۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

نگاهی به رمان تماماً مخصوص نوشته عباس معروفی

عباس در یکی از شلوغی های اوایل انقلاب عشقش پری را گم کرده و روز بعد که ماموران برای بردن و اعدام کردنش آمده اند سراسیمه پا به فرار گذاشته و از طریق مرز پاکستان به آلمان آمده . در آلمان هم در یک کارگاه سرامیک سازی کار می کرد و برای روزنامه ها مطالبی می نوشت تا همین چند سال پیش که دوستش دکتر برنارد زیر پایش نشست و او را مسئول شب هتلش کرد .
عباس سمبلی است از انسانهایی که یک حکومت برای سرپاشدنش قربانی می کند . یکی از همه آدمهایی که حق زیستن در کشورشان ازشان دریغ شده و حالا در خارج زندگی نه که فقط نفس می کشند و زنده اند . عباس در ایران یا چیزی نداشته ، یا اگر داشته کم داشته و سر آخر هم همان اندک را با زور از دستش ربوده اند . پدرش کارگر ساده جاده سازی بوده ، انسانی مهربان و در حد وسعش دریا دل . اما او زود می میرد و آنچه برای عباس باقی می گذارد خاطره گنگی از مهربانی هاست و صد البته یک کوه سیمان – سمبلی از زندگی ای که باید برای عباس می ساخته – که مقرری ماهانه اش است . مادر عباس با خیاطی اموراتشان را می گذراند و او هم همه کوشش را می کند تا مادر خوبی برای عباس باشد ولی عباس سر آخر عاقبت به خیر نمی شود .
اول چیزی که از او دریغ می شود فضایی آرام است که او و پری بتوانند در آن زندگی شان را بسازند . پری از همان روزهایی که عباس برای درس دادن به برادرش به خانه شان رفت و آمد می کند دل به عباس می بازد و عباس هم . ولی این خاک که انگار به بیماری ای سیری ناپذیر دچار شده پری را می دزدد . پری در یک تظاهرات از عباس جدا می افتد ، دستگیر می شود و آن طور که در پایان داستان می شنویم اعدام . این چه مرض لاعلاجی است که به جان این مملکت افتاده که جوانانش را این چنین مثله می کند ؟ ، پری که در ته گوری سرد گم می شود و عباس ، انگار که روحش را در جایی دیگر گم کرده باشد ، تهی و پوچ ، در آلمان جان می کند .
زندگی عباس در آلمان به معنای دقیق کلمه یک نوع روزمرگی کشنده است . او هر روز سر کار می رود و بعد از آنهم صرفا وقت می گذراند . اگر قبلا کتابی می خوانده و چیزی می نوشته حالا از همان حداقل ها هم خبری نیست و در اوقات فراغت از کار هم یا می خوابد و یا وقتش را پای تلویزیون تلف می کند . عباس هم مثل خیلی از مهاجران دیگر ، مثل حکمت و امثالهم انگیزه های یک زندگی پر ماجرا را از دست داده و حالا یک زندگی آرام در آپارتمانش را سفت چسبیده و صد البته خاطره پری که ثانیه به ثانیه پا به پایش می آید ، یک کابوس تمام نشدنی ، یک حسرت جانسوز برای آنی که اگر بود چه ها می کرد و چطور زندگی اش با پری ، با یک عشق تمام عیار ، می توانست زیر و رو شود . عشق پری مثل یک پیچک به راه نفس روحش پیچیده و رهایش نمی کند . بعد از پری زندگی اش آنچنان شقه شده که هیچ خیاطی نمی تواند این دو سر از هم جدا را بهم بدوزد ، حتی مادرش که یک عمر سنگ صبورش بوده و دردش را به جان خریده و حتی ژاله ، زن زیبایی که دل در گرو عباس دارد ولی انگار عشق پری سنگ محکی شده در روح عباس که عشق ها را با آن بسنجد و در هر فرصتی مثل زنگ در کله اش بکوبد : " نه پسر ، این اصل نیست " . اما از سوی دیگر خیالبافیهای عباس است که ثانیه به ثانیه پا به پایش می آید و نمی گذارد این روزمرگی به ورطه لجن آلود عامی شدن و به قول هدایت " رجالگی " بیفتد . عباس گرچه در آپارتمانش دارد می پوسد ولی هنوز بن مایه هایی در وجودش دارد که تنهایی اش را به رابطه سخیف ژاله نفروشد . هنوز در عباس چیزهایی هست که او را به یانوشکا برساند . دختر پیانو زن با آن قیافه غمناک اسطوره ای ، زیبایی یانوشکا در عین بی شباهتی بوی پری را می دهد ، شاید آن پیراهن با شماره 25 نمادی از این شباهت باشد . عباس و یانوشکا عاشق هم اند که یک لایه دیگر از رمان شروع می شود .
این لایه با خودکشی کریشن باوئر شروع می شود . کارمند هتلی که همکار عباس است و سگ های دکتر برنارد را تمیز و نگهداری می کند و ظرف می شوید و ... . مرد تنهایی که به تازه ازدواج کرده و بچه دار شده و از قضا روابط نسبتا خوبی هم با عباس دارد . یک روز صبح که عباس سر کار می رود مطلع می شود که او خود را حلق آویز کرده و پلیس او را به عنوان یک مظنون احتمالی در نظر می گیرد چرا که روز آخر کریشن تکه ای حشیش به عباس داده تا به قول خودش عباس با آن حال کند . لایه دوم رمان از همین جا که اتفاقا از لحاظ صفحه بندی ابتدای کتاب هم هست شروع می شود . عباس از یکسو توی رودر بایستی با دکتر برنارد گیر می کند و تن به سفر قطب شمال می دهد و از سوی دیگر با دخالت های گاه و بی گاه او در امور خصوصی اش مواجه است که انگار می خواهد او را به مرحله استیصال برساند . در سفر قطب عباس تا پای مرگ می رود ولی با نجات از مرگ سر زنده تر و امیدوار تر بر می گردد تا ادامه دهد و از لحظاتش حظ بیشتری ببرد اما انگار برنارد نمی خواهد . انگار پروژه ای در دست اجراست تا او را به آخر خط برساند تا عطای کار را به لقایش ببخشد و استعفا دهد . برنارد که انگار صرفا در پی حداکثر کردن سود خود از زندگی است عباس را آرام آرام به ورطه جنون می کشاند ، مشابه کاری که شاید با کریشن باوئر هم کرده و بعد با پلیس روی هم ریخته و ماستمالی اش کرده . اما عباس به لطف عشق یانوشکا دوام می آورد . ریسمان عشق را سفت می چسبد و به سان معجزه ای دیگر ، اینبار با جراحت احمد بن بن در اجتماع اطرافش غرق می شود و موفق می شود روی پای خودش بایستد . در دنیای خیالی خودش آرام آرام بیرون می آید و کجا بهتر از آغوش گرم و خوشبوی یانوشکا که درش خودش را غرق کند و از فلاکت رهایی یابد .
اما از بد حادثه عشق یانوشکا بدی هایی هم دارد . در هم پیچیدن های عاشقانه شان منجر به بوجود آمدن بچه ای در شکم یانوشکا می شود . این هم از محدودیت های حیات خاکی است که باید در پس هرخوشی و حلاوت منتظر لحظه ای هم باشی که از عسل زهر مار بیرون بزند و کامت را به گه بکشد . یانوشکا حامله است ولی آیا عباس آنقدر از زندگی خیری دیده که رضایت بدهد یکنفر دیگر به این حیات رقت بار دنیایی اضافه شود ؟ نه ، او که تا به حال سوخته و ساخته به این دلخوش بوده که لحظه ای عزراییل می آید و بعد خلاص ، خواب ابدی ، آرامش مطلق . اما حالا چطور می تواند به آن حالت برسد وقتی کسی هست که از لحظه ای خلسه او بوجود آمده و نمی داند چطور می خواهد در این جامعه رشد و نمو کند و به ثمر برسد ؟ چرا باید او که هنوز به قول برخی دوستانش نابالغ است پای کس دیگری را هم به این جهنم باز کند ؟ نه ، او رضا نمی دهد و یانوشکا را می فرستد تا سقط کند .
اما فاجعه دست از سر عباس بر نمی دارد . او که باید همراه یانوشکا می رفت به دلیل نگاههای سنگین مردم سر باز می زند و بعد هم خوابش می برد و فراموش می کند دنبالش برود و نتیجه آن می شود که یانوشکای ضعیف و بیمار تصادف می کند و می میرد .
عباس اسیر سرنوشت کریشن باوئر شده و حالا باید به سراغ پایانی مشابه او برود و خود را از درختی بیاویزد تا به این ملغمه رنج و درد پایان بدهد . عباس ته خطی رسیده که اگر هم تا به حال در آن دویده با انگیزه های گنگ و توهمات و خیالها بوده . مدتی رویای عشق پری ، مدتی علاقه شدید ژاله و در آخر هم یانوشکا . اما حالا که انگیزه ای نیست زیستن هم سخت است و عباس کار را تمام می کند .
زندگی تباه شده عباس و حکمت ، سرگشتگی ژاله و امثالهم و حتی موفقیت احمد بن بن ما را به فکر می برد که چرا این آدمها باید بیرون از خاک خودشان سر کنند . چرا آنها نباید سر خانه و زندگی شان باشد . چرا باید سیمانی که باید زندگی عباس را بسازد نخواسته نذر مسجد می شود ؟ چرا ژاله باید در جستجوی یک تکیه گاه اینهمه خفت و خواری را به جان بخرد و سعی کند خود را آویزان این و آن کند ؟ ، این نسل کجای راه را کج رفته که حالا اینچنین مجازات می شود ؟ ، این مرض " تماما مخصوص " چیست که به جان این مردم افتاده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر