۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

ارتباط

تا زمانی که در ایران بودم آدم درونگرا و گوشه گیری بودم که با گوشه گیری ام خو گرفته بودم. ارتباطاتم محدود بود و در همان محدودها هم یکسری موضوعات ثابت برای حرف زدن داشتم. از اوضاع و احوال دوستان مشترک شروع میکردم، با بحث سیاسی ادامه می دادم و با صحبت کردن از برنامه های آینده خودم و طرف مقابل تمامش می کردم. می آمدم به خلوت خودم و دور و بریها هم دیگر اخلاق من دستشان آمده بود و فقط وقتی سراغ من می آمدند که می دانستند برای بیرون آمدن از پیله ام آماده ام. اما از وقتی اینجا آمده ام اوضاع زمین تا آسمان فرق کرده. اولا حالا من آدم درونگرایی هستم که می خواهد درونگرا نباشد! می خواهد معاشرت کند و سبک زندگی اش را تغییر دهد تا شاید، شاید بتواند از ملالی که از دستش مملکتش را گذاشت و در رفت خلاص شود. دوما مشکل زبان دارم. اطرافیانم آدمهایی هستند که هر یک چند زبان بلدند و در برقراری ارتباط با هم مشکلی ندارند اما من یک زبان انگلیسی نصفه و نیمه دارم که از حرف زدنم خودم هم حالت تهوع می گیرم چه برسد به اینها! سوما کاملا از استراتژی مکالمه ای که داشتم خلع سلاح شده ام. دوست مشترکی نیست که در باره اش حرف بزنیم، آینده من هم به تخم هیچکدامشان نیست که بخواهند وقتشان را با آن تلف کنند و سیاست هم برای اینها آن معنی را که برای من دارد، ندارد. این می شود که وقتی توی جمعی می روم (با این استدلال که بالاخره باید خودم را از اوضاع خلاص کنم!) مثل ابله ها بقیه را تماشا می کنم، وقتی می خندند می خندم، وقتی با دقت گوش می کنند با دقت گوش می کنم و وقتی سوالی ازم می پرسند با شرمندگی ده بار درخواست تکرار می دهم تا بفهمم طرفم چی می گوید و با مصیبت به سوال 5 خطی اش یک کلمه جواب می دهم. خلاصه کلام اینکه اوضاع بدجور تراژیک شده...

۱ نظر:

  1. ﻣﻦ ﺑﻂﺮﺯ ﺩﺭﺩﺁﻭﺭ و اﺳﻔﻨﺎﻛﻲﺧﻄ ﺑﻪ ﺧﻄ اﻳﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﻴﻔﻬﻤﻢ

    پاسخحذف