنگ زیرش را معلوم می کند، یا رومی، یا زنگی

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

نوستالژی

به هزار بدبختی از دست دیگرانی که مدام می خواستند سر از کار و زندگی و برنامه هایم برای آینده درآورند و آنهایی که میخواستند گوش مفتی پیدا کنند و جواب این سوالات را درش بگویند، خودم را خلاص کردم. از زیراندازی که فامیل رویش پلاس بودند تا جای ممکن دور شدم تا مبادا کسی هوس کند بیاید و با من خلوت کند. خودم را لب رودخانه رساندم. توی سایه درختچه ای کاپشنم را پهن کردم و هدفون به گوش دراز کشیدم و از بی موضوعی زل زدم به رودخانه. به امید اینکه زودتر پلکهایم سنگین شود و بخوابم بودم که دختری چادری آنسوی رودخانه روی سنگی نشست. من کاملا پشت درختچه استتار شده بودم و همین باعث شد در ماجرایی که اتفاق افتاد مزاحمتی نداشته باشم. 
چند ثانیه بعد پسرکی که من به یمن صدای کر کننده موزیک صدای موتورش را نشنیده بودم پیدایش شد. لب آب آمد و به فاصله نیم متری دختر نشست. آرام دور و برش را پایید، خودش را نزدیک تر کرد و پیشانی دختر را بوسید. شرم سرخی توی صورت آفتاب سوخته و دهاتی هر دویشان نشست. بعد آرام دست زمختش را روی شانه مخالف دختر انداخت و به طرف خودش کشید. دختر حالا توی بغلش بود. سرش را روی شانه های پسر گذاشت. انتظار داشتم لبی به هم برسانند اما همه چیز با بوسه کوچکی روی گونه دخترک تمام شد. پسر رفت و دختر خاک چادرش را تکاند و با فاصله پشت سرش روانه شد. 
راستش احساس خواستنی عجیبی از این صحنه در من نشست. عجیب از این لحاظ که همه چیز این میزانسن برای من نفرت انگیز بود. من از طبیعت روستایی، از صدای آب، آفتاب مستقیم، سبزی، جک و جانور و زق زق پرنده ها،از آن صورت های آفتاب سوخته، از آن دست های پینه بسته، از آن چادر، از لباس های گل و گشاد و رنگ به رنگ پسر، از آن موتور لگنی که حتما یکی دو روز دیگر زوارش در می رود، از آن حیا، از آن رفتار سکسی محتاط و ... متنفرم. اینها هیچکدام دلخواه من نبودند. اما چرا این حس عجیب در من خانه کرده؟ سادگی؟ نه، اینها از دید من سادگی نیستند. اینها تجملات سنت هستند، اغراق در المانهای سنتی. 
از دید من ماها، حداقل ما جماعت ایرانی، یک نوستالژی تاریخی-ارثی از چنین منظره ای یکجایی در عمق روحمان داریم. گذشتگان ما که قطعا مثل ما بوده اند المان های محبوبشان را یکجایی توی اسپرم ها و تخمک هایشان جایگذاری کرده اند و امروز ما را بصورت دیفالت عاشق این صحنه های رقت انگیز کرده اند.